نصرت الله غریب، همان هم بازی دوران کودکی شهید سید رضا دستواره است که اگر کتاب زندگیش را ورق بزنی، پر است از خاطرات دوران جنگ که هر کدام برای خودشان حکایتی دارد.
نصرت الله غریب، در گفتو گو اختصاصی خود با خبرگزاری دفاع پرس از دوران زندگی و خاطرات خود با شهید دستواره گفت. از دستواره ای که هیچ گاه حتی در شرایط سخت هم لبخند از روی لبانش پاک نشد و تا آخرین لحظه در این جنگ باقی ماند. سرانجام در 13 تیر ماه سال 1365 شهید شیرین شهادت را نوشید.
نامردها کجا میروید
در مریوان، ارتفاعات تته، برف سنگینی آمده بود. به بالای ارتفاعات رفتیم. همین طور که مسیر را طی می کردیم ناگهان، احساس کردم که رضا افتاد. دیدم شروع به لرزیدن کرد. انگار رضا غش کرده بود. همه بچه ها نگران و سراسیمه خودشان را بالای سر رضا رساندند. همه ما نگران که در عین ناباوری ، دستوار ه بلند شد و شروع کرد به خندیدن. ما همین طور رضا را نگاه می کردیم.
این موضوع در کوچه های ذهنمان چند باری تکرار شد.
یکبار دیگر در عملیات مسلم، خمپاره ای در اطراف رضا فرود آمد. روی زمین افتاد و شروع کرد به نال و فریاد زدن. بچه ها به واسطه کارهایی که رضا انجام داده بود، باور نمی کردند که رضا زخمی شده باشد. من گفتم: " بچه ها ولش کنید. این دوباره دروغ میگه". اما هم چنان صدای فریاد رضا به گوش می رسید که " نامردها کجا میرید". ما همچنان اهمیتی به رضا نمی دادیم. گفتم: دوباره رضا می خواهد ما را دست بندازد. کارش همین است. اما یکدفعه دیدیم که رضا واقعاً چهار دست و پا راه می آید. برگشتیم، متوجه شدیم که وقتی خمپاره افتاده است، خاک به سرو صورت و چشمان رضا پاشیده. صورت رضا دیده نمی شد. من یک آن احساس کردم که ترکش به چشمان رضا اصابت کرده و نابینا شده است. رضا همچنان ناله کنان فریاد می زد، "دیدید نامردا دروغ نمی گم"
یک خواب و هزار دردسر
در مریوان رضا از ناحیهی پا تیر خورده و مجروح شده بود. به طوری که پای رضا را گچ گرفته بودند. ما در تهران در خانه یکی از دوستان دعوت داشتیم. رضا هم با همان شیطنت های خاص خود به میهمانی آمده بود. اول، با عصا بچه ها را اذیت کرد. بعد از مدتی گفت: بچه ها من خوابی دیدم که سیدی دست بر من کشید و در خواب پایم خوب شد. تا این را گفت همه بچه ها رضا را دوره کردند. گفتند: "تو یه همچنین خوابی دیدی و هنوز پات تو گچه". تقریباً یک ساعت طول کشید با چاقوهای اره ای پای رضا را از گچ بیرون بیاورند. بعداز آن رضا را مجبور به راه رفتن کردند. شروع به راه رفتن کرد. گفت: "بچه ها مثل اینکه راستی راستی پام خوب شده" فردا صبح متوجه شدیم پای رضا ورم کرده است. با موتور سریع رضا را پیش دکتری که پایش را گچ گرفته بود بردم. دکتر با دیدن صحنه عصبانی شد. رضا گفت: دکتر چرا عصبانی می شوید. اگر پایم را گچ نگیرید من بر می گردم. من که اصلاً باکی ندارم.
آقا، مرخصی نمی دهیم
زمانی که تیپ محمد رسول الله تشکیل شد، رضا دستواره با توجه به استعدادی که داشت به عنوان مسئول پرسنلی شروع به کار کرد. محل کار او در یک کانکس بود که در آن یک پنجره تعبیه شده بود. واین کانکس در سطح بالاتری از زمین قرار داشت. این طوری رضا بر رزمنده های مراجعه کننده تسلط داشت از طرفی بچه های رزمنده باید بر روی بلکوی می رفتند.
یک روز که آماده می شدیم برای عملیات بیت المقدس یک بسیجی رزمنده پشت پنجره قرار گرفت و گفت: مرخصی می خواهم. رضا گفت: طبق دستور فرمانده تیپ چون عملیات نزدیک است نمی توانیم مرخصی بدهیم. بسیجی خیلی اصرار کرد. رضا گفت : آقا، فرمانده تیپ گفته است مرخصی ندهید. چرا اینقدر اصرار می کنید؟ اما رضا دید این بسیجی همچنان پا فشاری می کند. یه پارچ بغل دست رضا بود .گفت "وایسا الان بهت مرخصی می دم". تقریباً سر و صورت بسیجی مقابل پنجره بود. پارچ آب را روی سر بسیجی خالی کرد گفت: "حالا متوجه شدی...مرخصی نمی دیم".
پایان قسمت اول