به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، فاطمه تارینگو از امدادگرانی است که در روزهای اول درگیریهای ضد انقلاب در کرمانشاه و کردستان به این منطقه رفت و مشغول امدادرسانی به رزمندهها شد. در ادامه بخشی از خاطرات وی به عنوان امدادگر خانم در جبهه را میخوانیم.
** هیچ وقت این شهادتهای مظلومانه را فراموش نمیکنم
4 تخت برایمان مانده بود. برایمان 4 مجروح آوردند که یکی از آن ها پسر جوانی از اردکان بود. ترکش به شکم این بچه خورده بود و خونریزی داشت. هیچ امکانات پزشکی نداشتیم. اتاق عمل هم نبود.
این پسر حدود 18 سال داشت. همه بسیجیها همینطور بودند 18، 17، 20 و 22 ساله، حتی 22 ساله خیلی کم بود. بیشتر 19 ،20 ساله بودند. از همه استانها میانشان مشاهده میشد. البته بیشتر از قسمتهای مرکزی میآمدند.
این جوان را که آوردند ما تنها چیزی که داشتیم نصف کارتن سرم بود. یکی یک دانه به اینها وصل کردیم. اگرچه می دانستیم کارمان بیفایده است. در این مدت تمام امکاناتی که گرفته بودیم ته کشیده بود. بزرگترین چیزهایی که داشتیم باند گاز و استریل بود. اصلا این بچه به عمل نرسید. خونریزی داخلی به او فرصت نداد و شهید شد. تمام شب کنار تختش نشستم و قرآن خواندم و اشک ریختم اما تاب نیاورد. ته ریش، صورت گردش و آن موهای کوتاهاش هرگز از جلوی چشمانم دور نمیشود. هیچ وقت این شهادتهای مظلومانه را فراموش نخواهم کرد.
** روزی که جنازههای سوخته را در بیمارستان دیدم
در اوضاعی که تجهیزاتمان تمام شده بود یک کامیون از بچههای بسیجی و سرباز را زدند. نزدیک به 25 تا 30 نفر میشدند. بوی سوخته گوشت را تصور کنید، بوی گوشت سوخته تن بچهها همه جا را پر کرده بود. وقتی وارد سالن شدم تمام این بدنهای سوخته کنار هم چیده شده بودند. زنده بودند و ناله میکردند ولی در همین حال دود از بدنشان بلند میشد. فقط وسط سالن ایستادم و آنها را نگاه کردم. هیچ کاری برایشان نتوانستم بکنم. فقط میگفتم: "قربان شماها بروم. من چه کار میتوانم برای شماها انجام دهم؟" اشکم هم درنمیآمد. فقط نگاهشان میکردم. دانه دانه میسوختند و شهید میشدند. ما فقط سرمها را میریختیم روی قسمتهای سوخته و مثل آبی که روی ذغال بریزند.
آن روز بیمارستان چه قیامتی بود! دیگر اشکم در نمیآمد. در آن اوضاع هر روز قیامت را تجربه میکردیم.
وقتی در میانشان ایستادم دیگر کم آورده بودم. هیچ کاری نمیتوانستم برایشان انجام دهم. یعنی هیچ کس هیچ کاری نمی توانست انجام دهد. شما حساب کنید شکم یک بچه کامل سوخته است و فقط قفسه سینهاش کمی بالا و پایین میرود. همه جای تنش سوخته اما هنوز جان داشت. یک چیزی میگویم یک چیزی می شنوید. آن روز دور تا دورم تمام تختها پر از سوختهها بود. از تنشان دود بلند میشد! از حال رفتم و وقتی چشمم را باز کردم دیدم روی تخت بیمارستان هستم. آن روز صحنه خیلی سختی بود.