گروه استانهای دفاعپرس- «مهران احدی لاهرودی»؛ سایههای عصر آرامآرام روی دیوارهای کاهگلی خانه میخزیدند و بوی نان تازه و سبزیپلو فضای خانه را پرکرده بود. غفور، پسرک کنجکاو خانواده، صورتش را به پنجره چسبانده بود و به آسمان خیره شده بود. یک هواپیما رد سفیدرنگی در آسمان آبی اردبیل به جا گذاشته بود. «بابا، منم یه روزی میرم اون بالا... مثل یه پرنده.» پدر که تازه از کار بازگشته بود، دست پرمحبتش را روی سرش گذاشت و گفت: «اول درس بخون پسرم. بعدش هر کاری دلت میخواد میتونی بکنی.»
سالها گذشت. غفور دیگر آن پسرک رؤیاپرداز نبود. او حالا جوانی رشید و مصمم بود که با قبولی در دانشکده خلبانی، نخستین قدم بهسوی رؤیایش را برداشته بود. روز رفتنش به آمریکا برای آموزشهای تکمیلی، هوای فرودگاه مهرآباد سنگین بود. مادرش اشکهایش را پنهان میکرد و در گوشش زمزمه کرد: «فرزندم، هوای خودت رو داشته باش. دل ما اینجا پیش توست.» بوی عطر مادر و تصویر چهرههای اندوهگین خانواده، تا آخرین لحظه در ذهنش ماند.
در آمریکا، هرچقدر که آموزشها سختتر میشد، عشق او برای پرواز بر فراز آسمان وطنش شدت میگرفت. وقتی نشان خلبانی را روی یونیفرمش سنجاق کردند، قلبش به تپش افتاد. اما این پایان ماجرا نبود. نمایندگان نیروی هوایی آمریکا با پیشنهادی وسوسهانگیز به سراغش آمدند: حقوقی بالا، زندگی راحت، و آیندهای درخشان. آنها حتی رضایت نیروی هوایی ایران را گرفته بودند و فقط منتظر رضایت خانواده غفور بودند.
من پسرم را برای خدمت به کشور خودم پرورش دادهام
وقتی تلفن در خانه پدری در اردبیل به صدا درآمد، پدر با آن قامت استوار و چهره آرامش، گوشی را برداشت. صدای نماینده آمریکایی از آنسوی خط میآمد. پدر بدون هیچ تردیدی پاسخ داد: «من پسرم را برای خدمت به کشور خودم پرورش دادهام.» این جمله کوتاه، سرنوشت غفور را رقم زد.
بازگشت به ایران، مثل بازگشت به آغوش گرم خانواده بود. هوای فرودگاه شیراز، حتی با گرمای طاقتفرسایش، برایش جانبخش بود. او به پایگاه هفتم شکاری منتقل شد. آنجا، نه فقط یک خلبان، بلکه بخشی از یک خانواده پر کرده شد. دوستانش در پایگاه، برادرانی بودند که با هم شریک شادی و رنج بودند؛ و سپس روز موعود از راه رسید. ۲۳ اردیبهشت ۱۳۵۲. هواپیما از روی باند بلند شد و چرخهایش به داخل جمع شدند. اما ناگهان، یک لرزش غیرعادی.
اول فکر کرد شاید تلاطم هوای معمولی باشد. اما لرزش ادامه پیدا کرد، شدیدتر شد. چراغهای قرمز در کابین مثل چشمانی خشمگین چشمک میزدند. صدای هشدارها گوشخراش بود. دستهایش روی کنترلها عرق کرده بود. هر بار که فکر میکرد مشکل را حل کرده، مشکل جدیدی پیش میآمد. نفسهایش به شماره افتاده بود، اما ذهنش بهوضوح کار میکرد. تصویری از چهره پدر، صدای خنده برادرانش در پایگاه، و بوی نان تازه خانه... این تصاویر به او نیرو میداد.
ناگهان هواپیما با زاویهای وحشتناک به سمت بالا اوج گرفت. جهان در بیرون پنجره وارونه به نظر میرسید. در آن لحظه، ترس و آرامش به طور عجیبی در وجودش درگیر بودند. میدانست که هر تصمیمی بگیرد، نه فقط برای خودش که برای همه کسانی که دوستشان داشت سرنوشتساز خواهد بود... و او تصمیمش را گرفته بود.
تنها در دل آسمان؛ نبردی تنبهتن با مرگ
هر بار که سعی میکرد جنگنده سرکش را به جلو خم کند و از حالت اوجگیری بیرون آورد، گویی غولی آهنین در برابر فرمانهایش مقاومت میکرد. ثانیهها بهکندی میگذشتند و هر لحظه خطر ازدستدادن کنترل، واقعیتر میشد.
در آن شرایط بحرانی، غفور تنها نبود. هماهنگی سریعی با کمکخلبان در کابین عقب برقرار کرد. با جملاتی کوتاه و فشرده که هر کلمهاش جانهایی را نجات میداد، تصمیم گرفتند که کمکخلبان از هواپیما بیرون بپرد. لحظهای بعد، اهرم خروج اضطراری فعال شد و کمکخلبان با چتر نجات بهسلامت به زمین رسید.
حالا غفور تنها بود در آسمان، با ماشینی سرکش که هر لحظه آماده بلعیدنش بود. اما این تنهایی، مصممترش کرد. دوباره دستانش را بر دستهفرمان گذاشت. این بار با تمرکزی عمیقتر، با یاد تمام سالهای آموزش و با تصویر چهرههای عزیزی که در زمین منتظرش بودند. عضلاتش درد میکشید، اما ارادهاش آهنین بود.
ناگهان، پس از چند ثانیه که حس میشد مانند ابدیتی طولانی گذشته، جنگنده تسلیم شد. کنترل بهآرامی به دستان غفور بازگشت. او توانست هواپیما را به حالت تراز درآورد و مسیر بازگشت به فرودگاه را در پیش گیرد. اما داستان هنوز به پایان نرسیده بود. در میانه راه، همان لرزشهای مرموز و رفتار غیرعادی بازگشت. این بار، اما غفور آماده بود. با اجرای دقیق دستورالعملهای پروازی، گامبهگام، مشکل را مهار کرد و جنگنده سرکش را مانند اسب چموشی رام کرد.
هنگامی که چرخهای فانتوم با ایمنی کامل بر باند فرودگاه شیراز نشست، نگهبانان برج مراقبت نفسی بهراحتی کشیدند. غفور نهتنها جان خود و کمکخلبانش را نجات داده بود، بلکه جنگندهای به ارزش میلیونها دلار را نیز سالم به زمین نشانده بود.
در مراسم تشویق، هنگامی که نشان ترفیع درجه بر سینهاش میدرخشید، با تواضعی خاص گفت: «عامل موفقیتم را یاد خدا، حفظ خونسردی و اجرای دقیق دستورالعملهای پروازی میدانم.»
پس از این رویداد، غفور به پایگاه سوم شکاری همدان منتقل شد و سپس در شهریور ۱۳۵۵ برای طی دوره امنیت پرواز به آمریکا رفت. پس از بازگشت، به پایگاه ششم شکاری بوشهر رفت، جایی که آخرین پایگاه خدمتی او شد.
با آغاز جنگ تحمیلی، این خلبان شجاع درحالیکه مسئولیت بازرسی و امنیت پرواز پایگاه را بر عهده داشت، داوطلبانه به خط مقدم نبرد شتافت. او که همیشه تعصب خاصی نسبت به خانواده داشت، پیش از هر مأموریت جنگی، تلفنی از آنان حلالیت میطلبید.
در دفتر ثبت پروازهایش، نام بزرگان بسیاری به چشم میخورد: شهید سرهنگ جواد فکوری، امیر فرجالله براتپور، شهید علیرضا یاسینی و بسیاری دیگر که افتخار پرواز با او را داشتند؛ و در پایان، پاداش شجاعتش در آن روز سرنوشتساز اردیبهشت ۵۲، نهتنها ترفیع درجه که سه ماه مرخصی در آمریکا بود؛ سفری که این بار نه برای آموزش که برای استراحت و تفریح بود. اما قلب غفور همیشه در آسمان ایران و در کنار خانوادهاش میتپید.
آماده شو برویم!
در این سفر، برخلاف انتظار همگان، او از تفریح و استراحت چشم پوشید و بهجای آن، با پشتکار و عشقی که به پرواز داشت، موفق شد گواهینامه خلبانی هواپیمای بوئینگ ۷۴۷ را نیز دریافت کند. گویی میدانست که بهزودی به مهارتهای بیشتری نیاز خواهد داشت.
در اوایل سال ۱۳۵۹، زمانی که بادهای تغییر در کشور میوزید، غفور به دلایل نامعلوم و ناروایی از نیروی هوایی جدا شد. اما وقتی جنگ تحمیلی آغاز گردید، بسیاری که از مهارت او آگاه بودند، سعی کردند او را به ترک ایران ترغیب کنند. در پاسخ به آنان تنها گفت: «این همه هزینه در زمان صلح برای تفریح ما خرج نشده، ما برای چنین روزهایی تربیت شدهایم.»
در نخستین روزهای جنگ، با قلبی پر از عشق به میهن، به پایگاه شکاری بوشهر بازگشت و با اصرار تقاضا کرد تا دوباره اجازه پرواز به او داده شود. او که اکنون با درجه سرهنگی پرواز میکرد، نمیتوانست همرزمانش را در سختترین روزها تنها بگذارد.
تا نیمه آبانماه ۱۳۵۹، حدود یک ماه و نیم از آغاز جنگ گذشته بود. فشار مأموریتها در پایگاه بوشهر به حدی بود که غفور نمیخواست حتی برای دیدن مادرش که ماهها بود او را ندیده بود، پایگاه را ترک کند. سرانجام قرار شد مادرش به تهران بیاید و او برای ملاقات به پایتخت برود. مرخصی برای هفدهم آبان صادر شده بود و او از شب قبل وسایل سفرش را آماده کرده بود.
برنامه آن روز دو نوبت پرواز عملیاتی بود و سپس حرکت به سمت مرخصی. هر دو پرواز با موفقیت انجام شد و غفور پس از پایان مأموریت، از کمکخلبانش سروان حسین خلجی خداحافظی کرد. اما هنوز از هم جدا نشده بودند که مأموریت سومی ابلاغ شد. غفور بدون هیچ تردیدی به خلجی گفت: «آماده شو برویم!»
ماجرای آخرین تماس و طلب حلالیت
آیا او میدانست که این مأموریت، بىبازگشت است؟ گویا به او الهام شده بود. در آخرین تماس تلفنی، از همه حلالیت طلبید و حتی ساعت و گردنبند «الله» خود را به یکی از سربازان پایگاه هدیه داد؛ کاری که تا آن زمان بیسابقه بود.
مأموریت: بمباران کاروان توپخانه سنگین دشمن در اطراف بصره. فانتوم آنان باقدرت آسمان را شکافت و مانند بمبی خود به قلب دشمن یورش برد. مأموریت با موفقیت انجام شد و ضربهای مهلک به کاروان دشمن وارد آمد.
هنگام بازگشت، ناگهان موشک زمینبههوای دشمن به هواپیمای آنان اصابت کرد. آتش لحظهبهلحظه زبانههای بلندتری میکشید. هر دو خلبان، با وجود آسیبهای جدی به سطوح کنترلی و ازدستدادن سیستم هیدرولیک، با تمام قدرت سعی در نگهداری جنگنده داشتند.
با تلاشی ستودنی، موفق شدند جنگنده مجروح را به اولین نقطه امن در مناطق تحت کنترل خودی برسانند: رودخانه بهمن شیر. اما دیگر برای نجات دیر شده بود... عقاب آسمانهای ایران، آخرین پروازش را به پایان میبرد.
آخرین پرواز عقاب آسمانهای ایران
حالا گرمای سوزان شعلهها کابین عقب را کاملاً دربرگرفته بود و ماندن در هواپیما به معنای مرگ حتمی بود. در لحظهای سرنوشتساز، هر دو خلبان همزمان تصمیم به خروج اضطراری گرفتند. اما ارتفاع پرواز به حدی کم بود که فرصتی برای عملکردن چتر نجات باقی نمیگذاشت.
سروان خلج که زودتر اقدام کرده بود، در ارتفاع بالاتری از جنگنده خارج شد و چترش بهسلامت باز شد. اما برای غفور، این فرصت فراهم نبود. صندلی پرتاب او در ارتفاعی بسیار پایینتر فعال شد. نه چترش فرصت باز شدن یافت و نه صندلی توانست از او جدا شود.
غفور، این فرزند شجاع اردبیل، با سرعتی بسیار بالا به زمین برخورد کرد. پیکر پاکش ابتدا به تهران و سپس توسط یک فروند هواپیمای C-۱۳۰ به پایگاه دوم شکاری منتقل شد.
وقتی خبر شهادت او به زادگاهش اردبیل رسید، مردمی که انقلاب و شهادت در خونشان بود، با پای پیاده به سمت تبریز به راه افتادند. نزدیک به نیمی از مسیر ۱۵۰ کیلومتری را پیمودند تا اینکه پیکر شهید توسط آمبولانس به غسالخانه اردبیل انتقال یافت.
امامجمعه اردبیل، با اینکه از نظر شرعی نیازی به غسل شهید نبود، شخصاً این کار را انجام داد و بر پیکر پاکش نماز خواند. برادر غفور که قبل از غسل، بدن او را دیده بود، گفت: «با وجود شدت ضربه که باعث شکستگی دندهها و خونریزی داخلی شده بود، تنها لخته خونی از دهانش جاری شده بود و مقداری کبودی در پهلویش دیده میشد. صورتش کاملاً آرام و لبهایش در تبسمی ابدی شده بود. گویی اگر صدایش میزدی، از خواب بیدار میشد.»
تشییع پیکر او که مصادف با ایام عزاداری حسینی بود، با حضور پرشور مردم انقلابی اردبیل برگزار شد. به مدت یک هفته در شهر عزای عمومی اعلام گردید و از آن تاریخ، حرکت دستههای عزاداری شهر از مقابل منزل پدر شهید، به رسمی ماندگار تبدیل شد.
پدرش در هنگام شهادت غفور گفت: «او امانتی بود در دستان ما که خداوند آن را پس گرفت.»
شهید سرهنگ دوم خلبان غفور جَدی عشق خاصی به پرواز بر فراز آبهای نیلگون خلیج همیشه فارس داشت و در طی ۴۵ روز پایانی عمرش، ۸۰ پرواز جنگی را در کارنامه خود ثبت کرده بود.
پس از شهادتش، به دستور ستاد فرماندهی نیروی هوایی و شخص شهید بزرگوار سرهنگ خلبان جواد فکوری، از خانواده او برای بزرگداشت مقام شامخ شهید دعوت به عمل آمد. در آن ملاقات، فکوری که فرمانده پیشین گردان پروازی غفور بود، با چشمانی اشکبار گفت: «من خاطرات بسیار خوبی با شهید جَدی داشتم.»
و اینگونه بود که قصه پرغصه و پرافتخار شهید سرهنگ خلبان غفور جَدی، نه با مرگ که با تولدی جاودانه به پایان رسید. او که در زندگی زمینی، بر فراز آسمان میهنش پرواز کرده بود، اینک در آسمان ملکوت به مقاماتی دستیافته که نه چشمی دیده و نه گوشی شنیده.
خاطره آن تبسم آرام بر لبانش که حتی مرگ نیز نتوانست آن را محو کند، برای همیشه در یادها ماندگار شد. گویی او رازی را با خود برد که تنها برگزیدگان از آن آگاهاند. رازی از عشق به وطن، از ایثار بیمنت، و از وفاداری تا پای جان.
پروازهایش پایان نیافت؛ تنها مسیرش تغییر کرد. از آسمان آبی ایران به ملکوت بیپایان. از خلیج همیشه فارس به دریای رحمت بیکران الهی؛ و امروز، هرگاه فرزندان این سرزمین به آسمان نظر میکنند، نه فقط ابرهای سپید و ستارگان درخشان که چشمانِ مهربان و دلسوز غفور و یارانش را میبینند که همچون نگهبانی امین، بر ایران و ایرانیان نظاره دارند.
آری، او رفت تا ابد بماند. شهید شد تا جاودانه شود و این سربلندی و سرافرازی را برای خانواده و میهنش به ارمغان آورد که: «راهش مستدام، یادش گرامی و نامش پرآوازه باد.»
انتهای پیام/