چهل سیزده ساله جاودانه؛ از کلاس درس تا خط مقدم

از همین‌جا، از دل واژه‌هایی که بوی خاک جبهه می‌دهند، می‌خواهم شما را همراه کنم به سفری در دل تاریخ؛ سفری به دیدار کودکانی که در قامت ۱۳سالگی، مردانه‌ترین حماسه‌ها را رقم زدند.
کد خبر: ۷۸۲۱۹۵
تاریخ انتشار: ۰۹ مهر ۱۴۰۴ - ۰۸:۱۵ - 01October 2025

گروه استان‌های دفاع‌پرس - «لیلی عشایری»؛ وقتی از کوچه‌های خاکی شهرم عبور می‌کنم، هنوز بوی دلتنگی در هوا پیچیده است. گویی هر آجر این خانه‌ها خاطره‌ای از پسری دارد که با دستان کوچک و دل‌های بزرگ، پا به راهی گذاشت که بازگشتی در آن نبود.

چهل سیزده ساله جاودانه؛ از کلاس درس تا خط مقدم
از همین‌جا، از دل واژه‌هایی که بوی خاک جبهه می‌دهند، می‌خواهم شما را همراه کنم به سفری در دل تاریخ؛ سفری به دیدار کودکانی که در قامت ۱۳سالگی، مردانه‌ترین حماسه‌ها را رقم زدند. آنها شاگردان ممتاز مکتب عاشورا بودند؛ پرستو‌هایی که درس عاشقی را از حضرت قاسم علیه‌السلام آموختند و در کوچه‌های خاکی این سرزمین، راه بهشت را پیدا کردند.

من، روایتگر قصهٔ آنانم؛ قصهٔ ۴۰ پرنده کوچک که از دیوار‌های مدرسه پَر کشیدند و در آسمان شهادت مأوا گرفتند. هنوز تصویر مادرانی در ذهنم زنده است که صبحانه نخورده، چشم‌به‌در دوخته بودند تا پسرکشان از راه برسد و وقتی خبر را شنیدند، نه ناله کردند و نه شکوه… فقط آسمان را نگاه کردند و گفتند: «خدا را شکر که رفت که اسیر نشد که مردانه ایستاد.»

در کوچه‌های این شهر، دلتنگی شکل مادرانی است که خواب دیدند فرزندشان زخمی بازمی‌گردد، اما پیکر بی‌جانش بر دوش هم‌رزمان آمد. خواب‌هایی که از پیش خبر می‌دادند پایان قصه را، و هنوز وقتی به سردخانه‌های خاموش آن روز‌ها فکر می‌کنم، صدای زمزمهٔ مادران در گوشم می‌پیچد: «مادر جان! مجروح شده‌ام…» و چندی بعد، همان زخم‌های گفته‌شده در خواب، روی پیکر سرد و بی‌جان نقش بسته بودند. چه رازی در دل این زمین نهفته بود که حتی خواب‌ها هم بوی شهادت می‌دادند؟

چهل سیزده ساله جاودانه؛ از کلاس درس تا خط مقدم

شوق شهادت رؤیای بازی‌های کودکانه را عوض کرد

هر کدام از این نوجوانان، قصه‌ای دارند که نه در کتاب‌ها که در سینهٔ مادرانشان نوشته شده است. سعید رضی نژاد، همان که در خواب از مادرش دور می‌شد و گفت: «اگر بمانم از قافله عقب می‌مانم»، چند روز بعد در شلمچه به قافلهٔ شهدا پیوست و رستگارِ ۱۳ساله که با لبخندی تلخ به خواهرش گفت: «در این مسیر بازگشتی نیست» و رفت تا دیگر هیچ‌گاه برنگردد. چه شوقی در دل این پسران بود که رؤیای بازی‌های کودکانه را با آرزوی شهادت عوض کردند؟ چه ایمانی که حتی در لحظهٔ خداحافظی، ترس در نگاهشان نبود؟

راز نهفته شهادت؛ جایی که رشد، در مدار تقویم نمی‌گنجد

وقتی به سخنان و تصمیم‌های نوجوانانان سیزده‌ساله می‌اندیشم، در شگفت می‌مانم که چگونه در دل کودکانی که هنوز باید دل‌مشغول بازی و مدرسه باشند، چنین بصیرتی شکل‌گرفته بود. گویی روحشان سال‌ها از جسم کوچکشان پیشی گرفته بود. آنها سخنانی بر زبان می‌راندند که از انسانی پخته و آگاه در چهل‌سالگی انتظار می‌رود؛ سنی که آغاز تکامل عقلی و روحی انسان دانسته می‌شود. این رازِ نهفتهٔ شهادت است: جایی که رشد، در مدار تقویم نمی‌گنجد و انسان، نه با سال‌های عمر که با عمق ایمانش قد می‌کشد.

چنان جان‌برکف که یکی از آنها حتی پس از پایان آموزش به خانه بازنگشت. دیگران به مرخصی رفتند و او بی‌درنگ راه جبهه را پیش گرفت، انگار می‌دانست زمان اندک است و کار بزرگ. این ارادهٔ کودکانه، مرا به حیرت می‌انداخت؛ چگونه در آن سن کم، چنین درک عمیقی از «رفتن» داشتند؟

گویی شهادت، وعده‌ای بود که در دلشان نوشته شده بود و راهی جز رسیدن به آن نمی‌شناختند؛ و من، حالا در برابر نام این ۴۰ شهید سیزده‌ساله سر تعظیم فرود می‌آورم. آنان که نه فقط برای خاک و وطن که برای «عقیده» جنگیدند؛ آنان که نوجوانی‌شان را قربانی کردند تا امروز من و هم‌نسلانم در سایهٔ امنیت، رؤیا بسازیم. قصهٔ آنها، قصهٔ رفتن نیست، قصهٔ «ماندن» است؛ ماندن در حافظهٔ تاریخ، در اشک مادران، در سکوت سنگر‌ها و در قلب شهر اردبیل که همیشه به نامشان می‌تپد.

کتاب «قاسمان زمان از دیار سبلان» اثر یوسف بدرزاده، روایتی از زندگی این چهل نوجوان اردبیلی است که در اوج کودکی، راه صد‌ساله را یک‌شبه پیمودند و باایمان، غیرت و عشق، به آسمان پر کشیدند. برای آنان جنگ تنها نبرد نبود، راهی بود برای رسیدن به معشوق؛ اگر می‌ماندند، از دین و وطن دفاع کرده بودند، و اگر می‌رفتند، به وصال رسیده بودند و این اثر، تنها مجموعه‌ای از خاطرات نیست؛ دعوتی است به درک و ادامهٔ راه آنان.

چهل سیزده ساله جاودانه؛ از کلاس درس تا خط مقدم
چهل سیزده ساله جاودانه؛ از کلاس درس تا خط مقدمچهل سیزده ساله جاودانه؛ از کلاس درس تا خط مقدم
انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار