مدیر انتشارات کنگره شهدای مازندران درگفت‌وگو با دفاع مقدس:

جنگی که هنوز در خانه ما ادامه دارد

جواد صحرایی گفت:آرزو می‌کنم که جنگی نشود. تبعات جنگ تازه دارد خودش را نشان می‌دهد، قصه ی دردهای بابا، مشکلات روحی و روانی ما، پژمردگی مادر، همان حرف همیشگی است که در یادداشتی یکی گفت: "جنگ تمام شده، اما نه در خانه‌ی ما. . .
کد خبر: ۸۵۷۸
تاریخ انتشار: ۰۷ دی ۱۳۹۲ - ۰۹:۲۸ - 28December 2013

جنگی که هنوز در خانه ما ادامه دارد

جواد صحرایی فرزند فرمانده نامی لشکر ویژه 25 کربلا "سردار رمضانعلی صحرایی" که این روزها مدیریت انتشارات کنگره شهدای مازندران را به عهده دارد، در گفتگوی اختصاصی با خبرگزاری دفاع مقدس؛ خاطراتی را از واپسین لحظات جنگ نقل می کند که در ادامه آورده ایم.

* وقتی از آقامرتضی، چوب خوردم

درست چند ماه بعد از حضورمان در شهرک پایگاه شهید بهشتی اهواز، شروع کردم به بهانه­گیری.

بی­خود و بی­جهت بهانه می­گرفتم؛ بهانه­ی "جبهه رفتن". برای این بهانه، سر همه را درد می آوردم. لج بازی­هایم تمامی نداشت. خسته نمی­شدم و رها نمی­کردم. همه­ی اینها برای رفتن بود. من آن گنجینه­ها را در پایگاه شهید بهشتی و در وسعت خشکیده­ی هفت تپه دیده بودم.

بوی خاطرات داغ رزمندگان به تن­م خورده بود و عطر جذاب شهادت، فقط دو ساعت با من فاصله داشت. سدّ بزرگ سر راه، پدرم بود. حضور یک بچه در منطقه ممنوع بود. من این را درک می­کردم.

صدای مارش جنگ از تلویزیون، امانم را بریده بود و به من هیجان می­داد، با تمام شورِ کودکانه­ام با آن ریتم، پا می­گرفتم. آن روزها دل مادرم، بزرگ بود. نمی­دانم چرا؟ بابا از سر تطمیع با من برخورد کرد و باز هم شرط نمره­ی خوب و معدل عالی در درس­ها را با من گذاشت. تلاش من هم در درس خواندن دیدنی بود.

بابا باید از آقا مرتضی قربانی "فرمانده لشکر ویژه 25 کربلا" اجازه­ی مرا می­گرفت. آخرهای سال سوم ابتدایی بودم. معدلم شده بود هجده و خرده ای؛ نزدیک به همان چیزی که بابا انتظارش را داشت. تابستان نزدیک شده بود و من گوشزدهایم را به بابا تکرار می­کردم. قرار شد بابا با آقای قربانی صحبت کند. مرتضی قربانی هم همسایه­ی ما در شهرک بود. تا سال ها که ما آن جا بودیم، "ماشین بیوکِ" آقای قربانی کنار خانه اش پارک بود؛ سُرمه­ای یا مشکی بود؛ مطمئن نیستم. آرزو به دل مانده بودم یک بار این ماشین استارت بخورد و راه رفتنش را ببینم.

آقا مرتضی آن ماشین را از اصفهان آورده بود. آن چهره­ی خشن آقا مرتضی را که همه جا صحبت از آن بود، ما به عنوان همسایه هرگز ندیدیم. نوع برخورد او با دختر و همسرش معرکه بود. آقا مرتضی قربانی خیلی به استراحت مقیّد بود. حجم کاریِ بالایی داشت. زمانی که از خط می آمد و منزل بود، ساعت دو تا چهار وقت استراحتش بود. به بحث زمان بندی پابند بود. حساسیت زیادی در این مورد داشت.

یک بار یکی از بچه­های شهرک، دوچرخه­ام را برد خانه­ی آقا مرتضی تا از تیررس من در امان باشد. ظهر بود که این مسئله را فهمیدم. رفتم دم خانه­ی آقا مرتضی و به طور وحشتناکی، با تمام قدرتم در زدم، فکر نمی کردم آقا مرتضی خانه باشد پس داد زدم:

"دوچرخه ام را می خواهم. دوچرخه­ی من این جاست".

فکر می کردم دخترش درب را باز می­کند. یکی، دو دقیقه ای به در کوبیدم، بی وقفه، طوری که اعصاب خودم خورد شد. ناگهان در باز شد. چشم های پُف کردهی آقا مرتضی را که دیدم، سُست شدم. معطل نکرد و با پا زد به پشتم. در حال فرار پرت شدم روی زمین. بعد که مرا دید، از دلم درآورد و گفت: "جواد! ظهر موقع استراحت است. نباید مزاحم مردم بشوی".

بعد از جنگ، بعضی وقت ها که دیدارم با آقا مرتضی توی مراسم یا برنامه ای تازه می شود، آقای قربانی به یاد آن خاطره می افتد و با هم می خندیم.

* قطعنامه 598

در خانه ی مادربزرگم (مادر پدرم) بودم. صبح حوالی ساعت ده-یازده بود. خبر قطعنامهی 598 از رادیو به گوشم خورد. احساس غربت عجیبی کردم. احساس تنهایی در میان آدم­ها را داشتم. خیلی از هم سن و سال­های من مثل همیشه سرگرم بازی­ و فریادهای خودشان­ بودند، اما من با سکوت معنا داری درگیر بودم.

با تمام شدن جنگ، احساس کردم همه چیز تمام شده. چقدر زود؛ طوری که انگار اصلاً جنگی رخ نداده بود. جنگ هشت سال تمام، عمر کرده بود و من هم سه سال تجربه­ی نزدیکی در آن داشتم. بابا خیلی راحت با این جریان کنار آمد. بابا همیشه در خاطراتش می­گوید: جنگ برای من اتفاق بزرگی نبود. همیشه مبارزات انقلاب برای او بزرگ­تر جلوه می­کند.

با پایان جنگ در سال شصت و هفت، زندگی عادی ما شروع شد، اما  نمی­دانم چرا جنگ دست از سر ما برنمیداشت.

زمانی بعد از جنگ و هنگام قطعنامه 598 بابا مسئولیت قرار­گاه جنوب لشکر 25 کربلا را به عهده داشت. بچه­ها در"چوئیبدهی آبادان و بهمن شیر" و آن ­اطراف مستقر بودند. بابا رفت و آمد می کرد. نیمه­های شب بلند شدم. دیدم دارد لباس فرم می پوشد. از جنوب با منزل تماس گرفته بودند که بابا خودش را سریع به قرارگاه برساند.

آن صبح، امام به ملکوت اعلی پیوسته بود.

- بابا ! کجا می­روی؟

- جنوب، آبادان.

بابا شستش خبردار شده بود که اتفاقی افتاده؛ چون از تلویزیون برای سلامتی امام از مردم طلب دعا می­کردند. به سوادکوه رسیده بود که خبر ارتحال امام را شنید.

بابا که به جنوب رفت، عطش جنوبی شدن من هم دوباره گل کرد. لشکر 25 کربلا تازه به سپاه 14 کربلا تغییر نام داد. سردار محمدباقر قالیباف(شهردار فعلی تهران) هم شده بود فرماندهی همین سپاه.

یکی دو ماه بعد، بابا از مأموریت برگشت و دوباره می خواست برود که مرا هم همراه خودش برد تا تجدیدی درس زبان انگلیسی­ام را به کمک بچه های مجتمع رزمندگان رفع کنم.

تا سال­ها بعد از جنگ دوست داشتم دوباره جنگ شروع بشود و یک بار دیگر بهشت، جلوه کند. آدم­ها صمیمی­تر بشوند، ولی حالا فکر می­کنم که جنگ با احساس و عواطف ما چه­ ها که نکرد؟ جنگ به تمام معنی خانمان سوز بود. جنگ، زن­ها و بچه­های مردم را آواره کرد. با خودم می­گویم: "قرار نیست اتفاقات خوب، تنها در سایه­ی جنگ رخ بدهد".

آرزو می­کنم که جنگی نشود. تبعات جنگ تازه دارد خودش را نشان می­دهد. قصه ی دردهای بابا، مشکلات روحی و روانی ما، پژمردگی مادر، همان حرف همیشگی است که در یادداشتی یکی گفت: "جنگ تمام شده، اما نه در خانه­ی ما"

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار