به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، لحظات اعزام به جبههها، لحظات خاصی بود و شاید میتوان گفت که از همه خاطرات جبهه، بهیادماندنیترین بخش آن همین زمان اعزام بود؛ آنجایی که رزمندگان اسلام از خانوادههای خود دل میبریدند و پس از خداحافظی، با شور و حالی خاص توسط مردم بدرقه شده و سوی جبهههای نبرد حق علیه باطل روانه میشدند.
اما این خاطره را برخی از رزمندگان با خود به اعلیعلیین میبرندند و برخی دیگر آنها را در سینه خود حفظ کرده و یا آن را برای ماندگاری، مینگاشتند که در ادامه نمونهای از این خاطرات را که مربوز به شهید والامقام «مرتضی سنگتراش» است را میخوانید.
بسم الله الرحمن الرحیم
امروز صبح، از خواب بعد از نماز دل کندم و اجباراً راهی کوچه و محل شدم. بعد از گشت بیموقع و سر و گوشی که در محل آب دادم، باز به خانه برگشتم تا برای صبحانه فکری کنم. ساعت حدود ۱۰ صبح بود. با اینکه هنوز، امّا همین که بوی جبهه به مشاممان خورده بود، از چند روز قبل، کار و زندگی را تعطیل کرده بودیم. بعد از یک استراحت طولانی، بهخاطر مجروحیت و یا معلولیت و همچنین شهید شدن مهدی، دلم برای همچنین روزی پر میکشید. دیگر حالم داشت از همهچیز بههم میخورد. خیابانها، کوچهها و دیوارها برایم کسلکننده بود. زنگ در به صدا درآمد و من که منتظر محمدرضا بودم، دم در رفتم. خودش بود؛ یعنی محمدرضا مصلح. گفت: «اگر حاضری، راه بیفت». من هم بعد از خداحافظی از خانواده، مثل کبوتر بچّههایی که تازه پرواز کردن را یاد گرفتهاند، به شوق پرواز، از لانه زدم بیرون.
به خانواده سفارش کردم که به مادر مهدی (شهید مهدی) نگویند که من عازم جبهه هستم؛ چراکه میدانستم دلنگران خواهند شد؛ چراکه جای خالی مهدی را من پر کرده بودم؛ البته خودم این فکر را نمیکردم؛ بلکه آنان راجع به من این گونه قضاوت میکردند. ولی به هر جهت، مادر مهدی قبل از حرکت ما خبردار شد و برای بدرقه، خودش را به ما رساند. من هم مشغول خداحافظی با بر و بچّههای محل بودم که دیدم برادر مهدی نیز آنجاست. به محّمد ـ برادرم ـ گفتم چه کسی آنان را خبر کرده؟ او گفت: «نمیدانم؛ خودشان خبردار شدهاند».
خداحافظی با مادر مهدی، خیلی سختتر از خداحافظی با خانواده خودم بود. گریههای غریبانه مادر مهدی، مرا نیز به گریه انداخت و من فکر میکردم مهدی نیز آنجا بود. بههر جهت، به سختی خداحافظی کردم و با ماشین پدر محمّدرضا مصلح، تا پایگاه مالک رفتیم.
کارهایمان را ردیف کردیم و رفتیم تا در صف لباس بایستیم. تا زمانی که در صف لباس بودیم، دو سه تا از بچّه محلهای دیگرمان نیز برای خداحافظی آمدند؛ از جمله احمد تورانی که برای ما مقداری بادام هم آورده بود. گفت: «بادامها را برادر شهید پورتقی داده تا در حین راه، آنها را بشکنید و سرتان گرم باشد».
صف لباس همچنان کوتاه میشد و ما نیز در آن به جلو میرفتیم تا لباسهای خاکی و بسیجی را که از تار و پود عشق و شهادت تافته شده بود، تحویل بگیریم و بر تن کنیم. به قول حضرت امیر (علیهالسلام) که میفرماید لباس سربازی، لباس شرافت و حریر بهشت است، ما نیز در پوشیدن این لباس، لحظهشماری میکردیم. به راستی که انسان، در هیچ لباس و با هیچ رنگ دیگری، این قدر احساس سبکی نمیکرد که در لباس خاکی و بیآلایش بسیجی!
مطالب بیشتر:
* تصاویر/ اعزام رزمندگان از شهرها به جبهههای دفاع مقدس (۱)
* تصاویر/ اعزام رزمندگان از شهرها به جبهههای دفاع مقدس (۲)
* تصاویر/ اعزام رزمندگان از شهرها به جبهههای دفاع مقدس (۳)
* تصاویر/ اعزام رزمندگان از شهرها به جبهههای دفاع مقدس (۴)
جیرهمان را که تشکیل شده بود از یک دست لباس، یک مسواک، یک خمیردندان، یک حوله و یک جفت پوتین، گرفتیم و به گوشهای رفتیم تا بپوشیم. لباسها برای من خیلی بزرگ بود؛ ولی پوشیدیم. قیافه خندهداری پیدا کرده بودیم. با گت کردن شلوار و بالا زدن آستین پیراهن، قدری از بزرگی آن کاستیم و راهی غذاخوری شدیم. اینبار، اول غذا خوردیم و بعد رفتیم سراغ نماز؛ چراکه اگر دیر میکردیم، شاید غذا به ما نمیرسید.
بعدازظهر ما را راهی پادگان ولیعصر (عج) کردند. بچّههای بسیجی، از کلّیه پایگاهها آمده بودند و پادگان ولیعصر (عج) پر بود از بسیجیهای باصفا. حاجیبخشی هم در میان آنها عطر و گلاب میپاشید و شکلات پخش میکرد و بلند فریاد میزد: «ماشاءالله»؛ و بچّهها جواب میدادند «حزبالله»؛ و به همین ترتیب ادامه میداد:
ـ ماشاءالله
+ حزبالله
ـ کجا میری
+ کربلا
ـ مارم ببرید
و اینجا بچّهها همگی به شوخی میگفتند: جا نداریم.
حاجیبخشی هم برای اینکه بچّهها را خندان ببیند، به آنان چشم غرّه میرفت و همه میزدند زیر خنده.
چندی بیشتر نگذشت که ما را سوار بر اتوبوسهای دوطبقه کردند و به سوی راهآهن راهی شدیم. تا چشم کار میکرد، اتوبوس دوطبقه بود که از همه پنجرههای آن، بسیجیها با پرچمهای رنگارنگ سرک کشیده بودند و شعار میدادند. مردم هم در طول مسیر، در دو طرف خیابان ایستاده بودند و برای ما دست تکان میدادند. طبقه اوّل اتوبوس ما، با ریتم خاصّی میگفتند: «زائرین آماده باشید کربلا در انتظار است»؛ و ما جواب میدادیم: «مژده میآید ز جبهه، خصم در حال فرار است».
با پایین رفتن آفتاب، ما نیز به راهآهن رسیدیم. بچّهها میدانستند که برای اعزام با قطار باید از زمین چمن راهآهن وارد شوند؛ ولی در زمین چمن بسته بود؛ بچّهها از بالای میلهها به داخل زمین چمن رفتند و سیل نیروها به آنجا سرازیر شد. بعد از اینکه بههمین ترتیب وارد زمین چمن شدند، تازه در اصلی را باز کردند که دیگر فایدهای نداشت و بچّهها به همین خاطر کلی خندیدند.
همه بهخط شدند و بعد بلیتها را بین بچّهها پخش کردند. فکر میکنم دو سه قطار بود که میخواست بچّهها را ببرد؛ ولی با این حال، باز بلیت به بعضی نرسید؛ از جمله ما. ولی از خوشوقتی ما و از آنجا که خدا نمیخواست بیشتر معطّل شویم، دو بلیت هم برای ما جور شد و من و محمّدرضا مصلح با هم سوار قطار شدیم و یک جوری، با انبوه بچهها، در یک کوپه کنار آمدیم. هر چند جا نبود، ولی به جا ماندن از قطار میارزید.
ساکها را در بالای کوپه گذاشتیم و منتظر راه افتادن قطار شدیم. محمّدرضا نیز با کارهای عتیقهای که انجام میداد، موجبات خنده را فراهم میکرد. ساعت ۷:۴۰ دقیقه بعدازظهر بود که پمپهای قطار، آهی از سینه کشیدند و بعد قطار خاطرات ما به سوی جبهه راهی شد.
انتهای پیام/ 113