به گزارش گروه فرهنگ دفاعپرس، امروز، سه شنبه چهارم آذر مصادف است با سی و هشتمین سالگرد شهادت علی چیتسازیان، فرماندهای که در دفاع مقدس به نابغه اطلاعات معروف بود و پس از شهادت برادرش، محمدامیر چیتسازیان، دنیا برایش تنگ شد و آرام و قرار نداشت.

علی چیتسازیان در بیستم آذر سال ۱۳۴۳ مصادف با ۱۳ رجب در خانوادهای مذهبی در همدان به دنیا آمد. او مردی شجاع، جسور و مدیر بود، به طوری که در ۱۸ سالگی به عنوان مربی آموزشهای نظامی در پادگان قدس سپاه همدان انتخاب شد. او در شناسایی دشمن در سال ۱۳۶۱ نقش مؤثری را ایفا کرد که وی را به عنوان فردی شجاع و مخلص به دیگران معرفی کرد.
شهید چیتسازیان همچنین توانست مواضع دشمن را به درستی شناسایی کند و با دلیری و جسارتش در عملیات مسلمابن عقیل تا شهر مندلی در عراق نفوذ کند. او در جایگاه فرمانده اطلاعات و عملیات تیپ انصارالحسین رشادتهای فراوانی را از خود به یادگار گذاشت.
حمید حسام در کتاب «روایت» از زبان دوستان و همرزمان شهید به بیان دلاوریهای این سردار جبهههای نبرد دفاع مقدس پرداخته و نویسنده کتاب گلستان یازدهم، ویژگیهای اخلاقی و سبک زندگی این شهید را از زبان همسرش بیان کرده است.

در یادداشت رهبر انقلاب بر کتاب «گلستان یازدهم» که در دی ماه ۹۵ در حسینیه امام خمینی (ره) همدان رونمایی شد، آمده است: این روایتی شورانگیز است از زندگی سراسر جهاد و اخلاصِ مردی که در عنفوان جوانی به مقام مردان الهی بزرگ نائل آمد، و هم در زمین و هم در ملأ اعلیٰ به عزّت رسید.. هنیئاً له. راوی، شریک زندگی کوتاه او، نیز صدق و صفا و اخلاص را در روایت معصومانه خود به روشنی نشان داده است. در این میان، قلم هنرمند و نگارش آکنده از ذوق و لطف نویسنده است که به این همه، جان داده است. آفرین بر هر دو بانو؛ راوی و نویسنده کتاب.
کتاب گلستان یازدهم، خاطرات زهرا پناهیروا، همسر سردار شهید علی چیتسازیان، به قلم بهناز ضرابیزاده است که توسط انتشارات سوره مهر در ۳۱۶ صفحه به چاپ رسیده است. این کتاب با زبانی صادقانه به شرح زندگی یک سال و هشتماهه مشترک شهید چیتسازیان و همسرش پرداخته است. فرماندهای که در جبهه به دلیل مهارتهای رزمی و شجاعتش به عقرب زرد معروف بود، در خانه با مادر و همسرش به اندازهای با مهر و محبت رفتار میکرد که گویی این قلب رئوف هیچگاه سابقه حضور در جنگ را نداشت.
اینک در سالروز شهادت این فرمانده مخلص، بخش هایی از روایت همسر شهید را در کتاب گلستان یازدهم مرور می کنیم:
ملاکهای ازدواج
سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم. مادر لبخندی زد و با شادی گفت «به نظر خانواده خوبی میآن. پسرش پاسداره.» مادر میدانست یکی از ملاکهایم برای ازدواج این است که همسرم پاسدار باشد. به نظر من پاسدارها آدمهای کامل و بینقص و مومن و معتقد بودند و از لحاظ شان و اخلاقیات، هم ردیف روحانیون بودند. مادر گفت «منصوره خانم میگفت پسرش از اول جنگ تا حالا تو جبههست».
حس کردم مادر خودش به این ازدواج راضی است. زیرا داشت معیارهای مرا برای ازدواج یادآوری میکرد. یکی دیگر از ملاکهایم این بود که همسرم رزمنده باشد. به مادر گفته بودم دلم میخواهد کاری برای انقلاب بکنم. دوست نداشتم سربار جامعه باشم. هدفم این بود که با ازدواج با یک رزمنده در مسیر انقلاب باشم و به کشورم خدمت کنم. مادر وقتی سکوت مرا دید، دیگر چیزی نگفت (صفحه ۷۳)

فاصله یک ثانیهای با مرگ
چند دقیقه که گذشت، مادر آمد توی اتاق و آهسته گفت «فرشته! بیا بریم. بابات اجازه داده با داماد حرف بزنی.» قلبم داشت از قفسه سینهام بیرون میزد. اختیار دست و پاهایم با خودم نبود. مادر جلو افتاد. به محض اینکه پایم را توی اتاق پذیرایی گذاشتم، چشمم سیاهی رفت. منصوره خانم و پسرش زیر(جلوی) پایم بلند شدند و با خوشرویی سلام و احوالپرسی کردند. بابا و مادر با منصور خانم بیرون رفتند.
داماد بالای اتاق ایستاده بود. به نظرم قد بلند آمد. همان لحظه به فکرم رسید با یک جفت کفش پاشنه.بلند ۱۰ سانتی همقد او میشوم. سرش را پایین انداخته بود. از فرصت استفاده کردم و خوب نگاهش کردم. شلوار نظامی هشت جیب پوشیده بود. با اورکت کرهای و پیراهن قهوهای. موهای بور و ریش و سبیلی حنایی و بور داشت. چشمهایش را ندیدم. زیرا در تمام مدت حتی یک لحظه هم سرش را بالا نگرفت. نمیدانستم باید چه کار بکنم. رویم را کیپ گرفتم؛ طوری که فقط بینیام معلوم بود.
وسط اتاق روی فرش، یک جعبه شیرینی و یک دسته گل بود. عطر خوش گل، اتاق را پر کرده بود. او بالای اتاق نشسته بود؛ کنار پنجرهای که به کوچه باز میشد و من سمت راست به دیوار تکیه داده بودم. چند دقیقهای به سکوت گذشت اما بالاخره او شروع کرد:
«بسم الله الرحمن الرحیم. اسم من علی چیتسازیانه. من بسیجیام. یه بسیجی پیرو خط امام. فاصلهام با مرگ یه ثانیه است. دعا کنید شهادت نصیبم بشه. هر لحظه ممکنه شهید یا مجروح یا اسیر بشم. خیلی وقتا ماه به ماه همدان نمیام.» مکثی کرد. شاید منتظر بود من چیزی بگویم. وقتی سکوت مرا دید، دوباره ادامه داد «تا کلاس دوم دبیرستان بیشتر درس نخواندهام؛ دلیلش هم جنگه. تو زندگی من جنگ اولویت اوله. چون امام تکلیف کردن جبههها را خالی نذارید. اگه این جنگ ۲۰ سال هم طول بکشه، میمانم و میجنگم. از دین و ایمان و انقلاب دفاع میکنم. رشته تحصیلیام برقه. تو هنرستان دیباج درس میخواندم. از مال دنیا هم هیچی ندارم؛ نه خانه، نه ماشین، نه پول، هیچی.» باز ساکت شد بلکه من چیزی بگویم. خودش دوباره گفت «البته شکر خدا تنم سالمه. الحمدلله ورزشکارم؛ رزمیکار».(۷۴ تا ۷۶)

یه لشکر انصارالحسین و یه علی آقا!
دایی محمود با شیطنت لبخند و چشمکی به من زد و گفت «مبارکه دایی جان!» سرم را با خجالت پایین انداختم و پر چادر مشکیام را به بازی گرفتم. دایی محمود پرسید «خب، حالا آقای داماد چه کاره است؟» مادر گفت «مثل شما پاسداره. اسمش علی چیتسازیانه.» دایی محمود داشت چای میخورد. شکست گلویش. چشمهایش از تعجب گرد شد و گفت «علی آقا؟!» مادر جواب داد «میشناسیش؟»
مادر لبخندی زد و پیروزمندانه به من نگاه کرد و گفت «گفتم به محمود بگیم، میشناسدش.» دایی محمود همین که سرفهاش قطع شد، گفت «یعنی شما علی آقا رو نمیشناسین؟ علی آقا فرمانده ماست، بابا! یه لشکر انصار الحسین و یه علی آقا! یک آدم نترس و شجاعیه. فرمانده اطلاعات عملیاته. بچهها یک چیزایی تعریف میکنن از گشت و شناساییاش؛ دروغ و راست. اما ما دروغاش رو هم باور میکنیم. میگن میره تو خاک دشمن و سر صف غذای اونا وامیایسته. خیلی چیزا میگن. راستش از بس سر نترسی داره، سرمایه بزرگیه برای اطلاعات عملیات انصار. خدا حفظش کنه.» مادر به من نگاه کرد و با تعجب گفت «اصلاً به ما نگفتن فرمانده است؛ نه خودش نه مادرش».(صفحه ۸۰)

تنهاچیزی که چیتسازیان را خوشحال میکرد
پرسیدم «علی آقا! شنیدهم بچههای لشکر انصار، شما رو خیلی دوست دارن. میگن شما از توی زندانیا جرمبالاها و اعدامیها رو میبرید جبهه و اونقدر روشون کار میکنید که یه آدم دیگهای میشن.» علی آقا لبخندی زد و پرسید «از کی شنیدهی؟» با افتخار و غرور جواب دادم «خوب شنیدهم دیگه.» بعد خیلی با ادب مثل گزارشگرها پرسیدم «این آدما خطرناک نیستن؟ تا به حال مشکلی براتون پیش نیاوردن؟»
علی آقا با اطمینان گفت «نه اصلاً و ابداً. من به نیروهام همیشه میگم...» لبخندی زد و ادامه داد «به شما هم میگم، زهرا خانم! شما هم نیروی خودی شُدید. اخلاق تو یه جامعه حرف اولِ میزنه. اگه ما روی اخلاقیات خوب کار کنیم، جامعه ایدهآلی داریم. اگه اخلاق افراد جامعه، اسلامی و درست باشه، کشور، مدینه فاضله میشه. ما باید وارد قلب و دل مردم جامعه بشیم تا مملکت در مسیر الهی قرار بگیره. من سعی میکنم با نیروهام اینطوری باشم و تنها چیزی هم که تو زندگی خیلی خوشحالم میکنه اینه که یه آدمی که در مسیر اشتباه راه میرفته، بیارم تو مسیر اصلی و الهی. امام فرمودن جبهه، دانشگاه آدمسازیه. اگه ما پیرو خط امامیم، باید عامل به فرمایشهای امام باشیم». (۱۱۷ و ۱۱۸)

عصای بوسیدنی
بیست و پنجم مهر ماه ۱۳۶۵ یکی از عصاها رفت گوشه دیوار. علی آقا یونیفرم سپاه را پوشید و با یک عصا راه گرفت (افتاد) به طرف راه پلهها. هرچه من و منصوره خانم اصرار کردیم که نرود، فایدهای نداشت. از شانس بد ما امیر هم خانه نبود تا به او کمک کند. خودش رفت و چند ساعتی دیگر برگشت. ساکش را خواست و هرچه منصوره خانم و من پاپیاش شدیم که نرود، چون هنوز زمان استراحتش تمام نشده بود، گوش نداد که نداد.
همان روز عصا به دست به منطقه رفت. با رفتن او بقیه هم یکی یکی خداحافظی کردند و رفتند. خانه به آن بزرگی که در این چند روز پر رفت و آمد و پر سر و صدا بود، یک دفعه ساکت و خلوت و دلگیر شد، خانه بدون علی آقا برای همه ما لحظهای قابل تحمل نبود. با چشم گریان رختخوابش را جمع کردم. عصایش را بوسیدم و توی کمد گذاشتم. ساکم را بستم. درِ خانه را قفل کردم و به طرف خانه مادر به راه افتادم.
دوازدهم دی ماه علی آقا برگشت با خوشحالی تمام. تا به حال آنقدر ذوق زده و شاد ندیده بودمش. روی پاهایش بند نبود. میگفت «قراره با بچههای سپاه به دیدار امام بریم». (صفحه ۱۶۵)

