پیرامون زندگی شهید محمد طایی از لشکر 41 ثارالله

با دهان روزه شهید شد

هنوز به محل درگیری نرسیده بودیم، گفتم :" چرا در حال ماموریت روزه گرفته ای ؟!" گفت:" اشکـالی نـدارد، اگر تا اذان ظهر برنگشتیم، افطار می‌کنم.درآخرین ماموریت همان روز شهید شد.
کد خبر: ۸۶۵۹۶
تاریخ انتشار: ۲۰ خرداد ۱۳۹۵ - ۱۲:۱۱ - 09June 2016

با دهان روزه شهید شد

به گزارش دفاع پرس از کرمان، محمد طایی در مورخ 30 خرداد سال 1333 در محلهی قلعه دختر، یکی از محـلات قـدیـمی شهـر کـرمان در خانهی علی و فاطمه متولد شد. از کودکی با نماز و قرآن و روزه آشنا شد. در پنج سالگی اذان میگفت. درهمان سن برای نخستین بار روزه گرفت. وی پس از پایان دوران سـربازی، سال 1354 به عنـوان کتابدار در آموزش وپرورش کـرمان استخدام شد. یک سال بعد سـاواک که به فعـالیت های مذهـبی و سیاسی اش مشکــوک شــده بود، اورا زیــر نظر گرفت. 

برای ادامهی تحصیل راهی کاناداشد

 درتاریخ 15مهرماه 1356 برای ادامهی تحصیل راهی کانادا شد، تا درمحیطی آزادتر به فعالیت های ضد رژیم استبدادی ادامه دهد. او در کانادا عضو انجمن دانشجویان مسلمان شد و توانست نقش موثری در شناساندن ماهیت ضد مردمی رژیم شاهنشاهی به عهده بگیرد. وی در امرچاپ، پخش و تـوزیع اعـلامیه هـای حضـرت امام (ره) در کشور کـانـادا و آمـریـکا مشـارکـت داشت و بـارها تـوسط عـوامل سـاواک و پـلیس آن کشـورهـا تـحت تعقیب قرار گرفت.

در 22 بهمن 1357 محمد طائی به ایران بازگشت

با پیروزی انقلاب اسلامی در 22 بهمن 1357 محمد طائی به ایران بازگشت. کمی بعد به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و جهت تشکیل سـپاه بارها به شهرهای مختلف استان سفر کرد و نهایتاً به عنوان مسئول روابط عمومی سپاه کــرمــان مشغـول به کار شد. ایثـار، عشق، کـوشش وتـلاش محمـد در سپـاه را هیچ یک از دوستانش فراموش نـکرده اند. کـوششی کـه در تـرغیـب بـه نـوآفـرینی و ابـداع داشت. تـلاشی که برای آگاهی بخشیدن به نسـل جـوان می کـرد. عشقـی که به قرآن و نهج البلاغه میورزید.

بـا دهـان روزه به دیدار معبودش شتافت

 محـمـد طـائـی در تـاریـخ  13 آذر سال 59  در سرزمیـن بـه آشوب کشیـده شـدهی کـردستان بـا دهـان روزه به دیدارمعبودش شتافت. دشمنان نخواستند تلاشی که او جهت آگاهی بخشیدن به مردم این خطه از میهن اسلامی آغاز کرده بود، به نتیجه برسد. پیش از ظهر آن روز تیری که از اسلحهی ضد انقلاب در جادهی مهاباد - بوکان شلیک شد، وی را به شهادت رساند.

مرور می کنیم گوشه ای از خاطرات این شهید بزرگواربه روایت خانواده و دوستانش:

روزهی کله گنجشکی

5 ساله بود. همه دریک اتاق کوچک زندگی می کردیم. ماه مبارک رمضان آهسته و آرام برای خوردن سحری بیدار میشدیم. در سکوت، بدون آنکه برق اتاق را روشن کنیم، سفره را می انداختیم. محمد کوچولو خوابیده بود و دلمان نمیآمد مزاحم خوابش شویم.همینکه کنار سفره می نشستیم ، سرش را از زیر پتو بیرون می آورد. بلند می شد و پس از شستن دست و صورت کنار سفره می نشست و سحری می خورد. روزه اش را تا ظهر افطار نمیکرد. با وجود آن که هوا گرم بود، امکان نداشت حتی یک جرعه آب بنوشد. روزهی کلــــــــــه گنجشکی می گرفت.

اگر از آتش میترسی، پس چرا سهل انگاری می کنی؟

سن و سالی نداشتم. در انجام یکی از فرائض دینی سهل انگاری کرده بودم. محمد دستم را گرفت و به طرف چراغ علاءالدین که وسط اتاق روشن بود ، برد. آن را به چراغ نزدیک کرد. گفتم:" چه کار می کنی ؟! دستم سوخت."

گفت:" گرمای این چراغ خیلی کمتر از گرمای دوزخ است؛ اگر از آتش میترسی، پس چرا سهـــــل انگاری می کنی؟"آن موقع دانش آموز دورهی ابتدایی بود.

ناگهان صدای خنده سکوت میدان صبحگاه را شکست

 سال 1352 دوره آموزش سربازی را در پادگان گرگان میگذراند، هنگام مراسم صبحگاه همه خبردار ایستاده بودند، صدایی شنیده نمیشد. فقط صــدای افســری که مــراسم را اجــرا میکــرد، به گوش میرسید.صبحگاه به پایان نزدیک می شد. حالا فقط مانده بود مجری نام شاهنشاه را بر زبان بیاورد و حاضران با فریاد : " جاوید. جاوید. جاوید. "مـراتب عشق و عـلاقـهی خود را به رژیم شاهنشاهی نشان دهند. صدای افسر دربلندگـــــو پیچید:" شاهنشاه آریا مهر ....."  ناگهان صدای خنده سکوت میدان صبحگاه را شکست. همه با تعجب به شخصی که هنوز می خندید، نگاه کردند.محمد طائی بود. به جرم مسخره کردن شاهنشاه به زندان افتاد و تا پایان دورهی آموزشی آزارواذیت شد.

کلیهی کتاب ها و لوازم نمایشگاه گروهک ها را به دریا ریختند

سالهای اول انقلاب گروهک ها به شدت فعال بودند. به ویژه در مناطق سنی نشین سعی در ایجاد اختلاف و تفرقه داشتند. اواخر سال 58 به اتفاق محمد و مهدی کازرونی به بندرعباس رفتیم تا با کارهای ارشادی و تبلیغ با سمپاشیهای گروهک ها مقابله کنیم. با درخواست محمد تعداد زیادی کتاب از کرمان و تهران به بندرعباس آوردند. نمایشگاهی جنب نمایشگاه کتاب گروهکها ایجاد کردیم. با سخنرانی و تبلیغ کم کم جو رعب و وحشتی که ایجاد شده بود، ازمیان رفت. یک روزمردم بندرعباس تحت تاثیر محمد، اقدام به راهپیمایی کردند و در خاتمه کلیهی کتاب ها و لوازم نمایشگاه گروهک ها را به دریا ریختند.

ماه مبارک رمضان بود....

ماه مبارک رمضان بود. غذایی را که برای افطارش آورده بودند، برداشت و حرکت کرد. آن روز حقوق هم گرفته بود. وقتی به خانهی یکی از مستمندان رسید، تمام حقوقش را روی قابلمهی غذا گذاشت. در زد. در باز شد. مردی ظاهر شد. پول غذا را به او داد وگفت:تصور نکنی پول را بدون حساب و کتاب به تو می دهم، فعـلا به صورت قرض قبول کن تا وقتی پولدار شدی آن را پس بدهی. برای اینکه آن فرد خجالت نکشد، این حرفها را زد.

روزه آخر

به سپاه خبررسید افراد ضد انقلاب در یکی از روستاهای اطراف مهاباد حضور دارند. بچه ها آمادهی مقابله شدند. لباس رزم پوشید. نوار تیربار را به کمر بست. پتویی برداشت و عقب ماشین پرید. به طرف جادهی بوکان رفتیم. محمد روزه داشت. اغلب روزها روزه می گرفت.هنوز به محل درگیری نرسیده بودیم، گفتم :" چرا در حال ماموریت روزه گرفته ای ؟!" گفت:" اشکـالی نـدارد، اگر تا اذان ظهر برنگشتیم، افطار میکنم."به پتویی که همراهش بود، اشاره کردم و پرسیدم:"چرا پتو برداشته ای؟" گفت:" اگر یکی از بچه ها مجروح شد،  او را روی پتو میگذاریم وعقب می آوریم." این آخرین ماموریت محمد بود. همان روز شهید شد.

نظر شما
پربیننده ها