«خوشگله، خداحافظ» صدای عشق در قاب آخرین نگاه

همسرِ شهید علیرضا صمدی چوشلی از شهدای اقتدار با اشاره به آخرین دیدارشان گفت: صبح مثل همیشه، از زیر قرآن ردش کردم. آیت‌الکرسی خواندم. وسط دعا بودم که دیدم کیف پولش جا مانده. برگشت. آهنگ ماشینش بلند بود: خیبر خیبر یا صهیون. آمدم کیفش را به او بدهم که با دست احترام نظامی گذاشت، نگاهم کرد و گفت: «خوشگله، خداحافظ».
کد خبر: ۷۸۹۴۴۶
تاریخ انتشار: ۱۰ آبان ۱۴۰۴ - ۱۳:۰۵ - 01November 2025
به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از رشت، هما اکبری- در جریان جنگ ۱۲ روزه و حملات موشکی رژیم صهیونیستی به مراکز نظامی ایران، شهید علیرضا چوشلی از اهالی شهرستان سیاهکل استان گیلان به عنوان هفتمین شهید گیلانی مدافع امنیت در این نبرد نابرابر به آسمان پر کشید.
«خوشگله، خداحافظ» صدای عشق در قاب آخرین نگاه
شهید صمدی در بخش مانیتورینگ وزارت دفاع خدمت می‌کرد و تا واپسین لحظات، با تعهد، ایمان و آرامشی مثال‌زدنی در سنگر خود ماند.
 
اما این روایت، تنها قصه یک شهادت نیست، این روایت قصه زنی نیز است که نرفت؛ در شبی که همه هشدار داده بودند، در ساعاتی که اضطراب در هوا موج می‌زد، هانیه وحدت؛ همسر شهید می‌توانست برود، اما ماند؛ ماند تا صبح، ماند تا بدرقه، ماند تا آخرین نگاه، تا آخرین جمله: «خوشگله، خداحافظ...»
 
شهید علیرضا صمدی مردی با ایمان، با اخلاق و فداکاری که در عشق به وطن و همسر، همسر نمونه و الگویی از انسانیت و ایثار شد. روایت زندگی کوتاه، اما عمیق، تصویری زنده از عشق در دل جنگ و شهادت است.
 
آشنایی و آغاز یک زندگی عاشقانه
 
هانیه وحدت همسر شهید صمدی با لبخندی محو، اما پر غرور گفت: علیرضا متولد ۱۹ بهمن ۱۳۷۷ بود. یک خواهر کوچکتر داشت. ما حدود ۱۰ سال قبل از ازدواج در یک محل زندگی می‌کردیم و همدیگر را می‌شناختیم. سه سال با هم زندگی عاشقانه، محترمانه و پر از درک متقابل داشتیم.
 
وی با نگاهی به گذشته در معرفی همسرش افزود: شهید من مردی بود از جنس مهربانی، دلسوز، باایمان، اهل نماز اول وقت، خوش‌اخلاق و اجتماعی. رابطه‌اش با خانواده و اقوام بی‌نظیر بود. هر وقت مهمانی می‌آمد، با دل خوش استقبال می‌کرد. از بالای پنجره، اگر نیازمندی را می‌دید، بی‌صدا پایین می‌رفت و کمک می‌کرد حتی بدون اینکه من متوجه شوم.
 
مسیر تحصیل تا خدمت
 
هانیه‌خانم با اشاره به کسب رتبه دو رقمی همسر شهیدش گفت: بعد از دیپلم، با رتبه ۴۴ در دانشگاه قبول شد. چند ترم درس خواند، اما دلش جای دیگری بود. انصراف داد و رفت سراغ وزارت دفاع. با مدرک دیپلم، در بخش مانیتورینگ دفاع مشغول شد و ۲ سال تا لحظه شهادتش خدمت کرد.
 
وی از گمنامی او در بسیج گفت و اظهار کرد: شهید علیرضا در محل زندگی مادری‌اش عضو بسیج بود، چه مسئولیتی داشت نمی‌دانم؛ در موکب‌ها خادم بود، پذیرایی می‌کرد، خدمت می‌کرد. دلش با مردم بود، با زائران، با نیازمندان.
 
ازدواجی ساده، اما با شکوه
 
هانیه‌خانم با لبخندی سرشار از عشق گفت: وقتی برای خرید حلقه و نشان رفتیم، دلم می‌خواست ساده‌ترین‌ها را انتخاب کنم. اما خانواده‌اش و خودش گفتند: تو همسر علیرضایی، یکی یکدانه پسر خانواده و. ملاحظه نکن.
 
وی با چشمانی خیس و، اما پر افتخار خود را خوشبخت‌ترین زن دنیا معرفی کرد و گفت: سه سال زندگی با علیرضا برایم به اندازه سی سال عشق و برکت بود.
 
همسر شهید صمدی ادامه داد: مستأجر بودیم، اما ماشین داشتیم. شرایط مالی‌مان خوب بود. من مدرک تحصیلی‌ام کارشناسی است و در شرکت دانش‌بنیان بخش خصوصی کار می‌کردم. زندگی‌مان برای خیلی‌ها الگو بود. بار‌ها شنیدم که می‌گفتند زندگی شما شبیه زندگی حضرت زهرا (س) و حضرت علی (ع) است.
 
روز‌های جنگ و اضطراب
 
وی با بغضی فروخورده از غیرت از روز‌های جنگ گفت و اظهار کرد: شب ۲۷ خرداد اطلاعیه آمد که منطقه‌مان در خطر است. علیرضا نگران بود. وسایلم را جمع کرده بود تا صبح من را به ترمینال ببرد. می‌خواست من را به شمال بفرستد. اما من نرفتم. دلم نمی‌آمد.
 
هانیه‌خانم ادامه داد: صبح مثل همیشه، از زیر قرآن ردش کردم. آیت‌الکرسی خواندم. وسط دعا بودم که دیدم کیف پولش جا مانده. تماس گرفتم. برگشت. آهنگ ماشینش بلند بود: خیبر خیبر یا صهیون. خم شدم کیفش را به او بدهم که با دست احترام نظامی گذاشت، نگاهم کرد و گفت: خوشگله، خداحافظ... این آخرین جمله‌ای بود که از شهیدم شنیدم.
«خوشگله، خداحافظ» صدای عشق در قاب آخرین نگاه
روایت شهادت، با احترام و سکوت
 
همسر شهید با صدایی از جنس دلتنگی گفت: تا ظهر با هم در تماس بودیم. آخرین تماس‌مان یک ربع طول کشید. بعد ساعت ۳/۴۷ دقیقه دیگر هیچ..
 
وی بعداز فروخوردن بغضش گفت: دل‌نگران شدم. تماس گرفتم، جواب نداد. با دامادم تماس گرفتم. گفت محل کارشان را زده‌اند، نرو. اما من طاقت نیاوردم. با خاله‌اش راهی شدیم. مسیر‌ها اشتباه بود، طولانی بود. در ورودی محل کارش، سرباز‌ها گفتند مجروحین به بیمارستان منتقل شده‌اند.
 
هانیه‌خانم با صدایی لرزانی ادامه داد: به گفته همکارانش ترکش به پشت سر و پهلوی علیرضا اصابت کرده بود... فاصله‌اش با محل برخورد موشک فقط ۵۰ متر بود؛ موشک دوم در ۵ متری همکارانش فرود آمد، الحمدالله، اما هیچ‌کدام آسیبی ندیدند. فقط علیرضا بود که رفت... فقط او.
 
وی با مکثی طولانی گفت: در بیمارستان چمران، بعد از کلی پیگیری، فهمیدم، انگار شهید من دیگر بین مجروحان نبود... و دلم شکست که بی‌هیچ خبری بابد بر می‌گشتیم.
 
صبحی که حقیقت نزدیک‌تر شد
 
هانیه‌خانم با صدایی آرام و چشمانی خسته از بی‌خبری گفت: صبح روز بعد، خانواده علیرضا از شمال رسیدند. هنوز هیچ‌چیز قطعی نبود، اما دل‌ها ناآرام بود. تصمیم گرفتیم با هم به بیمارستان چمران برویم؛ شاید خبری، شاید نشانه‌ای، شاید امیدی.
 
همسر شهید ادامه داد: در مسیر، چند گشت امنیتی ما را متوقف کردند. مأمور‌ها مشکوک شده بودند. دامادم جلو رفت و آرام گفت: پسرشان شهید شده است؛ همان‌جا بود که پدر علیرضا فهمید. هیچ‌کس چیزی نگفت، اما همه‌چیز گفته شد.
 
وی با بغضی فروخورده توام با حسرت اضافه کرد: به بیمارستان رسیدیم. زیر پل نگهبانی ایستادیم. آن لحظه‌ها، انگار زمان کش آمده بود. فقط سکوت بود و نگاه‌هایی که دنبال تأیید می‌گشتند. بعد از مراحل اداری، قرار شد پیکر علیرضا را تحویل بگیریم .. و من، فقط به آخرین جمله‌اش فکر می‌کردم: «خوشگله، خداحافظ.»
 
وصیت‌های عاشقانه و خاطرات ماندگار
 
هانیه‌خانم با نگاهی به کشوی میز گفت: علیرضا همیشه فکر همه چیز را می‌کرد. گفته بود اگر اتفاقی افتاد، اقساط را تسویه کن و برو شمال. بعد از شهادتش تعدادی از لباس‌هایش را اهدا کردم، به ناگاه در کشوی میز دیدم که تمام رمز کارت‌هایش را برایم نوشته بود.
 
وی با لبخندی از جنس غم گفت: وقتی کودک بود، بیماری سختی داشت. مادرش نذر کرد که اگر پسرش شفا بگیرد، کنیز حضرت زهرا (س) شود. 
 
شال سبزی بر سر علیرضا گذاشت. علیرضا نیز وقتی از خواب بیدار شد و گفت: خواب دیدم کسی شالی روی سرم انداخت. بعد از آزمایش‌ها، بیماری‌اش محو شد.
 
لحظه‌هایی از جنس نور
 
هانیه‌خانم با اشتیاق و غرور از روز‌های قبل از شهادتش گفت: ده روز قبل از شهادت، در مسیر سفر، شهید من دید موتورسوار پولی از جیبش ریخته با دامادم پول‌ها را جمع کرد. با وجود مخالفت داماد، با سرعت رفت دنبال موتوری. پیدایش نکرد. پول را صدقه داد.
 
وی ادامه داد: به فوتبال علاقه داشت. جمعه‌ها اگر وقت داشت، بازی می‌کرد.
 
همسر شهید از عشق او به حضرت آقا گفت و اظهار کرد: وقتی جنگ بود و روز‌های سخت، در برابر تمام سوالای که چرا برنمی‌گردید و... می‌گفت اگر ما نمانیم، چه کسی باید بماند؟ آرزویش این بود که اسکورت آقا باشد.
 
 اربعین، مشهد، و عطر تابوت
 
هانیه‌خانم با چشمانی خیس و لب لرزان از سفر کربلا نرفته شهیدش گفت و افزود: یک‌بار با خانواده‌اش به مشهد رفتیم، در زمان جنگ که شهر در حال فضاسازی محرمی بود؛ همسرم تصمیم داشت تنها به سفر اربعین برود تا مسیر را یاد بگیرد، می‌گفت: «سال بعد با هم می‌رویم»، که نشد... امسال من و خانواده‌اش به نیابتش رفتیم.
 
جنگ ۱۲ روزه و نگاه به دشمن
 
وی با صدایی محکم و چشمانی مصمم گفت: علیرضا در دل جنگ ۱۲ روزه ماند؛ همان روز‌هایی که رژیم صهیونیستی با حملات موشکی، امنیت و آرامش مردم را نشانه گرفته بود. شهید من می‌دانست که ماندنش یعنی ایستادن مقابل ظلم. همیشه می‌گفت: اگر ما نمانیم، چه کسی باید بماند؟
 
همسر شهید گفت، رژیم صهیونیستی فقط به خاک حمله نکرد؛ به دل‌ها، به امیدها، به زندگی‌ها حمله کرد. اما علیرضا با ایمانش، با آرامشش، با لبخندش، ایستاد؛ و من... من به ایستادنش افتخار می‌کنم.
 
آری من همسر شهیدی هستم که با دل رفت، نه با دستور. کسی که نه فقط برای کشورش، بلکه برای انسانیت جنگید. هر روز که از خواب بیدار می‌شوم، با خودم می‌گویم: خوش به حال من که همسر علیرضا بودم. خوش به حال من که عشق را با او تجربه کردم؛ و خوش به حال من که امروز، نامش را با افتخار صدا می‌زنم.
 
وی با حسرت گفت: از لحظه تدفین، چیزی در خاطرم نمانده... فقط سکوت بود و سنگینی نبودنش. هوشیار نبودم، انگار زمان ایستاده بود. بعد‌ها شنیدم وقتی تابوتش را باز کردند، عطری در فضا پیچیده بود... عطری که نه از این دنیا بود، و نه از یادم می‌رود.
 
شهید علیرضا صمدی رفت، اما رد نگاهش، عطر حضورش، و صدای آخرین جمله‌ا «خوشگله، خداحافظ» هنوز در دل خانه‌شان جاری‌ست؛ و شاید همین کافی باشد برای جاودانگی. که کسی با عشق برود و کسی با عشق بماند.
 
انتهای پیام/
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار