به گزارش گروه سایر رسانههای دفاع پرس، مرور سبک زندگی شهیدان مدافع حرم درسهای زیادی به ما میدهد. برای ما که غرق در دنیا و مادیات شدهایم، درک اینکه کسی از این دنیا و از عزیزترین کسانش دل بکند، سخت است؛ اما با نگاهی به زندگی شهیدان مدافع حرم میبینیم وقتی دلت با خدای خودت صاف شد، دل کندن دیگر چندان کار سختی نیست. گذشتن مرد میخواهد و امروز رزمندگان مدافع حرم، جوانمردان واقعی دنیای ما هستند.
حشمت سهرابی هم یکی از همین شیرمردان بود که برای دفاع از حرم اهل بیت(ع)، از همسر و دو فرزندش دل کند و به جمع دیگر نیروهای مدافع حرم در سوریه پیوست.
سهرابی متولد سال 1348 بود و دوم تیرماه 1392 در منطقه «حماء» بال در بال ملائک گشود.
همسر شهید نجیبه شیخی متولد 1360 است و گفتنیهای زیادی از سبک زندگی شهید سهرابی دارد.
در ادامه، گفتو گویی با همسر شهید والامقام را می خوانیم.
نحوه آشنایی شما با شهید و وصلت و ازدواجتان چگونه اتفاق افتاد؟
من و شهید یک نسبت فامیلی خیلی دور با هم داشتیم و پدر ایشان با ما رفت و آمد داشت. پدر شهید راننده اتوبوس بود و گاهی به منزل ما در قم میآمد. یک روز پدرشان من را میبینند و با مادرم صحبت میکنند و به مادرم میگویند اگر اجازه بدهید دخترتان و حشمت با هم آشنا شوند و صحبت کنند.
مادرم اول به خاطر دوری محل زندگیمان مخالف بود ولی پدر شهید گفت بگذارید پسرم بیاید و دخترتان را ببیند بعد تصمیمگیری کنید، شاید نظرتان عوض شود. سال 1379 پدرشان گفتند عید به خانهتان میآییم و پسرم را هم میآورم و هر جور صلاح دانستید صحبت میکنیم.
عید آمدند و من هم اصلاً از چیزی خبر نداشتم. آن زمان 19 ساله بودم و شهید 32 سال سن داشت. بعد از مهمانی ایشان من را پسندیده بودند و بعداً برای خواستگاری آمدند. برایشان چادری بودن خیلی اهمیت داشت. میگفت من میخواهم همسرم چادری باشد. من هم چادری بودم و از لحاظ اعتقادی با هم تفاهم داشتیم. اردیبهشت سال 79 عقد کردیم، دو سال هم عقد بودیم و بعد ازدواج کردیم.
شما چه دلایلی برای قبول ازدواج با شهید داشتید؟
برای خودم ایمان و نماز خواندنش خیلی مهم بود. اینکه سپاهی بودند برایم خیلی اهمیت داشت. قبل از ازدواج محل زندگیمان قم بود و بعد از ازدواج من برای زندگی به تهران آمدم.
شهید درباره شغلشان با شما صحبت کرده بودند؟
بله، درباره تمام اینها با من صحبت کرد. گفته بود شغلم سپاهی است و روزی که به من بگویند باید مأموریت بروی، من بدون چون و چرا قبول میکنم. پدر خودم هم نظامی بود و مشکلی با این مورد نداشتم.
بعد از ازدواج شهید را به لحاظ اخلاقی و اعتقادی چطور شناختید؟
ایشان خیلی اهل حرف زدن نبود. برایش مهم بود هر جا که آقا هست او هم آنجا باشد. میگفت اگر آقا به من بگوید اینجا بمیر همینجا میمیرم. یا اگر به من دستور بدهد جایی بروم من حتماً میروم. فرمان رهبری برایش خیلی مهم بود و ارادت زیادی به ایشان داشت. در کل روی مسائل کاری تأکید فراوانی داشت و خیلی وظیفهشناس بود و به وقت و زمان اهمیت زیادی میداد. در کنار این خصوصیات فوقالعاده مهربان، صبور و باگذشت بود.
در زندگی مشترک روی مسئله خاصی تأکید داشتند که بخواهند به شما هم گوشزد کنند؟
من همیشه دوستانم را از طریق ایشان انتخاب میکردم. برایم تعیین میکرد این همسایه اینطوری است و با اینها رفت و آمد نکن و همسایه دیگر این خصوصیات را دارد و بهتر است با آنها رفتوآمد کنی. چون در شهرک محلاتی که بودیم همه همسایهها با هم رفت و آمد داشتیم به همین خاطر برایش مهم بود من با چه کسانی رفت و آمد میکنم.
چه شد تصمیم گرفتند به عنوان مدافع حرم به سوریه بروند؟
ایشان تا شنید تکفیریها تهدید کردهاند به حرم حضرت زینب(س) حمله خواهند کرد خیلی به او برخورد. گفت اگر بشود من میروم. من هم فکر نمیکردم آن قدر جدی باشد.
بعداً وقتی دیدم حرفش جدی است و قصد رفتن دارد و زمانی که به من گفت میخواهد به سوریه برود من ماندم چه بگویم. ولی بعدش فکر کردم و گفتم فقط این دنیا نیست و آخرتی هم هست. البته خودش قبلاً همه این حرفها را به من گفته بود.
میگفت همه چیز این دنیا نیست و فکر کن الان عاشوراست و آقا امام حسین(ع) خواسته ما برویم شما الان چه کار میکنی؟ گفت مثل خانمهای شامی میخواهی باشی؟ گفتم نه و راضی به رفتنشان شدم.
حالا از ته دل راضی به رفتنشان بودید؟
به هرحال زندگی آدم است و هرچقدر فکر کنید دلکندن و رفتن یک عزیز ناراحتتان میکند. همسرم قبل از رفتن خیلی به من نمیگفت چه کار میکند و تازه این اواخر فهمیدم و از کارش سردر آوردم. نهایتاً هم گفتم ایرادی ندارد و راضیام به رضای خدا. ایشان هیچ وقت برای مأموریت خارج از کشور نمیرفت و کارش طوری نبود که این طور مأموریتها به او داده شود.
هر مسئولیتی که داشت در داخل کشورمان بود و رفتنش وظیفه شغلی نبود. آنجا هم هیچ مسئولیت خاصی نداشت. به قول خودش یک پادو بود. حتی به او گفته بودند امکان دارد به آنجا بروی و فرماندهات یک گروهبان باشد که حشمت میگوید اصلاً برایم مهم نیست و فقط دفاع از حرم اهل بیت(ع) برایم مهم است.
درباره شهادت با شما صحبت کرده بود؟
حرفهایی میزد ولی من قبل از این اتفاقات متوجه منظورش نمیشدم. قبل از رفتنش به من گفته بود یک روز شهید میشوم؛ من هم میگفتم الان که جنگ نیست و میگفت من میدانم شهید میشوم. بعد که حرف از سوریه افتاد من اصلاً نمیدانستم جریان چیست. ولی آخرین باری که رفت من احساس کردم که دیگر نمیبینمش و برنمیگردد. به دلم افتاده بود شهید میشود.
رفتنش برایتان سخت نبود؟
چرا خیلی سخت بود. ایشان وقتی که میرفت و زنگ نمیزد من خیلی ناآرام و بیقرار میشدم. ولی آن روزی که شهید شدند تا فردا که به من زنگ نزدند من آرام بودم. اصلاً فکر نمیکردم روزی که شهید شود من انقدر آرام باشم. انگار به دلم افتاده بود.
با تمام اینها باز فکر به سرم میزد که نه، کاش یک تیر بخورد و برگردد. قبل از آخرین اعزام شرایط رفتن و آنجا را برایم توضیح داد و من گفتم هر روزی که آنجا هستید من برایتان آیتالکرسی میخوانم. شوخی یا جدی نمیدانم اما میگفت پس نگو این تیرها که از بغل من رد میشود برای آیتالکرسیهای شماست.
الگویی برای صبرتان داشتید؟
من همیشه به همسر شهید بابایی فکر میکردم. ایشان میگفت وقتی همسرم شهید شد من اصلاً گریه نکردم. نمیخواستم آبروی همسرم را با گریه کردن ببرم و نمیخواستم دشمن شاد بشود. به همین خاطر من هم خیلی بیقراری نکردم. حتی همسایهها و بستگان آمدند و تسلیت گفتند، گفتم به من تسلیت نگویید، بلکه تبریک بگویید چون همسرم دوست داشت شهید شود. به من میگفتند الان داغی که این حرفها را میگویی. من هم گفتم شهادت داغی ندارد.
اگر همسر آدم ناگهانی تصادف کند و بمیرد آن موقع نمیداند چه کار کند ولی شهادت که اینطوری نیست. من هم یاد حضرت زینب(س) افتادم که در یک روز آن همه داغ دیدند حالا برای من که یک نفر است، آن هم پیشکش.
شهید چند بار به سوریه رفتند؟
سه بار اعزام شده بودند.
پشیمان نیستید از اینکه اجازه دادید برود؟
نه، نبودنشان سخت است ولی خدا خودش کمک میکند. خدا درد را که میدهد درمان را هم میدهد.
چند فرزند دارید؟
دو پسر به نامهای حسین و محمد دارم. حسین الان 12 سال دارد و محمد هفت ساله است.
بچهها از شهادت پدرشان خبر دارند و میدانند پدرشان در چه راهی قدم گذاشته است؟
من باید توجیهشان کنم. وقتی پدرشان شهید شد دیگران گفتند چطور میخواهی به بچهها این موضوع را بگویی؟ من هم میگفتم برایشان توضیح میدهم و میگویم که پدرشان در چه راهی قدم گذاشته و شهید شده است. زمانی که برایشان گفتم آنها هم قبول کردند.
البته این بستگی دارد ببینند من چطوری رفتار میکنم. رفتارهای من روی بچهها خیلی تأثیر میگذارد. من میگویم ما با خدا معامله کردهایم و همیشه باید راضی باشیم به رضای او.
شهید سهرابی از لحاظ اعتقادی و دینی کار خاصی انجام میداد؟ مثلاً عادت به خواندن نماز شب یا دعای خاصی داشت؟
ما با هم نماز شب میخواندیم. برای پدر و مادر و فرزندانش نماز میخواند. حتی نمازی میخواند تا بچهها صالح شوند. حالا من میخوانم تا زمانی که بچهها بزرگ و صالح شوند. نمازی هست که یکشنبه غروب خوانده میشود. البته این نماز را من پیشنهاد کردم که بخوانند چون پدر باید بخواند که ایشان هم خیلی استقبال کرد.
گاهی از این طرف و آن طرف میشنید که میگویند ما را چه به سوریه. اقوام چنین حرفهایی میگفتند که چرا حشمت به سوریه میرود. به هرحال هر کس یک عقیدهای دارد. وقتی به شهید میگفتم که چنین حرفهایی میگویند، میگفت نمیخواهد شما چیزی بگویید من خودم جوابشان را میدهم. میگفت کسی حق ندارد جلوی اعتقادات من را بگیرد.
قرص و محکم بودن خودتان از کجا نشئت میگیرد؟
اینها همه کار خداست؛ «هذا من فضل ربی» است. ما که هیچی نیستیم و همه برای خداست. هر چه رخ میدهد خیر و مصلحت خداست. اگر قبول داشته باشیم هر چه از خدا میرسد خیر است پس شرش از خودمان است.
در پایان اگر خاطرهای از شهید دارید برایمان بگویید؟
وقتی زیاد سرکار میماند و سرش شلوغ میشد من میگفتم چرا انقدر کار میکنی و کمی هم به فکر زندگی باش. همیشه این جمله را میگفت «گر نگه دار من آن است که من میدانم، شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد» وقتی این را میخواند زبان من را با این بیت میبست. میگفت شما غصه نخور.
در نوشتههایش هم همیشه این را مینوشت: «چون میگذرد غمی نیست» شهید خیلی صبور و باگذشت بود. مثلاً میگفتم فلانی اینطوری گفته و تهمت زده، دیگر چرا میخواهی به سوریه بروی؟ میگفت من اگر بخواهم بروم به خاطر خدا میروم؛ هر چه هست من به خدا واگذار میکنم و کارهایم را هم به خاطر خدا انجام میدهم. واقعاً هم این کار ر انجام میداد. من از این کارهایش شوکه میشدم ولی الان که شهید شده میفهمم هر کس یک جایگاهی دارد و حشمت چه جایگاه بالایی پیش خدا داشت.
آخرین دلنوشته شهید در خرداد 1392
این جا میشود بهترین روزها و بدترین و تلخ و شیرین زندگی را مرور کرد. میتوان دوران کودکی از آن جا که یاد یاری میکند را دوره کرد. میتوان فکر کرد برای اصلاح و بهبود. رفتن و رفتن. چقدر دلبستگی. چقدر دلتنگی. آه خدایا! تمام عمر ما آدم نیمی به دلبستگی و نیمی به دل کندن در گذر است. کدام قبول توست؟ دل دادن و سردادن برای خوبانت که زیباست.
خدایا! ما را گرفتار دنیا نکن و مگذار دنیا فریبمان دهد که دانای حکیم فقط تویی.
منبع: جوان