گروه حماسه و جهاد دفاع پرس، کتاب در قطع پالتویی و با صفحات کم بود. چند صفحهی آن را ورق زدم. با پولی که در جیب داشتم میتوانستم آن را بخرم و در وقتهایی که سوار اتوبوس و در راه رفتن به کلاس دانشگاه هستم بخوانم. اگر در اتوبوس نشد جای دورهمنشینیهای بیخود شبانه در خوابگاه دو سه ساعتی وقت بگذارم و کتاب را بخوانم. اما رنگ گیرای آبی آسمانی کتاب مرا گرفت و همان روز پیش از کلاسی که سراسر فرمولهای تو در تو بود، شروع به خواندن کردم.
از نقش عباس در تعزیه شروع شد و به آنجایی رسید که عباس به خواستگاری صدیقه رفته بود. صدیقه در اتاقی نشسته بود و به مکالمات عباس با پدر و مادرش گوش میداد، عباس میگفت باید صدیقه را به من بدهید اگر هم ندهید خودم میروم و یک پسر خوب برای همسری او انتخاب میکنم.
استاد و بچهها آمده بودند و دیگر نمیشد کتاب خواند. تمام ساعت کلاس در این فکر بودم که هر چه زودتر کلاس تمام شود و به خوابگاه بروم. بدجور به دلم نشسته بود. جملهی "خسته نباشید" استاد آن روز خیلی برایم شیرین بود. سریع دفترم را بستم و از بچهها خداحافظی کردم. در اتوبوس هر بار میخواستم کتاب را باز کنم و ادامهاش را بخوانم اما دوست داشتم در خلوت خود کتاب را ورق بزنم. شانس خوب آن روز من این بود که هماتاقیها خوابگاه نبودند. روی تخت دراز کشیدم و کتاب را در دست گرفتم.
هر صفحه را که ورق میزدم عشق را در زندگی عباس و صدیقه احساس میکردم. عباس نظامی بود اما روحش همچون آسمانی که در آن پرواز میکرد، آسمانی بود. اگر صدیقه جایی میرفت و دیر به خانه میآمد نگرانش میشد، دست بچهها را میگرفت و درب خانه به انتظار همسرش میایستاد.
کتاب دفاع مقدسی میخواندم اما انگار برگهای یک متن سراسر عاشقانه در دست داشتم. به عباس و صدیقه سهمیه حج داده بودند. صدیقه از این اتفاق خیلی خوشحال بود. پس از مدتها و دور از هیاهو و استرس جنگ میتوانست با همسر خود به یک سفر آن هم زیارت خانهی خدا برود. اما به یکباره برای عباس ماموریتی پیش میآید و تصمیم میگیرد که در ایران بماند. صدیقه باید این بار تنهایی به سفر میرفت. شبی که قرار بود صدیقه به فرودگاه برود، عباس دستهای او را گرفت و گفت صدیقه بیا برای آخرین بار قبل از رفتن چند دقیقهای با هم حرف بزنیم. عباس رو به صدیقه کرد و گفت: عزیزم یک دوری بزن میخواهم برای آخرین بار تو را خوب ببینم. نمیدانم در آن لحظه عباس چه حس عاشقانهای داشت اما این قسمت از زندگی آنها برای من خواننده به مانند اوج یک فیلم عاشقانه بود.
آن سفر حج، سفر پرواز بود. لحظه لحظهی خاطرات آن سفر که به زبان صدیقه بر روی صفحات کتاب نوشته شده بود برای من خواندنی بود و همراه با اشک آن صفحات را ورق زدم. وقتی کتاب را کنار گذاشتم ساعت 11 شب شده بود و اصلا یادم رفته بود که هادی و سلمان تا آن وقت شب کجا رفته بودند.
اولین باری که از دانشگاه و خوابگاه به خانه برگشتم، تنها یک کتاب در ساکم گذاشتم و آن کتاب "آسمان؛ بابایی به روایت همسر شهید" بود. دوست داشتم بروم خانه به پدر، مادر و برادرانم بدهم تا آنها هم بخوانند. پس از آن، چند بار دیگر سراسر آن کتاب را خواندم و هر بار که خواندم به این عشق زیبایی که بین این دو بوده غبطه میخورم. بانو صدیقه حکمت دو روز پیش رفت تا برای همیشه در کنار عباسش باشد. روحش شاد.