مادر«شهید محمود رادمهر»:

مانند مادر وهب می‌گویم "سری که دادم پس نمی‌گیرم"

شهید رادمهر به همراه 12 نفر دیگر از رزمندگان مازندران در منطقه خان‌طومان سوریه به شهادت رسید و پیکر او هنوز به میهن بازنگشته است.
کد خبر: ۸۶۱۳۸
تاریخ انتشار: ۱۷ خرداد ۱۳۹۵ - ۰۸:۱۷ - 06June 2016

مانند مادر وهب می‌گویم

به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، سالهاست که از روزهای مبارزه و دفاع و شهادت در سرزمینمان میگذرد؛ آن روزها که عرصه مبارزه برای طالبان این راه گشوده بود و هر روز حکایت تازه ای را از ایثار و دلاوری مبارزان راه حق میشنیدیم اینک اما تاریخ برگ تازهای را گشوده است؛ تا در معرکه تازه دفاع از اسلام و مسلمین در سرزمینی دیگر، غبار از چهره مردان این راه زدوده شود و چشم جهان بار دیگر نظارهگر حماسهآفرینیشان باشد.

آدمی در برابر قطع تعلق چنین جوانانی از زندگی و آسایش دنیایی و ایمان به وعده صدق الهی سر تعظیم فرود میآورد؛ اما صبر و ایمان مادران و همسران این جوانان ستودنی است.

مقام معظم رهبری نیز در تجلیل از چنین بانوانی میفرمایند: «مادران و همسران شهیدان، بازماندگان برجستهى کسانى که رفتند و جانشان را در راه خدا دادند و اینها با ارادهى محکم، عزم راسخ و با صبر، هر انسانى را در مقابل خودشان خاشع و خاضع می کنند. بنده که حقیقتاً هر وقت با این زنان برجسته مواجه می شوم، در مقابل آنها احساس خضوع می کنم.انسان واقعاً در مقابل این همه عظمت احساس خشوع می کند. اینها واقعیّت هاى زنانهى جامعه ماست که بسیار افتخارآمیز و مهم است»

این مرقومه در ادامه پرونده ویژه «روی خط مقاومت» داستان زندگی «شهید محمود رادمهر» به روایت مادر بزرگوارش است.(شهید رادمهر به همراه 12 نفر دیگر از رزمندگان مازندران در منطقه خانطومان به شهادت رسید و پیکر او هنوز به میهن بازنگشته است).

خانم «عقیله ملازاده سورکی» مادر شهید «محمود رادمهر» یکی از شهدای مدافع حرم در خانطومان است، محمود فرزند اولش بود و به غیر از او، 3 پسر دیگر به نامهای مجتبی، مرتضی و محمدرضا دارد.

محمود در سپاه ناحیه ساری و لشکر 25 کربلا مشغول به کار بود، محمدرضا و مجتبی هم مانند برادر در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی حضور دارند؛ مجتبی در مرکز نیروی دریایی علوم و فنون سپاه پاسداران در چالوس مشغول است و محمدرضا هم در سپاه ناحیه ساری خدمت میکند.

محمود در 3 آذر 1359 وقتی مادرش تنها 18 سال داشت، در شهرستان ساری به دنیا آمد.

مادرش پس از بازگشایی مدارس (بعد از انقلاب فرهنگی) در حالیکه محمود را باردار بود مجددا مشغول به تحصیل شد و چون جزو شاگردان فعال مدرسه بود، او را در شیفت روزانه قبول کردند.

با تولد محمود در پاییز، بار دیگر درس را رها میکند و مجددا در سال 1363 بهصورت متفرقه تحصیل را از سر گرفته و دیپلمش را کسب کرد و باقی دروس مخصوصاً تفسیر آیات و روایات را خدمت پدر فرا گرفت.

پدرش یکی از روحانیون بِنام شهر بود که در زمان آیت­الله بروجردی، با کمک شهید مفتح و شهید مطهری وارد دانشگاه تهران شده و از حوزه علمیه قم نیز در رشته «معمول و معقول» فارغ­­التحصیل شد و از همان جا هم به مناطق اهل سنت رفت.

مادر در مورد فعالیتهای پدرش تاکید میکند که: «رفتن به مناطق سنینشین دستور علمای دین بود و به همین دلیل پدرم به گنبدکاووس رفت. خودم در گنبدکاووس متولد و در آنجا بزرگ شدم و بعدها به خاطر موقعیت­های شغلی پدر به ساری نقل مکان کردیم.»

از مادر شهید «محمود رادمهر» در خصوص نحوه آغاز فعالیتهای انقلابی و زمینه رشد آن پرسیدیم: «پدر من یکی از مبارزان قبل از انقلاب بود که با شهید نواب صفوی ارتباط داشت؛ عمویم (محمدباقر ملازاده) هم در عملیات کربلای 4 در منطقه اُمالرصاص در نهر خین به شهادت رسید.

پدرم و برادرانش نسل در نسل از یک خانواده روحانی بودند و از علمای طراز اول منطقه به حساب می­آمدند و در  مبارزه با ظلم و فساد آن دوران فعالیت­های بسیاری داشتند و به تبع آنان این مسائل به ما نیز منتقل میشد.

من فعالیتهای فرهنگی و سیاسیام را در حد امکان در سال 54 تحت تعالیم پدرم در سطح روستاها آغاز کردم و بعد آرام آرام تا سال 56 در دبیرستان این فعالیتها را ادامه داده و در ایام انقلاب به صورت علنی حضور پیدا کردم و تا آنجایی که از دستم برمی­آمد کوتاهی نمی­کردم.»

17 تیر سال 1358 با همسرش که 10 سال از او بزرگتر و کارمندی از یک خانواده نسبتاً مذهبی، فرهنگی و کشاورز بود ازدواج کرد و علی رغم اختلاف سلیقههای معمول بین هر خانوادهای خیلی راحت با هم کنار آمدند.

«پدرم همیشه در ایام بارداری سفارش میکرد و میگفت وقتی چنین امانتی را حمل می­کنی نباید حرام و حلال را با هم بخوری، قرآن هم می­فرماید «وَتَأْکُلُونَ التُّرَاثَ أَکْلًا لَّمًّا وَتُحِبُّونَ الْمَالَ حُبًّا جَمًّا» و این به این دلیل است که نسل آینده خراب نشود.

من در طول بارداری­ هر 4 پسرم شب­ها سوره انبیاء و صبح­ها سوره صافات می­خواندم؛ در این سوره نام بسیاری از پیامبران آمده و همیشه به خودم می­گفتم اینها نام پیامبران است و شما گوش کنید».
مادر در مورد ایام کودکی محمود و شیطنتهای معمول کودکان در آن سن چنین روایت میکند: «محمود بچه بزرگ من بود و من از او توقع بیشتری داشتم، بچه­هایم پشت سر هم بودند، مجتبی یکسال، مرتضی دو سال و نیم و محمدرضا تقریبا 4 سال از او کوچکتر بود. زمانی که مرتضی به دنیا آمد مسئولیت نگهداری از او را در اتاق به محمود می­سپردم؛ دیگر نمی­گفتم او بچه است و باید بازی کند. به ورزش خیلی علاقه داشت؛ اما من مانع شرکت او در تیم­های مسابقاتی می­شدم».

چرایی این موضوع را مادر اینگونه توضیح میدهد: «اصلا نمی­خواستم بچه­هایم دنبال ورزش بروند چون عقیده­­­ام این است که عمر هر ورزشی بهصورت قهرمانی تا 35 سالگی است، اگر فرزندم علاقه­اش را روی ورزش معطوف کند باقی عمرش را می­خواهد به چه مسائلی بپردازد؟»

مادر میگوید: «محمود بیشتر به فوتبال علاقه داشت و حتی تا قبل از شهادتش بچه­های خانواده از دامادها، پسرها و نوه­ها را در باشگاه اداره مخابرات جمع می­کرد و شب­های جمعه آنجا فوتبال بازی می­کردند. تمام بازی­ زیر نظر خودشان بود و مسائل اخلاقی را متذکر می­شد و هر کسی کمترین حرکتی را که نشانه اسائه­ ادب بود انجام میداد از تیم اخراج می­کرد و دیگر نمی­گذاشت به هیچ­وجه بازی کند».

مادر از کودکی محمود میگوید، از همان زمان که میخواست سرباز امام زمان(عج) شود؛ «محمود در دوران بچگی­­ و تا پایان راهنمایی در منزل پدرم بود چون ما با هم همسایه بودیم و مادرم کسالت شدیدی داشت و من رفت و آمد زیادی به خانه آنها داشتم؛ «محمود» نام برادر من را داشت و پدرم بسیار به او علاقمند بود، عبای پدرم را روی دوشش میانداخت و سجادهاش را پهن می­کرد و دست به قنوت بلند می­کرد؛ پدرم به مازندرانی از او می­پرسید: «شما سرباز امام زمان می­شوید؟ سرش را تکان می­داد و می­گفت بله من سرباز امام زمان می­شوم»

مادر از کودکی فرزندانش احادیث خیلی کوچک و دو کلمه­ای از نهج­ البلاغه را به آنان یاد می­داد و در قبالش توضیحات می­خواست.

«احکام شرعی، حد و حدود مسائل مانند واجبات و مبطلات نماز، واجبات و مبطلات روزه ،مطهرات، اقسام غسل­ها را تا جایی که از دستم برمی­آمد به آنها آموزش می­دادم. حتی زمانی که محمود خواست در سپاه شرکت کند، یک دوره احکام فقه را که مخصوص پسرها بود به او یاد دادم، محمود به احکام شرعی اشراف کامل داشت و بسیار رعایت میکرد.

بعد از پایان دبیرستان در دانشگاه شرکت کرد و از ابتدا دوست داشت در نظام (ارتش یا سپاه) قبول شود؛ حتی از سوم دبیرستان میخواست وارد نظام شود اما من مانع شدم. او را وادار کردم که به دانشگاه برود ولی او دوست داشت حتما نظامی باشد.

در دانشگاه شهید ستاری پذیرفته شد و اتفاقا رتبه خوبی هم داشت؛ ولی شهریور همان سال دچار مشکل جسمی شد. در آن زمان در جوشکاری کارگر بود و زیر دستگاه جوش، اعصاب یک طرف صورتش فلج شد.

دانشگاه افسری از او تضمین یکماهه خواست تا به کلاسها برسد؛ اما او گفت نمی­تواند چنین تضمینی بدهد و نهایتاً نتوانست به دانشگاه شهید ستاری برود.

محمود سال بعد بورسیه دانشگاه امام حسین شد و در دانشگاه علوم و فنون دانشگاه اصفهان نیز پذیرفته و با مدرک فوق دیپلم از آنجا فارغالتحصیل شد. دانشگاه اصفهان خیلی سعی کرد او را در همان دانشگاه مشغول به کار کند چون رتبه اول رشته توپخانه به دست آورده بود. با من صحبت کرد و من گفتم: «شما بورسیه سپاه شدید، هزینه شما را چه کسی پرداخت کرد؟» گفت: «لشکر25 کربلا». گفتم:« برگرد لشکر 25 کربلا. به شوخی هم گفتم خرج تو را لشکر 25 کربلا می­دهد و شما میخواهی برای جای دیگری بازدهی داشته باشی؟ اصفهانی­ها زرنگ هستند و نیروهای خبره را می­گیرند».

محمود برای ادامه تحصیل در رشته جغرافیای سیاسی در دانشگاه امام حسین ساری پذیرفته شد و از آنجا لیسانس گرفت و در حین تحصیل برای اولین بار در سپاه بهشهر مشغول به خدمت شد، پس از آن به توپخانه نکا منتقل و بعد در خود لشکر و بعد هم در پادگان قدس خدمت میکرد.

هیچگاه از  کار و مسئولیتش به مادر و خانواده چیزی نمیگفت: «ما تا آخر نفهمیدیم مسئولیت محمود چیست و هر وقت می­پرسیدیم می­گفت:«بنّا»

حتی موقع ثبتنام پسرش در مدرسه به او سفارش کرد که به معلمت نگو من پاسدار هستم و خانمش در فرم مدرسه شغل محمودآقا را «بنا» نوشته بود و بعد به درخواست من شغل آزاد نوشت.

اصلا دوست نداشت کسی بفهمد او یک پاسدار است و هیچ تمایلی به رفتن کلاسهای آموزشی برای کسب درجه و مقام نشان نمی­داد.

سپاه تهران خیلی سعی کرد محمود را در مقام استادی به تهران منتقل کند و امکانات زیادی هم به او پیشنهاد کردند ولی او نپذیرفت، با من مشورت کرد و من به او گفتم: «هر جا می­خواهی برو ولی پُست تو را غَره می­کند و یک منیّتی درآدم  ایجاد می­شود، به همین که هستی راضی باش». چندین بار هم پیشنهاد دوره دافوس به او کردند حتی مسئول آن به ساری آمد و با او ملاقات کرد اما محمود نپذیرفت.

من بعد از شهادت پسرم متوجه شدم که او درجه سرگردی و معاونت عملیات سپاه ناحیه را به عهده داشت و سالها در مناطق کردستان، شمال­شرق، گنبد و دشت گرگان، سیستان و بلوچستان،خوزستان، جنوب، بندرعباس فعالیت میکرد.

محمود نخستین بار آبان 94 به مدت 58 روز به همراه برادرش محمدرضا به سوریه رفت و در مرحله دوم 14 فروردین 95 اعزام شد.

مادر آخرین دیدارشان را چنین روایت میکند: «ساعت 1:10 دقیقه شب آمدند خانه ما، گفتم: «ساعت چند است؟» گفت: «1:10 دقیقه نیمه شب!» گفتم:«اینجا چه می­کنی؟» گفت:«آمدم دیدن مادرم» گفتم:«روز کم است شب آمدی؟»، گفت: «روز آمدم مادرم جا خالی داد!»

مادر لبخند روی لبش میآید و ادامه میدهد: «من تعیلات عید امسال را به راهیان نور رفته بودم و به همین علت دید و بازدیدهای معمول عید را انجام نداده بودم. محمود ساعت 11:30 آمد و چون من نبودم گفت مادرم جا خالی داد.

بعد گفتم:«شنیدم عازم هستی» گفت:«بله». گفتم: «کجا؟» گفت: «ملک خدا». گفتم: «این ملک خدا کجاست؟» گفت: «هر جا خدا بخواهد».

مادر هیچ وقت موقع رفتن ماموریت­هایش از او فیلم و عکس نگرفته بود اما چون از راهیان نور برگشته بود و دوربین روی میز تلویزیون بود ناخودآگاه آن را برداشت و دوباره همان سوالها را پرسید تا محمودش تکرار کند.

مادر پرسید:«با چه کسی می­روی؟» گفت: «با یکسری از بچه­هایی مثل خودم. گفتم: «شنیدم محمدرضا هم با شماست؟» گفت:«بله». گفتم: «زن و بچه­ات را به چه کسی می­سپاری؟» گفت: «به خدا» گفتم: «بگو کجا می­روی؟» گفت: اگر خدا بخواهد سوریه»

مادر انگار ثانیه به ثانیه مکالمه آخرشان را به یاد دارد: «وقتی حرف می­ زد یکدفعه سرش را برمی­گرداند و خندید، گفت: «سوریه سرش را برد عقب و آورد جلو خندید و گفت انشاءالله از آنجا یمن و بعد برویم عربستان و حرم خدا را آزاد کنیم» به او گفتم:«بروید انشاءالله خدا پشت و پناه شما باشد»

مادر صبور و قوی محمود هم مانند هر مادر دیگری هرشب منتظر تماس پسرش میماند و به گفته خودش شماره سوریه که روی دستگاه تلفن میافتاد انبساط خاطری در دلش پدیدار میشد: «اکثراً ساعت 11:30، 12 شب زنگ می­زد، وقتی می­فهمیدم تماس از سوریه است ته دلم انگار یک انبساط­ خاطری ایجاد می­شد و بلافاصله گوشی را برمی­داشتم و اول خودم می­گفتم:«سلام پسر چطوری خوبی؟» و آخرش هم می­گفتم:«انشاءالله با دست پر برگردی مادر.» همیشه میگفت:« مادرجان برای من دعا خیر کن، برای  همه دعای خیر کن» من همیشه بین اقامه و اذان نماز [می­گویند دعا بین اقامه و اذان برآورده می­شود] می­گویم:« خدایا گوشت و پوست و خون در رگ­های من و بچه­هایم نسل در نسل برای توست و هر چه از تو به من برسد راضی هستم».

مادر شرایط بحرانی سوریه را به خوبی میدانست، شرایط سخت جنگیدن در کشوری غریب؛ با این وجود راضی بود پسرانش را به نبرد حق و باطل راهی کند: «ما خوشبختانه در زمان جنگ بودیم، همان زمان اگر مرد بودم امکان نداشت جنگ را رها کنم، منتها متاسفانه یا خوشبختانه خدا 4 اولاد به من داد که من را مامور به تربیت­شان کرد. من آروزیم آن زمان این بود که ای کاش من یک مرد بودم، اسلحه به دست می­گرفتم و می­جنگیدم».

خانم ملازاده ادامه میدهد: «پدر، برادر و عموهایم در جنگ شرکت کرده بودند و برادر و یکی از عموهایم به خیل شهدا پیوستند، خانواده­ من خانوادهای بود که با شهادت خو گرفته بود؛ بعد هم آدمی مانند من که از فضیلت جنگ محروم مانده باشد، دلش می­خواهد خودش را اقناع کند و سعی می­کند خودش و خانواده­ اش را در مسیر جهاد و دفاع سوق دهد».

مادر محمود «اِنّی سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ وَ حَرْبٌ لِمَنْ حارَبَکُمْ» را که در زیارت عاشورا میخواند محرک تشویق پسرانش برای دفاع از حریم اهل بیت میداند و میگوید: «من اگر بخواهم با بچه­های خودم مخالفت کنم که به سوریه نروند با منطق زینب کبری و اباعبدالله و خداوند مخالفت کردهام و مخالفت با خدا یعنی محاربه با خدا، محاربه با خدا یعنی «فی الدَّرْکِ الاَسفَلِ مِنَ النَّارِ وَ لَن تجِدَ لَهُمْ نَصِیراً».

مسلمان تعهد دارد و تعهد شیعه خاص است، وقتی من به عنوان مسلمان در عالم معنا به خدا تعهد دادم و خدا به من می­گوید « أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَیْکُمْ یَا بَنِی آدَمَ أَن لَا تَعْبُدُوا الشَیْطَانَ إِنَّهُ لَکُمْ عَدُوٌّ مُّبِینٌ وَأَنْ اعْبُدُونِی هَذَا صِرَاطٌ مّسْتَقِیم» مخالفت من چه معنا دارد؟ اگر پشت پا به تعهدم بزنم منافق هستم. منافقان چه می­گویند؟ ما در قرآن داریم که می­فرماید: «فَمَنِ اضْطُرَ فِی مَخْمَصَةٍ غَیْرَ مُتَجَانِفٍ ﻹِثْم» منافقین نه مستقیم به سوی مسلمین می­روند و نه به سوی کافران، نه مومنِ مومن هستند و نه کافرِ کافر، بلکه وسط راه هستند».

این صبوری و درایت و واقع بینی مادر محمود نشان از تربیت دینی در دامان پدری روحانی است: «وقتی قرآن می خوانیم و میگوییم«کل نفس ذائقة الموت» دیگر چه باقی میماند؟ مگر چقدر می­خواهم زندگی کنم؟ عمر دنیا در برابر عمر آخرت چقدر است؟ من نه نوح نبی خدا هستم که هزار سال زندگی کنم و نه عیسی مسیح هستم که به مصلحت خدا زنده بمانم  و نعوذبالله امام زمان هستم که خداوند برای من عمری طولانی مقدر کرده باشد. اگر خیلی زیاد عمر کنم 80 سال است، این عدد در برابر عمر آخرت چقدر است؟ یک روز آخرت 150 هزار سال است. دنیا نسیه است، آخرت نقد است، دنیا سفال شکسته است، آخرت طلاست. امیرالمومنین می­فرماید دنیا چراگاه پیشینیان ماست، بسیاری از افراد وارد این چراگاه شدند و چریدند و رفتند و ما پس­مانده­های این چریده شده­ها را می­خوریم.»

مطمئن هستم پاسخ مادر شهید محمود رادمهر به ادعای رسانه­های بیگانه مبنی بر اینکه ایران در سوریه جنگ­افروزی می­کند و حضور کشورمان را نوعی را جنگ­طلبی می­دانند دندان شکن خواهد بود؛ و صد البته به تاکید این مادر« صم بکم عمی فهم لا یعقلون»: «بعد از شهادت پیغمبر ماهیت نظامی حکومت پیغمبر تغییر کرد، حضرت علی در 19 ماه رمضان سال 41 هجری و امام حسین (ع) در سال 61 هجری به شهادت نرسیدند، بلکه اهل بیت در سقیفه و در شب وفات پیغمبر به شهید شدند. شبهه­ افکنی در جامعه از سقیفه شروع شد، مختص به امروز و دیروز نیست، علی را این شبهه افکنیها 25 سال خانهنشین کرد و فاطمه زهرا (س) به دست این شبههها به شهادت رسید».

مادر تاکید میکند: «مرزهای ما حدود جغرافیایی ایران نیست، اصلا سرزمین برای ما مطرح نیست. اگر شما می­گویید مدافعان حرم، مدافعان حرم خداوند بودند نه صرفا حرم حضرت زینب(س) و حرم حضرت رقیه(س).  این مدافعان طبق وصیت پیغمبر که «إِنِی تَارِکٌ فِیکُمُ الثِّقْلَیْنِ کِتَابَ­ اللَّهِ وَ عِتْرَتِی» از قرآن و عترت حمایت کردند و مدافع حرم خدا شدند.

در ثانی اسلام مرز نمی­شناسد، نه ایران، نه عراق، نه سوریه، نه ترکیه، نه عربستان هیچ جا برای ما مطرح نیست، آنچه برای ما مطرح است اسلام و حد و حدود مسائل شرعی دین ماست که ائمه ما برای به اجرا درآوردن این حد و حدود مبارزه کرده و به شهادت رسیدند.

هیچ کس نمی­تواند بگوید اسلام مرزش تا کجاست، اسلام دریای بیکرانی است که اندیشمندان و پژوهشگران زیادی در این وادی پا گذاشتند و شعاعش تا بی­نهایت کشیده شده است. فعلا بچه­های ما در حلب،خان­طومان، دمشق ماموریت دارند. یکی از خصوصیات پسرم این بود که هر فرمانی را می­خواست برای شلیک گلوله بدهد می­گفت الله­ اکبر جانم فدای رهبر.»

خانم ملازاده با خواندن این ابیات «آن شاخه­های سبز که می­بینی/ جز شاخه­های خار مغیلان نیست/ آن بوته­ها که می­­نگری الوان رنگین/ خس است و ریحان نیست/ صدری­ است سازمان ملل بر ظلم/ وزعدل و داد هیچ نگهبان نیست/بالله که زیر این حجُب زرین/ جز جنگ و قتل و آتش و طوفان نیست» تصریح میکند: «هدف این شبهه­ افکنی­ها ایجاد اختلاف بین مسلمانان است  که خوشبختانه با درایت مقام معظم رهبری و انسجامی که بین فرقه­های مختلف مسلمان چه اهل سنت و چه اهل تشیع ایجاد شده تیر آنان به سنگ خورده است، ممکن است اختلاف­ نظر باشد ولی اختلاف عقیده در توحید و معاد و نبوت نداریم و هیچ کس هم نمی­تواند با این شبهه­ افکنی­ها این انسجام را از ما بگیرد».

مادر در خصوص این شایعهای که متاسفانه حتی در بین اقشار عادی جامعه نیز رواج پیدا کرده و آن اینکه مدافعان حرم به سبب حق ماموریت­های بالا و گرفتن امتیازات ویژه حاضر به حضور در سوریه میشوند میگوید: «همین مساله­ای که شما گفتید در مسجد و جلساتی که شرکت می­کنم به من هم گفته میشود، آن که حسابش پاک است از محاسبه چه باک است؟ فیش حقوقی­ پسر من از یک و نیم میلیون تومان هم پایین­ تر است، وقتی به من گفتند خانم رادمهر به پسر شما 30  میلیون دادند من خیلی جوش آوردم. من میگویم 30 میلیون به پسر شما می­دهم شما پسرتان را بفرستید! 30 میلیون به چه درد پسر من میخورد وقتی هر لحظه در معرض کشته شدن باشد؟

من با این افراد بحث میکردم که چرا ارزش کار بچه­های ما را با پول مورد قیاس قرار می­دهید؟ چرا طرز تفکر شما  اینگونه است؟ با هم جر و بحث می­کردیم اما پسرهایم می­گفتند مادر ولش کنید. محمود می­گفت: مادر ناراحت نشو بگذار بگویند، بگو به ما  100 میلیون نه، 700 میلیون نه، یک میلیارد تومان می­دهند، بر آتش دلشان که شعله­ور شده یک سنگ یخی بگذار».

مادر از غربت مدافعان حرم میگوید: «بچه­هایی که با عنوان «مدافعان حرم» در سوریه حضور پیدا کردند از همه لحاظ غریب هستند، نه اینکه اجساد آنها غریبانه آنجا افتاده و به پودر تبدیل شده است، آنها واقعا غریبند، حرف و حدیثها درباره آنها بسیار زیاد است؛ البته بگذارید بگویند،  مقام معظم رهبری در مورد این شهدا گفت: شهدای ما قبل از اینکه شهید شوند اولیاءالله هستند، کسی که جزء اولیاءالله است، هیچ وقت دنبال پول و پست و مقام و چیزهای مادی نیست، مانند انسان­های دیگر زندگی می­ کند، آنها انسان هستند با همسرانشان زندگی می­کنند، با بچه­هایشان زندگی می­کنند، تفریحات، خواب و خوراک همه چیز دارند اما در اعتقاداتشان راسخ هستند، بگذارید هر چه میخواهند بگویند».

محمود رادمهر دو فرزند دارد،«محمد» بیست و هشتم اردیبهشت  دوسالش تمام شد و «علی» دقیقاً روز شهادت محمود(17 اردیبهشت) 8 ساله شد؛ همسرش به دلایلی حاضر نشد در این گفتگو شرکت کند اما مادر محمود میگوید: «محمود تمایل زیادی داشت که با حضرت زهرا(س) نسبت پیدا کند و محرم شود و به من گفتند خانمی را برای من پیدا کنید که «سیده» باشد، من خیلی پیگیر شدم، آخر هم یک خانمی پیدا کردم که با یک واسطه به محرمیت حضرت زهرا(س) درآمد، یعنی مادر خانمش از اولاد پیغمبر است. او مطیع محض شوهرش بود، کمترین چیز، حتی خرید یک کیلو شیر، خرید یک دست استکان ایرانی، یا حتی خرید یک بلوز برای علی و محمد را بدون همراهی محمود انجام نمی­داد، هر وقت می­گفتم «معصومه جان بیا فلان جا برویم»، میگفت: «نه وقتی محمود بیاید با او می­روم.» قرض­الحسنه­هایی داشتیم که محمود تاکید داشت که معصومه حتما در آنها شرکت کند تا با فامیل­های دو طرف ارتباط تنگاتنگی برقرار کند، البته معصومه روابط عمومی خیلی خوبی دارد، خیلی خوش­روست و محمود هم همین طور بود، روابط آنها با هم عالی بود، بارها  محمود به من گفته بود انصافاً زن خوبی دارم. حتی در وصیت­نامهاش نهایت تشکر و قدردانی را از خانم خودش کرده بود.

محمود با بچه­های خودش بسیار منضبط بود و مخصوصاً در مسائل اخلاقی کوتاه نمی­آمد ولی با آنها خیلی هم بازی می­کرد و انواع و اقسام آموزش­های نظامی را به علی می­داد، من فکر می­کنم علی آموزش­های نظامی­ای دیده که هیچ بچه­ای ندیده است».

مادر 10 روز قبل از شهادت محمود خوابی دیده بود و هر لحظه آماده شنیدن خبر شهادت محمود بود: «خبر شهادتش را شنبه به من دادند و من دوشنبه قبل از آن با او صحبت کردم، مدام پیش خودم میگفتم شهادت محمود پیش می­آید و من باید خودم را برای خواست خدا آماده کنم.

برادر من صبح شنبه بعد از شهادت محمود آمده بود یک آمادگی در من ایجاد کند، آخر هم به من اصل ماجرا را نگفت اما من به او گفتم هر چه خدا مصلحت می­داند، ما در مقابل مصلحت خدا حرفی نمی­توانیم بزنیم، چه زنده برگردند و چه به شهادت برسند ما مطیع امر خدا هستیم.

به من نگفتند شهید شده است و گفتند این شایعه وجود دارد. بعدازظهر دیدم برادرم همراه خانمش و دو خواهر دیگر من آمدند خانه ما، برادر دیگر من که روحانی و در نهاد نمایندگی سپاه گلستان است هم به همراه خانمش آمد.

پسر دیگر من که چالوس خدمت می­کند و قرار بود برود مرخصی گرفته و مانده است، بعد دیدم تلفن زنگ می­زند و بچه­ها می­گویند مادرجان شب خانه هستی می­خواهیم پیش تو بمانیم! به مجتبی گفتم: محمود 5، 6 روز است زنگ نزده،چیزی شده؟ گفت: نه چیزی نشده. بعد از اینکه برادرم جواد آمد و رفت به مجتبی گفتم: دایی به من گفت باید خودت را حفظ بکنی، بچه­ها تو را نگاه می­کنند، محمود دو بچه دارد، محمدرضا دو بچه دارد، معصومه تو را نگاه می­کند گفتم حتما برای محمود و محمدرضا یک اتفاقی افتاده! گفت: نه. بعد از اینکه اینها بعدازظهر آمدند برادرم گفت از سپاه می­خواهند بیایند، گفتم: برادر من! جنگ یا کشته شدن است یا اسارت یا مجروحیت، باید راضی به این مساله باشیم. وقتی برادرم این آمادگی را در من دیده بود به سپاه اعلام کرده بود که خواهرم آمادگی این مساله را دارد و آنها ساعت 5/30 دقیقه آمدند و خبر شهادت محمود را دادند و  من گفتم: راضی به رضای خدا هستم».

مادر محمود علی رغم همه صبوری و استقامتش مادر است و دلش برای ثمره زندگیاش تنگ میشود: «شهادت فرزند گریه دارد، حضرت زینب گریه کرد اما رسالت را منتقل کرد، ما هم گریه می­کنیم. من در طول این چند مدت سعی کردم خودداری کنم ولی چند جایی بی­تاب شدم، وقتی وصیت­نامه پسرم را خواندند و او از من خواست جلوی دیگران گریه نکنم تا سبب شادی دشمنان شود دیگر جلوی بقیه گریه نکردم.

گریه­های ما نیمه شب است و وقتی تنها هستیم. ما با گریه­های خودمان رسالت مدافعان حرم را منتقل می­کنیم، ته دل­مان سوخته است، فراق فرزند سخت است. فراق اولاد بدترین درد است، من این بچه­ را در وجود خودم و با تمام نیروی جوانی خودم پرورش دادم، از تمام امتیازات و امکانات خودم گذشتم. من یک مدتی در جهاد کار کردم، در نهضت سوادآموزی کار میکردم، در سپاه همکاری کردم اما از همه اینها به خاطر تربیت بچهها گذشتم».

مادر ادامه میدهد: «اگر دو نفر عاشق و معشوق میخواهند به هم برسند به هر آب و آتشی می­زنند، شهدا و خدا عاشق و معشوق بودند. اینها خودشان را کشاندند تا به لقاالله برسند و سایه­ نشین عرش خدا شوند».

پیکر مطهر 11 نفر از 13 شهید خان طومان بازنگشته است و محمود نیز جزو این جاویدالاثرهاست؛ مادر در این خصوص میگوید: «مانند مادر وهب میگویم سری که دادم پس نمی­گیرم؛ خدا مصلحت بداند برمی­گردد و  مصلحت نداند جسم فیزیکی به درد ما نمی­خورد من فقط میخواستم بچه­هایم در راه خدا قدم بردارند و همین برایم بس است، جسم که به هر حال زیر خاک میرود.

اگر برای بازگرداندن پسر من چندین نفر جانشان به خطر بیافتد من اصلا راضی نیستم و  ارزش ندارد، شاید آن 100 نفر با حرکات و رفتارشان در جامعه موثر باشند. طبق شواهد و قرائنی که موجود است و عنوان می­کنند، محمود برای گرفتن لبتاب خودش که اسرار نظامی در آن بود دوباره به مقر برمیگردد و تلاش کرد که اسرار نظامی که در دفتر فرماندهی بود به دست کسی نیفتد، او می­توانست جان خودش را نجات دهد ولی میخواست اسناد را بردارد و جان افراد دیگری را نجات دهد».

خانم ملازاده با اشاره به حمله به شهدای خانطومان در چند ساعت آتش بس تاکید میکند: «ما نباید به دشمن اطمینان کنیم، ما نباید به روسیه و هیچ کشور دیگری اعتماد کنیم و این را بدانیم ابرقدرت­ها تا زمانی که منافع­شان در خطر نیفتد با ما هستند و زمانی که منافع­شان به خطر بیفتد ما را رها می­کنند. روسیه موظف بود بچه­های ما را ساپورت کند، چطور شد روسیه از ساعت 1 تا 7 بعدازظهر حرکت نکرد؟ من برای مسئولین اجرایی کشور خودم جداً متاسفم، مسئولین اجرایی مملکت ما با دشمن ما دست میدهند و مذاکره میکنند، این چه چیزی را می­رساند؟ یعنی خون شهدای ما کشک است؟

امام سجاد در مقابل یزید می­گویند: «ای یزید! فردا که در قیامت با پیغمبر ملاقات کردی چه جوابی میخواهی بدهی؟» حال این مسئولین فردا به شهدا در محضر عدل الهی چه میخواهند بگویند؟»

منبع: فارس

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار