روایتی از شب عاشورایی «جهان‌آرا» و یارانش

با خرمشهر صحبت می‌کردم و بنی صدر خائن را نفرین می‌کردم که نیروی کمکی به خرمشهر اعزام نکرد. روز‌های مقاومت تا آن روز مثل فیلم سریع در ذهن من رد می‌شد. پاهایم دیگر توان راه رفتن نداشت و تنها ماندن در آنجا هم فایده نداشت.
کد خبر: ۷۸۷۵۹۸
تاریخ انتشار: ۰۳ آبان ۱۴۰۴ - ۰۸:۵۰ - 25October 2025

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، مقاومت خرمشهر از بدو هجوم سراسری ارتش بعث تا اشغال کرانه غربی کارون در خرمشهر ۳۳ روز به طول انجامید، در شرایطی که امکانات دفاعی مناسب به خرمشهر نرسیده بود و همین ۳۳ روز هم مردم خرمشهر در کنار نیرو‌های مسلح شهر با چنگ و دندان ایستادگی کردند.

جمله معروف شهید جهان‌آرا کجا بیان شد؟

رزمندگان خرمشهری و آبادانی اما معتقدند که از دو هفته قبل از آغاز هجوم سراسری در مرز شلمچه و بندر خرمشهر درگیری و مقاومت علیه تجاوز ارتش بعث را شروع کرده‌اند و این رقم مربط به تقویم‌هاست، مقاومت مردمی خرمشهر ۴۵ روزه بود. رجوع به خاطرات این دوران در گنجینه کتب خاطرات دوران دفاع مقدس به خوبی مردمی بودن این دفاع را عیان می‌کند و از طرفی بیان‌کننده خیانت‌ها و کم‌کاری‌هایی است که در این دوران فرماندهی نیرو‌های مسلح کشور، یعنی بنی‌صدر انجام داده است.

دورانی که اوج ماجرا‌های کتاب «دا» یا شهادت «بهنام محمدی» این رزمنده نوجوان و هزاران ماجرای دیگر را در خود دارد که می‌تواند محتوای تولید آثاری درخور باشد. شرح این‌که در روز‌های آخر مقاومت و عقب‌نشینی نیرو‌های نظامی و مردمی از بخش غربی رود کارون در خرمشهر چه گذشت یک گزارش مبسوط با انبوهی خرده روایت از فرماندهان، رزمندگان و سایر نیرو‌های مردمی مانند بانوان مجاهد را در خود گنجانده که در ادامه گزیده‌ای از خاطرات و شرح ماجرا از کتب اسنادی و نیز روایت خاطرات رزمندگان درگیر در شهر را می‌خوانید.

سی و سومین روز

در سی و سومین روز از جنگ تحمیلی آبادان همچنان زیر آتش شدید دشمن قرار داشت و تانک‌های بعثی از سمت مارد، چند کیلومتر به آبادان، نزدیک شدند. اهواز نیز از سپیده‌دم امروز زیر آتش بعثی‌ها قرار داشت. در جبهه میانی قوای دشمن در محور‌های مهران و سومار تقویت شد. در محور گیلانغرب، رزمندگان اسلام نیرو‌های بعثی را عقب زدند و در محور سرپل ذهاب و قصر شیرین، خسارات سنگینی به دشمن وارد ساختند.

هجوم نهایی دشمن در خونین‌شهر

طرح هجوم نهایی یگان‌های متجاوز به خونین‌شهر، از اولین دقایق بامداد ۱۳۵۹/۸/۲ اجرا می‌شود. طی چند روز گذشته، رزمندگان در مسیر‌های اصلی که از جاده کمربندی به فلکه فرمانداری منتهی می‌شود، یعنی خیابان‌های آرش و عشایر، مستقر بوده‌اند تا از نفوذ بیش‌تر دشمن جلوگیری کنند. با آغاز هجوم سنگین و شروع پیش روی بعثی‌ها از این دو مسیر، نیرو‌های اعزامی از دزفول و آذربایجان با چند تن از بچه‌های خرمشهر، در خیابان آرش برای جلوگیری از پیشروی دشمن، با تمام وجود ایستادگی می‌کنند. سی، چهل نفر در مقابل تعداد بسیاری از نیرو‌های دشمن قرار می‌گیرند. با وجود فشار سنگین دشمن، بچه‌ها به مقاومت ادامه می‌دهند، اما کسی نیست آنها را پشتیبانی کند.

به زودی از نظر مهمات در مضیقه قرار می‌گیرند. با بی‌سیم درخواست مهمات می‌کنند، اما انتظار بی‌فایده است. «یحیی غضبان‌زاده» به مقر سپاه در کوی آریا می‌رود و با برداشتن مقداری مهمات به‌سوی مدافعان خیابان آرش حرکت می‌کند. بچه‌ها به مقابله ادامه می‌دهند، در این درگیری عده‌ای از متجاوزان کشته می‌شوند، اما فشار فرماندهان بعثی به نیروهایشان برای تسریع پیشروی و تشدید هجوم، از شمار مدافعان می‌کاهد. دو تن از بچه‌های آذربایجان و سه چهار نفر آرپی‌جی‌زن به شهادت می‌رسند. بدین ترتیب در پی تشدید حملات، بچه‌ها گام‌به‌گام عقب می‌نشینند. گروهی دیگر از بچه‌ها، پس از نبرد بی‌وقفه ۴۸ ساعته و خستگی و کوفتگی شدید، اوایل شب برای استراحت به مقر خود بازمی‌گردند.

جمله معروف شهید جهان‌آرا کجا بیان شد؟

جهان‌آرا: بچه‌ها بیایید که شهر دارد سقوط می‌کند

ساعت ۱۲ شب بی‌سیم به صدا در می‌آید و صدای جهان‌آرا به گوش می‌رسد: «بچه‌ها بیایید که شهر دارد سقوط می‌کند». بچه‌ها شانزده‌ نفری به سمت خیابان آرش حرکت می‌کنند. بچه‌ها با نزدیک شدن به نیرو‌های دشمن، درگیری نزدیکی را شروع می‌کنند و طی چند ساعت نبرد شدید، عده‌ای از نیرو‌های دشمن را می‌کشند و بقیه را از این محور مجبور به فرار می‌کنند. مدافعان شهر که از فرط خستگی توان ادامه کار ندارند، حدود ساعت چهار صبح به ساختمان فرمانداری برمی‌گردند. در ساختمان فرمانداری، هنوز چشمان بچه‌ها گرم نشده که با صدای تیراندازی مهاجمان، بعضی بچه‌ها متوجه حضور دشمن در نزدیکی خود می‌شوند. با ردیابی گلوله‌ها، گروهی از نیرو‌های دشمن را روی ساختمانی در ۵۰۰ متری فرمانداری می‌بینند.

داریم محاصره می‌شویم

بچه‌ها با کمین در نقاط مناسب، مهاجمان را زیر آتش سلاح‌های خود می‌گیرند. سماجت دشمن برای پیشروی، باوجود تلفات پی‌درپی، تعجب بچه‌ها را برانگیخته است. ساعتی می‌گذرد؛ درحالی که بسیاری از نیرو‌های دشمن کشته شده‌اند. ناگهان بی‌سیم به صدا در می‌آید:

«بچه‌ها داریم محاصره می‌شویم؛
نه بابا! ما اینجا داریم می‌کشیم؛
از دو طرف داریم محاصره می‌شیم؛
بعثی‌ها از طرف (کوی) چومه و (خیابان) عشایر دارند می‌آیند».

با اخطار «رضا دشتی»، «عباس بحرالعلوم» و بچه‌های دیگر به ساختمان فرمانداری بازمی‌گردند. بچه‌ها با تیرباری که روی ساختمان فرمانداری نصب است، به مقابله با مهاجمان ادامه می‌دهند. طولی نمی‌کشد که تانک‌های دشمن از خیابان عشایر وارد می‌شوند و محل استقرار بچه‌ها را هدف گلوله‌های مستقیم قرار می‌دهند و این در حالی است که مهمات بچه‌ها رو به اتمام است و سلاح مناسبی برای مقابله با تانک‌ها ندارند.

دشمن دنبال بستن پل است

بچه‌ها خود را به میدان فرمانداری می‌رسانند و در نقاطی از آن سنگر می‌گیرند. نیرو‌های دشمن با استقرار در ساختمان فرمانداری و دیگر ساختمان‌های مجاور، هر جنبنده‌ای را زیر آتش می‌گیرند. اولین و مهم‌ترین هدف آنها، بستن پل است؛ بنابراین با تسلطی که از این مواضع به دست می‌آورند، هر خودرو و عابر را روی پل و اطراف آن زیر آتش خمپاره‌ها و تیر‌ها می‌گیرند. نیرو‌های محاصره‌شده در میدان فرمانداری برای خروج از محاصره می‌کوشند؛ بعضی مجروح شده‌اند، برخی موفق به خروج از محاصره می‌شوند.

دشمن هم زمان با هجوم در محور‌هایی که از طریق جاده کمربندی به پل خرمشهر منتهی می‌شود و هدف اصلی او را تشکیل می‌دهد، دو گردان نیز مأمور می‌کند که با پیشروی در محور چهل متری و مسجد جامع، توجه رزمندگان را جلب کنند و آنها را از مقابله با پیشروی متجاوزان به‌سوی پل، بازدارند. در این محور، قوای دشمن با آن‌که چندان نیرویی در مقابل خود ندارند، موفقیتی کسب نمی‌کنند و مدافعان مسجد جامع از دست‌یابی مهاجمان به پناهگاه خود جلوگیری می‌کنند.

با وجود محاصره کامل، تلاش رزمندگان برای ضربه زدن به نیرو‌های مهاجم و آزادسازی پل ادامه می‌یابد. این تلاش‌ها بی‌نتیجه نماند و علاوه بر انهدام بخشی از قوای دشمن، رزمندگان در اوایل شب موفق به بیرون راندن مهاجمان از فرمانداری و برطرف کردن چندساعته تسلط دشمن بر پل می‌شوند. دشمن با ادامه حملات خود، در اواخر شب مجدداً فرمانداری را به اشغال در می‌آورد و در محور‌های دیگر برای کامل کردن اشغال شهر می‌کوشد و خود را به مسجد جامع نزدیک‌تر می‌کند.

جهان‌آرا؛ مواظب باشید ایمانتان سقوط نکند

این روایتی است از «حسن آذرنیا» که ساعات آخر این مقاومت را بیان می‌کند: «ساعت از یک نیمه شب گذشته بود، خود را در زیرپل خرمشهر یافتیم، در این زمان خودرویی توجهمان را به خود جلب کرده بود، جلو رفتیم و دیدیم، محمد جهان آرا به اتفاق «احمد فروزنده»، است که ظاهرا تازه از اتاق جنگ آبادان برگشته بودند. 

فردای آن روز، محمد جهان آرا همه همرزمانش را فراخواند و آن کلام دلنشینش را بیان کرد، جهان آرا، همانگونه که امام حسین (ع) به یارانش سفارش کرده بود، سخن گفت، از جمله اینکه: «اینجا کربلاست، من حجت خود را از شما برداشتم، هرکه می‌خواهد، می‌تواند برود و هر آنکس که می‌ماند بداند که در اینجا شهادت دارد، اسارت دارد، مجروحیت هم در میان است.»، در این لحظه بچه‌هایی که باقی مانده بودند، هم قسم شده و با جهان آرا بیعت کردند که تا پایان دست از جهاد برندارند، در همین جا بود که جهان آرا گفت: «بچه مواظب باشید شهر اگر سقوط کرد آن را دوباره فتح خواهیم کرد، مواظب باشید ایمانتان سقوط نکند.» 

حدودا ساعت یازده بود که رسیدم به مقر جهان آرا. تعداد زیادی آنجا نبودند. مستقیم رفتم پیش جهان آرا. تا چشمش به من خورد از جایش بلند شد و گفت: «فقط تو ماندی؟» گفتم: «نه؛ بچه‌ها هنوز هستند و زیر پل درگیرند.» 
گفت: «مگر دستور عقب نشینی را نگرفتی؟» گفتم: «چرا ولی دلیلی نداشت عقب نشینی بکنیم. هواپیما‌ها هم آمدند بمب باران کردند و کیلومتر‌ها با ما فاصله داشتند. چندین بار تماس گرفتم ولی موفق به صحبت نشدم.» 

محمد گفت: «دکل مخابرات را جمع کردیم و داریم جابجا می‌شویم. برو بچه‌ها را سریع برگردان.» 

چشم‌های من و جهان‌آرا پر از اشک شد

اشک‌هایم جاری شد. گفتم: «اگر نیروی کمکی باشد دشمن را سرکوب می‌کنیم.» محمد هم چشمانش پر از اشک شد و گفت: «تنها شدیم هیچکس نیست. شهر سقوط کرد. برو سریع دوستانت را برگردان.» ساعت از یازده شب گذشته بود. از او که جدا می‌شدم، هر دو به چشمان هم خیره شده بودیم و گویی با نگاه به همدیگر دلداری می‌دادیم و شاید از یکدیگر داشتیم حلالیت می‌طلبیدیم. ساعت دوازده شب شد و من دوباره مسیری که آمده بودم را باید برمی‌گشتم. این بار، اما با آن موقع خیلی فرق داشت. با امید بردن نیروی کمکی و مهمات آمده بودم و برگشتم. 

ناامید از همه جا

ناامید از همه‌جا و حتی ناامید از زنده ماندن دوستانم بودم. لحظاتی تامل کردم، صدای تیراندازی تک تک می‌آمد. دلم را زدم به دریا و آرام از نرده‌ها پایین رفتم. فاصله زیادی با محل استقرار بچه‌ها نداشتم. هرچه نگاه می‌کردم خبری از آنها نبود. حالت نیمه خیز به سمت آنها رفتم که یک منور روشن شد و همانجا خوابیدم. از نور منور تقرییا می‌شد محل را ببینم. منور که خاموش شد، قدری جلوتر رفتم. هیچکس دیده نمی‌شد. به این طرف پل که رسیدم اثری از هیچ نیرویی نبود. گاهی سکوت مطلق و گاهی صدای پیاپی انفجار. گوشه‌ای کنار پلکان پل ایستادم و شهر را تماشا می‌کردم. بغض سنگینی مرا خفه می‌کرد. زدم زیر گریه و زار زار گریه می‌کردم. 

با خرمشهر صحبت می‌کردم

با خرمشهر صحبت می‌کردم و بنی صدر خائن را نفرین می‌کردم که نیروی کمکی به خرمشهر اعزام نکرد. روز‌های مقاومت تا آن روز مثل فیلم سریع در ذهن من رد می‌شد. پاهایم دیگر توان راه رفتن نداشت و تنها ماندن در آنجا هم فایده نداشت. پیاده به طرف کوی آریا حرکت کردم.

انتهای پیام/ 119

نظر شما
پربیننده ها