اسم عقرب را شنیده بودم!
زندگی در دزفول برای من که بچه همدان و منطقه سردسیر بودم، خیلی متفاوت بود. در همان اوایل یک روز از خواب بیدار شده بودم و داشتم رختخوابم را جمع میکردم. مردها در خانه نبودند. من و فاطمه و زینب در اتاقهای پایین که اتاق خوابمان بود، میخوابیدیم. همین که تشکم را جمع کردم، فاطمه جیغ کوتاهی کشید. از صدای جیغ او زینب بیدار شد.
حشره سیاه و بدشکلی زیر تشکم بود. دو تا چنگال بلند داشت و هشت تا پای بدترکیب و دُمی که مثل کمان بالا آمده و خم شده بود به طرف تنش. فاطمه دستم را گرفت و گفت «عقربه!» اسم عقرب را شنیده بودم؛ حتی میدانستم که نیشش مثل نیش مار، کشنده و سمی است. فاطمه از ترس چند قدم عقب رفت. گفتم «نترس! اینجا پر از عقربه. عقربا جاهای گرمسیر زندگی میکنن. کاریشون نداشته باشی آزاری ندارن..» بعد با شک و دودلی گفت «بکشیمش.» با خونسردی گفتم «این رو بکشی، اون یکی رو چه کار میکنی؟» و اشاره کردم به قرنیزها و کنج دیوارها. با یک چشم چرخاندن سه چهار تا عقرب دیگر پیدا کرده بودیم. فاطمه بیشتر به خاطر زینب نگران بود. گفتم «نترس الان خودشون، گم و گور میشن. جونورا شبا برای غذا از لونه بیرون میآن و صبحها زیر سنگ و لای درز و دورز دیوارا قایم میشن. (صفحه ۱۸۸)

راهکار شهادت از زبان یک شهید
با تعجب نگاهش کردم. توی صدایش هنوز پُر از گریه بود. گفت «خدا به جهادگرا وعده بهشت داده. خوش به حال امیر، با چهار ماه جهاد، اجر و پاداششِ گرفت. فکر کنم من یه مشکلی دارم. منِ روسیاه هفت ساله تو جبههام، اما هنوز سُر و مُر و گُنده و زندهام.» با بغض گفتم «علی ناشکری نکن.»
سر دردِ دلش باز شد. «دروغ نمیگم فرشته. خدا خودش میدانه. من نمیخوام تو رختخواب بمیرم. میدانم بالاخره جنگ دیر یا زود تمام میشه و همه برمیگردن سرِ خانه و زندگی خودشان. ماها که میمانیم روزی صد هزار بار از حسرت میمیریم و زنده میشیم. گفتم «علی آقا! این حرفا چیه. راضی به رضای خدا باش.» گفت «تو هستی؟» با اطمینان گفتم «بله که هستم.» با خوشحالی پرسید «اگه من شهید بشم، باز راضیای؟ ناراحت نمیشی؟» کمی مکث کردم اما بالاخره جواب دادم «ناراحت چیه؛ از غصه میمیرم. تو همسرمی، عزیزترین کسم، نیمی از وجودم. ما همدیگر رو دوست داریم. بابای بچهمی. اصلاً فکرش هم برام سخته. اما وقتی خواست خدا باشه، راضی میشم. تحمل میکنم.»
یک دفعه خوشحال شد. زود پرسید «واقعاً؟!» از این حرفها گریهام گرفته بود. منتظر جواب من نشد. ادامه داد «فرشته! این دنیا صفر تا صدش یه روز تمام میشه. همه بالاخره میمیریم اما فرصت شهادت همین چند روزهست.» بعد رو به قبله نشست. دستهایش را به شکل دعا بالا گرفت و با التماس گفت «خدایا خودت از نیاز همه بندههات آگاهی. میدانی برام تو رختخواب مردن ننگه. خدایا شهادتِ نصیبم کن».
هیچ وقت پیش کسی گریه نمیکرد. در اوج غم و ناراحتی سرخ میشد اما گریه نمیکرد. اما این بار پیش من زد زیر گریه و با بغض و حسرت گفت «وقتی تازه مصیب شهید شده بود، یه شب خوابشِ دیدم. دستشِ گرفتم و گفتم مصیب من و تو همه راهکارها رِ با هم قفل کردیم. تو رِ خدا این راهکار آخریِ به من بگو. مصیب جواب نداد. دستشِ سفت چسبیدم. میدانستم اگه تو خواب دست مرده رِ بگیری و قَسمش بدی، هرچی بپرسی جواب میده. گفتم ولِت نمیکنم تا راهکارِ بهم نگی. فکر میکنی مصیب چی گفت؟ گفت راهکارش اشکه اشک. فرشته، راهکار شهادت اشکه. (۲۲۴ تا ۲۲۶)

قرار است علیآقا بیاید!
رنوی سفیدی جلوی در، پارک بود. مرد غریبهای پشت فرمان نشسته بود. با چه دلواپسی رفتم و لباس پوشیدم و برگشتم روی صندلی عقب نشستم. گفتم «بابا امروز قراره علی آقا بیاد. من باید زود برگردم.» بابا حتی برنگشت نگاهم کند. مرد غریبه گاز میداد و ما را از خیابانهای سرد و سوت و کور به طرف خانه میبُرد. درختهای خشک و عور زیر لایه نازکی از برف یخ زده بودند. به خانه رسیدیم. از مهمان و عمو خبری نبود. مادر توی حیاط کوچکمان راه میرفت. تا مرا دید، جلو دوید. قبل از اینکه او چیزی بگوید، پرسیدم «مادر چی شده؟ راستش رو بگو.»
مادر به بابا نگاه کرد و به سختی گفت «هیچی، هیچی! چیزی نشده. فقط... فقط...» دادم درآمد «فقط چی؟!» رنگ مادر پریده بود. رویا و نفیسه پرده را کنار زده بودند و با نگرانی از پشت پنجره نگاهمان میکردند. مادر آهسته گفت «هول نکنیها، چیزی نشده، فقط علی آقا یه کمی مجروح شده.» نمیدانم چرا اینطوری شده بودم. زود جوش آوردم. گفتم «خب شده که شده! این قایم باشکبازیها یعنی چی؟! بار اولش که نیست. علی آقا تا به حال صد دفعه مجروح شده.»
بهسختی کلمات از دهان مادر بیرون میآمد. بریده بریده گفت «آخه این دفعه فرق میکنه؛ دستش!... دستش... قطع شده...» یک آن فکر کردم اصلاً مهم نیست. گفتم «خب دستش قطع شده باشه. به هر جهت زندهست دیگه. عیب نداره.» مادر مستاصل و ناامید به بابا نگاه کرد. بابا گفت «آخه فرشته جان! کاش فقط دستش بود! یه پاش هم قطع شده...» در آن لحظه فکر میکردم اگر همه اجزای بدن علی آقا تکه تکه هم شده باشد، اصلاً اشکالی ندارد. من فقط علی آقا را زنده میخواستم. تند جواب دادم «عیب نداره.» بعد زدم زیر گریه و گفتم «به خدا عیب نداره. دو دستش، هر دو پاش هم قطع شده باشه، عیبی نداره. فقط شما بگید علی آقا زندهست! تو رو خدا بابا بگو علی زندهست».
بابا سرش را برگرداند آن طرف تا اشکهایش را نبینم. با بغض گفت «بابا جان، فرشته! میدانی چی شده؟» قلبم از جا کنده شد. دلم سفت و سخت شده بود. سرم را گرفتم رو به آسمان سرد و یخ زده گفتم «ای خدا! چرا کسی راستش رو به من نمیگه. خودم میدونم، میدونم علی آقا شهید شده. ای خدا... حالا من چهکار کنم؟» رو به بابام و مادر کردم و با عجز و التماس گفتم «مگه نه مادر! مگه نه بابا! علی آقا شهید شده؟! آره...» مادر زد زیر گریه. بابا رفت گوشه حیاط و سرش را روی دیوار گذاشت. رویا و نفیسه پرده را انداختند و خزیدن توی اتاق.۲۴۱تا ۲۴۳)

یار یتیمان
همزمان که این جملهها را میگفتم یادم میآمد علی آقا همه این خصلتهای خوب را داشت و برای هر کدامش مصداقی توی ذهنم نقش میبست. گفتم «علی آقا یار یتیمان بود.» و یادم افتاد توی این چند روز یکی از دوستانش تعریف میکرد که علی و عدهای دیگر هر وقت به مرخصی میآمدند، وانتی را پر از خوار و بار و غذا میکردند و میرفتند به منطقه سنگسفید و آنها را پشت در خانههایی که از قبل شناسایی کرده بودند، میگذاشتند. موقع بازگشت، یکی دو تا بوق میزدند. این بوقها را خانوادههای بیبضاعت میشناختند. آنها پر گاز از سنگسفید خارج میشدند و خانوادهها از خانههایشان بیرون میآمدند و جیرههایشان را برمیداشتند.
گفتم «علی کسی بود که یادش در تمام جبههها و در بین تمام برادران عزیزمان و رزمندگان بزرگوارمان که در جبههها هستند، باقی است.» یک دفعه صدای گریه جمعیت بلند شد. خودم را کنترل کردم. (صفحه ۲۵۹)

بوی عطر درختان لیمو
دلم شکست. تا یادم میافتاد علی آقا دیگر نیست و بچهام پدر ندارد، بغض میکردم. تنم میلرزید. یعنی میتوانستم به تنهایی او را بزرگ کنم؟ دلم برای پسرم میسوخت. دوباره علی آقا را توی اتاق دیدم. داشت میخندید. هرجا چشم میگرداندم، آنجا بود؛ کنار تخت مادر، کنار پنجره، پایین تخت خودم، پشت پنجره زیر بارش قشنگ برف. انگار علی آقا به اندازه دانههای برف تکثیر شده بود. برف میبارید و پشت هره پنجره پر از برف میشد. بوی خوبی پیچیده بود توی اتاق؛ بویی شبیه عطر درختان لیمو. اتاق بوی بهار گرفته بود. بوی عطر تن علی آقا را. گفتم «علی آقا! باید خودت مواظب ما دو تا باشی. من تنهایی نمیتونم.» حس کردم علی آقا میخندد و مثل همیشه با تکان دادن سرش میگوید «چشم گُلُم، چشم.» با این فکر نفس راحتی کشیدم. سبک و شاد شده بودم. (صفحه ۳۴)

چه صبری داشتند این زن و مرد!
منصوره خانم و آقا ناصر با یک دستهگل بزرگ وارد اتاق شدند. با دیدن من خندیدند اما چشمهایشان سرخ و متورم بود. میدانستم چقدر در نبود علی آقا دیدن نوهشان سخت است. با دیدن آنها بغض ته گلویم چسبید. نه بالا میرفت و نه پایین میآمد. دلم برای منصوره خانم و آقا ناصر میسوخت. هنوز لباس سیاه تنشان بود. هنوز داغ امیر، پسرشان تازه بود، هنوز داغ علی آقا جگرشان را میسوزاند. دلم برایشان هلاک شد. میدانستم دیدن من هم با آن وضعیت بیشتر غصه دارشان میکند. چه صبری داشتند این زن و مرد. هنوز یک روز نبود پسرم به دنیا آمده بود، دلم برایش تنگ شده بود. منصوره خانم و آقا ناصر چطور تحمل میکردند؟! (صفحه ۴۰)
انتهای پیام/ 161