به گزارش
دفاعپرس از ارومیه، «شهید ابراهیم محمدزاده» یک اسفند ۱۳۴۹، در یک خانواده انقلابی و مذهبی در شهرستان خوی چشم به جهان گشود. وی بعد از گذراندن دوران ابتدائی که مصادف با زمزمههای عظیم انقلاب اسلامی به رهبری امام امت، روحانیت مبارز و مردم قهرمان بود، وقفهای میان تحصیلش افتاد. این فاصله هرگز باعث نشد که سنگر علم و دانش خالی بماند و از هر فرصتی جهت آگاهی و بالا بردن بینش خویش به مطالعه میپرداخت و در صفوف طولانی مردمی نیز به سبب پیروزی انقلاب شرکت میجست و اینگونه شادی و خوشحالی خود را از سرکار آمدن این نظام مقدس به دیگران نشان میداد.
از آنحایی که وی در یک خانواده کامل مذهبی پرورش یافته بود، شیفته حق و حقیقت شده بود و بسیار به روحانیت و امام علاقه و عشق میورزید و بارها شده بود که با ضدانقلابها درگیر شده و جواب دندان شکن به ضدانقلابیون داده بود. در حسینه، مساجد و محافل روستایی حضور داشت و در انجمن روستای مذکور و همین طور در پایگاه مقاومت شرکت بسزائی داشت.
به نقل از خانواده «شهید ابراهیم محمدزاده»:
«شهید، همیشه آرزو میکرد که هر چه زودتر بزرگ شود و به جبهه برود. بارها میگفت که میترسم جنگ تمام شود و به ما نوبت نرسد؛ و پیوسته در این فکر بود و آرزوی دیرینه اش هم همین بود. پدر شهید و برادر بزرگش نیز در جبهه حق علیه باطل شرکت داشتند. بارها ابراز میکرد که مرا هم ببرید. آنها هم به خاطر تحصیلش مانع آن میشدند و در آخر برادرش به درجه رفیع شهادت نایل گشت. شهادت برادر در روحیه اش خیلی اثر گذاشت، از آن روز به بعد میل شهادت در او بی اندازه شد و دیگر نتوانست خودش را کنترل کند. بلافاصله بدون اجازه خانواده به جبهه حق علیه باطل شتافت.»
در جبهه به دلیل رشادت و شجاعتش، مسئولیت بسیج را به عهده گرفته بود و بارها زخمی شده بود و بعد از پانسمان دوباره به خط مقدم برمی گشت.
به نقل از شری زاده همرزم «شهید ابراهیم محمدزاده»:
«شهید، فردی باهوش، باوقار و بسیار متین بود. جوانی با صفات نیک و فضائل اخلاقی در وجود ایشان نمایان بود. با مردم و با بچههای پایگاهی با نهایت مهربانی میکرد و به هیچ عنوان راضی نبود دیگران از عملکرد وی رنجور باشند. عاشق امام و نظام بود. در اوایل انقلاب روزهای سه شنبه دعای توسل و در روزهای پنجشنبه دعای کمیل برگزار میکرد. این شهید بزرگوار در گوشهای مینشست و به آرامی فقط گریه میکرد و اشک از چشمانش جاری میشد.»
«در سال شصت وچهار در مسجد فاطمیه ساعت نه شب بود. بنده مسئول پایگاه بودم. آقای ابراهیم مرا صدا کرد اگر امکان دارد تشریف بیار بیرون کارت دارند. از پایگاه رفتم بیرون. گفتم چه کسی با من کار دارد. پاسخ دادند: من! گفتم: بفرما، سراپا گوشم!
شهیدگفت: با اجازهی شما از بسیج خوی فرم اعزام به جبهه گرفتم. گفتند که باید مسئول پایگاه امضا کند. اگر امکان دارد این فرم را امضا کن.
به شهید گفتم: تو باید درس بخوانی. نباید به جبهه بروی.
ابراهیم گفت: امروز جبههها به فرموده امام عزیز نیاز به نیرو دارد وجوانان جبههها را پُر کنند. خلاصه آن روز فرم اعزام را امضا نکردم. بعد از سه روز دیگر رفته بود به بسیج تا اینکه بدون امضا تحویل اعزام نیرو دهد تا هر چه زودتر اعزام شود. در بسیج قبول نکرده بودند. باز برگشت. در روز چهارم زمستان بود. مسجد سرد بود. در آن سرما نشسته بود تا اینکه بنده وارد مسجد شدم. فوری آمد جلو بعد از احوالپرسی گفت: این فرم اعزام را امضا کن.
بنده این بار به ایشان گفتم: ابراهیم جان شما سهمتان را در این انقلاب دادهاید حالا نوبت ماست. گفت: یعنی چه؟
گفتم: برادرت عربعلی شهید شده است.
گفت: جبههها بیشتر نیاز دارند.
من هر چه گفتم قبول نکرد. گفتم پس اجازه بده من با پدرت صحبت کنم.
گفت: خواهش میکنم هر چه زودتر.
وقتی با آقای حاج الهوردی صحبت کردم ابراهیم میخواهد به جبهه اعزام شود. تمام قضایا را به حاج الهوردی محمدزاده گفتم. حاج آقا با کمی درنگ فرمود کسی که میخواهد به جبهه برود نمیتوان جلو آن را گرفت. عرض کردم که اجازه میدهی فرمود: بله.
روز بعد «ابراهیم محمدزاده» عزیز آمد، گفت: آقای شری زاده با پدرم صحبت کردی. عرض کردم بله. فرمود چی گفت. عرض کردم پدرت اجازه دادهاند. اما اگر امکان دارد به جبهه نرو. جالب اینجاست، فرمود حالا که پدرم اجازه دادهاند باید به جبهه اعزام شوم.
سرانجام شهید همیشه زنده، در محل شلمچه در عملیات کربلای ۵ به درجه رفیع شهادت نائل شد.
انتهای پیام/