گفت‌وگو با محسن رفیق‌دوست:

باند مهدی هاشمی می‌گفت: امام برای باقی‌ماندن انقلاب خوب نیست

تنها وزیر سپاه پاسداران در تاریخ انقلاب اسلامی می‌گوید: باند مهدی هاشمی می‌گفت امام برای باقی‌ماندن انقلاب خوب نیست.
کد خبر: ۸۸۵۹۳
تاریخ انتشار: ۰۲ تير ۱۳۹۵ - ۱۶:۲۱ - 22June 2016

باند مهدی هاشمی می‌گفت: امام برای باقی‌ماندن انقلاب خوب نیست

به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاع پرس، مجله رمز عبور در بیستمین شماره خود به تاریخچه شکل گیری نیروی قدس سپاه پرداخته است که در ادامه گفتوگوی این مجله با محسن رفیق دوست را میخوانید:

محسن رفیقدوست، قبل از ورود به مبارزه، تاجری نسبتاً متمول در بازار بارفروشهای تهران بود و در دوران جنگ مسئول تدارک نظامی و بعداً وزیر سپاه شد. او که اکنون هرازگاهی لباس نظامیاش با درجه سرتیپ تمامی را میپوشد، از مطلعین فعالیتهای بینالمللی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در صدور انقلاب اسلامی قبل و بعد از تأسیس نیروی قدس است.

وقتی صحبت از نهضتها پیش میآید، بحث مهدی هاشمی مطرح میشود. مهدی هاشمی چگونه وارد سپاه شد؟ چقدر در سپاه نقش جدی داشت؟ بعد از اعدام او ما به شکلی نهضتها را از تاریخمان پاک کردیم. آیا نهضتها جنبه مثبتی داشتند یا نداشتند و یا همهاش منفی بودند؟

بسمالله الرحمن الرحیم. یادم هست در همان اوایل پیروزی انقلاب اسلامی که اکثر مسئولین نهضتهای آزادیبخش کشورهای مختلف به ایران میآمدند ـ اوایل تشکیل سپاه بود و هنوز در سپاه واحد نهضتها را نداشتیم ـ و درخواست کمک میکردند، یک روز از حضرت امام سؤال کردم: «آقا! تکلیف ما در مورد مسلمانهایی که در گوشه و کنار دنیا دارند با دولتهای غاصب خود مبارزه میکنند چیست؟» امام فرمودند: «اصولاً بین مسلمانهای مرزی وجود ندارد و این مرزهای جغرافیایی قراردادی مورد قبول اسلام نیستند. مسلمین در مقابل همدیگر هر جا که باشند، متعهد و مسئولاند، اما بسته به توان، شرایط و قضایی که پیش میآید، شما مسئولیت داری، ولی آیا الان میتوانی کمک کنی یا نه؟ این را باید سران و مسئولان مملکت معلوم کنند.»

لذا اینکه انسان باید به یاد همه مسلمانها باشد، دلیل امام بود. سید مهدی هاشمی، برادر داماد آقای منتظری بود و به سفارش ایشان و بقیه روحانیون بزرگواری که در قدرت بودند، به سپاه آمد.

اما از همان اول، مخصوصاً بنده که دید خوبی از جریان قتل مرحوم شمسآبادی و محاورهای که قبل از پیروزی انقلاب در این زمینه با آقای منتظری داشتم...

تعریف میکنید که آن گفتوگو چه بود؟

بله یک روز ایشان مرا خواستند. تازه بیرون آمده بودند. هنوز سید مهدی آزاد نشده بود، چون زندانی سیاسی نبود. خود آقای منتظری، مرحوم آیتالله طالقانی و سران منافقین آخرین گروه زندانیان سیاسی بودند که قبل از پیروزی انقلاب اسلامی آزاد شدند. تقریباً با پیروزی انقلاب مردم ریختند و در زندانها را باز کردند و همه بیرون آمدند. روزی که با هم صحبت میکردیم هنوز سید مهدی هاشمی آزاد نشده بود. آقای منتظری از من پرسید: «به نظر تو آسید مهدی هاشمی قاتل شمسآبادی است؟» جواب دادم: «موقعی که این اتفاق افتاد، در زندان اوین خدمت شما بودم، ولی مؤتلفه تحقیق کرده و دیده بود تشکیلاتی هست که در رأس آن تشکیلات سید مهدی هاشمی است و اگر ایشان خودش هم نرفته است طناب را به گردن مرحوم آیتالله شمسآبادی بیندازد، ولی فرمان قتل شمسآبادی را ایشان صادر کرده است.» بعد ایشان به من گفت: «اگر من بگویم اینجور نیست، شما واکنشی داری؟» گفتم: «مثل اینکه بگویید الان شب است و نگاه میکنم میبینم روز است و لذا سکوت میکنم و بلند میشوم و میروم.»

مسأله دیگری که باعث شد پرونده ایشان در واحد نهضتها بسته شود و شکل واحد نهضتها عوض شود، این بود که سید مهدی هاشمی آمد و در جلسه شورای فرماندهی سپاه مطرح کرد حالا جنگ شروع شده است. بحث جنگ ما با صدام جدی بود. گفت: «یک نفر را میشناسم که در حزب بعث عراق، فرمانده صدام بود. بعد که صدام رئیسجمهور میشود، میخواست او را بگیرد و بکشد و او هم با عدهای از طرفدارانش فرار کرده و به سوریه رفته است و در آنجا تشکیلاتی دارد. اگر موافق باشید این آدم را به ایران بیاوریم و در مقابل صدام علم کنیم.» این فکر تقریباً آن موقع تصویب شد و بهعنوان مسئول تدارکات سپاه کمک کردم ایاد سعید ثابت به اتفاق 86 نفر از نیروهایش به ایران آمد و من مسئول اسکان دادنشان شدم و رفتم از بنیاد مستضعفان یک خانه بسیار بزرگ طاغوتی در خیابان ولیعصر، بلوار ناهید را گرفتم. ساختمان وسط و دور خانه باغ بود. آنجا را از بنیاد گرفتم و به واحد نهضتها دادم و آنها هم اینها را بردند و در آنجا مستقر کردند. ظاهراً همهشان در آنجا جا نشدند و عدهایشان را به یکی از پادگانهای سپاه بردیم. یادم نیست کجا بود.

همزمان با این داستانها داستانی بین من و حضرت امام اتفاق افتاده بود که از اموالی که برایم آورده بودند و از جاها و اشخاص مختلف بود آنهایی را که معلوم بود و اموالشان به نفع بنیاد مصادره شده بود، به بنیاد میدادم. طلا و جواهرات زیادی پیشم بود که به بانک مرکزی دادم و رسید گرفتم. 700 میلیون تومان پول دستم بود که معلوم نبود مال کیست. اصلاً نمیدانستم صاحب این پولها کیست. آورده و به من داده بودند و هیچ نشانی هم نداشت. خدمت حضرت امام شرفیاب شدم و گفتم: «چنین پولی پیش من است. اجازه میدهید بیاورم و به دفتر بدهم؟ از نظر من پول مجهولالمالک است. اموال مجهولالمالک هم مال ولیفقیه است.» ایشان گفتند: «نه پیش خودت باشد و زیر نظر آقای منتظری خرج کن.» بعد خدمت آقای منتظری رسیدم و گفتم: «چنین پولی پیش من است. خدمت امام گفتم، ایشان هم گفتند زیر نظر شما خرج کنم.» ایشان هم گفت: «باشد.»

چند روز که گذشت، ایشان دستور داد 7 میلیون تومان برای کمک به تشکیلات آقای ایاد سعید ثابت یا مثل اینکه ابووائل به سید مهدی بدهم. من هم 7 میلیون تومان را چک نوشتم و دادم. چند وقتی گذشت و سید مهدی هاشمی دعوت کرد که از شورای فرماندهی سپاه برویم و با این آقا ملاقات کنیم. آن شب من و سردار رضایی با هم قرار گذاشتیم که برویم. وقتی به آن خانه رفتم، هر چه فکر میکنم چه باعث شد بهجای اینکه مستقیم و از در اصلی داخل بروم کنار را گرفتم و پشت ساختمان رفتم و از دری که مقابل در اصلی بود و به آشپزخانه باز میشد، رفتم چیزی یادم نمیآید. در هم باز بود و داخل آشپزخانه رفتم. روی پیشخوان کابینت آشپزخانه پر از شیشههای پر و خالی مشروب بود. دیگر حواسم پرت شد. از همان در آشپزخانه به داخل سالن پذیرایی ـ که سالن بزرگی بود و دورتادور صندلی چیده بودند ـ رفتم. بالای سالن برادر سردار رضایی آمده بود و ایاد سعید ثابت و مهدی هاشمی هم بودند. مهدی هاشمی بین من و ایاد سعید ثابت جاخالی کرد و نشست. ناراحت و عصبانی از وضعی که دیده بودم، درِ گوش سید مهدی گفتم: «اینها در آشپزخانه چه بودند؟» پرسید: «مگر چه دیدی؟» جواب دادم: «پر از شیشههای پر و خالی مشروب است. پولهایی را که از من گرفتی خرج این کارها را کردی؟» گفت: «ما که اینها را اینجا نیاوردهایم که حمد و سورهشان را درست کنیم.» آن شب دائماً در این فکر بودم که این بساط چیست. چندان نفهمیدم در آن جلسه چه گذشت. فردای آن شب به قم پیش آقای منتظری رفتم و قضیه را مفصل تعریف کردم. ایشان گفت: «شما در این کار دخالت نکن. خودم درستش میکنم.» از جواب ایشان قانع نشدم و یکراست خدمت امام رفتم. امام تعجب کردند و بعد گفتند: «دیگر زیر نظر ایشان خرج نکن.» آن موقع بود که آقای محلاتی نماینده امام در سپاه بود. امام گفتند: «بقیه این پول را زیر نظر آقای محلاتی خرج کن.» بعد با ایشان هماهنگ کردم و آن پول را در جاهای زیادی که لازم بود خرج کردیم.

این موضوع را در شورای فرماندهی سپاه هم مطرح کردم و بهتدریج منجر به این شد که ایشان نباشد و مدتها هم واحد نهضت به صورت نیمه تعطیل درآمد و میشود گفت تشکیلاتی که قرار بود زیر نظر سپاه به نهضتهای آزادیبخش کمک کند، بعد از این داستان نهضتها به وجود آمد.

در پرونده مهدی هاشمی مواردی مثل بحرین و افغانستان هم بود. میدانید تدارکاتشان را از کجا میآوردند؟

ما مستقیم به آنها میدادیم و نمیدانستیم چه بلایی سرشان میآورند.

مهدی هاشمی با قذافی هم ارتباط داشت؟

نه محمد منتظری بود، ولی او نبود.

مهدی هاشمی و محمد منتظری چقدر در یک تیم محسوب میشوند؟

باید جدا محسوبشان کنید، چون محمد یک مبارز ضد رژیم بود که خیلی هم زود لو رفت و فرار کرد و به سوریه رفت و در آنجا با اسم مستعار جعفری زندگی میکرد. قبل از پیروزی انقلاب آمد و هسته اصلی آنچه را که به نام سپاه باید تشکیل شود، شروع کرد. قبل از ورود امام آمد و خیلی از ما را صدا کرد. معلوم بود انقلاب دارد پیروز میشود و میگفت این ارتش با توجه به اینکه در مقابل ملت است، اصلاً به درد نمیخورد یا اگر هم به درد بخورد وظیفه دیگری دارد. معمولاًً ارتشها یا در مقابل ملتها هستند یا آنهایی که خوب هستند، دفاع سرزمینی میکنند. میگفت ما نیرویی میخواهیم که از انقلاب اسلامی حفاظت کند. اوایل مطرح میکرد ما یک گارد انقلاب لازم داریم. با خیلیها صحبت کرده بود. خانهای در اول خیابان ایران متعلق به یکی از دوستان به نام آقای اخوان بود... در پذیرایی طبقه دوم این خانه اکثر شبها یا هفتهای دو بار همه را جمع و مقدمات تشکیل گارد انقلاب را فراهم میکرد. با ورود امام و مسئولیتی که از بدو ورود امام پیدا کردم تا رفتن امام به قم که حتی سپاه هم در همین فرصت ورود امام تا رفتن به قم توسط ایشان تشکیل شد. دیگر نمیرسیدم در آن جلسات شرکت کنم، چون 24 ساعته در مدرسه علوی خدمت امام بودم. وقتی دولت موقت متوجه شد جریانی دارد نیرویی را درست میکند، پیشدستی و از امام درخواست کرد اجازه بدهند سپاه پاسداران تشکیل شود. نمیدانم این عبارت سپاه پاسداران در نامه دولت موقت به امام هم بود یا نه ولی در نامه امام به آقای لاهوتی نوشته بودند لازم است شما سپاه پاسداران را زیر نظر دولت موقت تشکیل بدهید. در مقابل حرکتی که محمد منتظری به راه انداخته بود. وقتی این سپاه تشکیل شد، محمد زیر بار آن نرفت و خودش برای خودش سپاه دیگری درست کرد.

پرونده سید مهدی هاشمی چقدر به پرونده مکفارلین مرتبط بود، چون اخیراً هم آقای سید محمد خامنهای در مصاحبهای اشاره کردند او سر ماجرای مکفارلین به باد رفت. شما که از نزدیک حضور داشتید. اینها میخواستند بریزند و اگر توانستند مکفارلین را بگیرند و از سوی دیگر نیروهای اطلاعات جور دیگری برخورد کردند. از این روایتها زیاد شده است. اصل ماجرا چیست؟

در اصل جریان مکفارلین نبودم. فقط موقعی ورود پیدا کردم که هواپیمایی که مکفارلین با آن تاو آورده بود، قاعدتاً ما باید میرفتیم و تاو را تحویل میگرفتیم. داستان محرمانهای بود که اتفاق افتاده بود. اینکه روزنامهای در یک کشور عربی این داستان را مینویسد.

الشّراع لبنان...

بله الشّراع لبنان و انتشار این مطلب کار مهدی هاشمی است به حقیقت نزدیک است، چون باید خاطرهای را برایتان بگویم. لازم است افکار و عقیده سید مهدی هاشمی و بقیه همفکرهای او و کسانی را که در اطراف آقای منتظری بودند کاملاً بدانید. همان موقعها قبل از این حرفها بیت آقای منتظری مرا خواست. همه اینها بودند. همه دار و دسته به اصطلاح هدفیها بودند و این عقیده سید مهدی بود. عقیده افراد با عقیده سید مهدی یکی بود که تقریباً همان گروه هدفیها میشود. آن روز چنین تعبیر میکردند که امام (ره) برای محدثه انقلاب، یعنی به وجود آوردن انقلاب بهترین شخصیت بوده و کسی بهتر از ایشان نبوده است، اما برای مبقیه انقلاب، یعنی باقی ماندن انقلاب امام خوب نیست و آقای منتظری خوب است و ما تشکیلاتی درست کردهایم که این مسأله اتفاق بیفتد که برای مبقیه انقلاب آقای منتظری باشد و تشکیلاتمان تدارکاتی کم دارد. تو هم تدارکاتچی خوبی هستی. دیدم اگر در آنجا بگویم نه قاتی بقیه افرادی که نه گفته و رفته بودند میشوم، بنابراین گفتم باید دو سه روزی فکر کنم و جواب بدهم.

با این نکته که آقای منتظری قائم مقام رهبری بودند.

الان از نظر تاریخی تطبیق نمیکنم که آن موقع مرا به آن جلسه دعوت کردند، آقای منتظری قائم مقام شده یا نشده بودند. 35، 36 سال گذشته است و الان تطبیق نمیکنم. به احتمال زیاد هنوز قائم مقام نشده بود، چون در قضیه قائممقامی ایشان میدانستیم هم امام مخالف بود، هم خود آقای منتظری و یک عده هم مثل ما مخالف بودیم. آن روز که در مجلس خبرگان میخواستند رأیگیری کنند با خیلی از بزرگان صحبت کردم که با توجه به اینکه ایشان و امام مخالف هستند، مبادا ایشان قائم مقام شود. بعد که آقای منتظری قائم مقام شد از مرحوم آیتالله محمدی گیلانی، حضرت آیتالله جنتی و حضرت آیتالله کاشانی پرسیدم چرا اینطور شد؟ گفتند آنقدر جو به نفع این قضیه بود که نتوانستیم جلوی آن را بگیریم و این کار انجام شد.

پس اینکه سید مهدی خیلی به مکفارلین ارتباط داشته باشد، به نظر شما ربط ندارد.

نه.

پس چرا این پرونده از سال 1357 تا 1366 و 1367 مسکوت ماند؟ اگر قرار بود به پرونده قتل مرحوم شمسآبادی رسیدگی شود، چرا در همین سالها بررسی نشد؟

یکسری اخبار هست که هنوز زمان بیان آنها نیست، چون دشمن سوءاستفاده خواهد کرد. وقتی امام فهمیدند در آن کار هم اینها دست دارند، لذا گفتند پرونده را جمع کنید.

به نظرم انحلال نهضتها در سال 1361 بود. بخش بینالملل به عهده چه کسی بود؟ چون ما در افغانستان عملاً درگیر بودیم. چه کسی اینها را پشتیبانی میکرد؟ قسمت خاصی از سپاه بود؟

زیر نظر فرماندهی و عملیات بود.

اینکه قرار شد بچههای تیپ محمد رسولالله(ص) به سوریه بروند و همین پایه شکلگیری حزبالله شد و امام مخالفت کرد و برگشتند، ولی قسمتی ماندند. چه اتفاقی میافتد؟ این ماجرا مبهم است.

پیروزی خرمشهر مصادف با حمله اسرائیل به لبنان و تقریباً اشغال آنجا شد که شاید بیارتباط به هم نبودند. ما هم که خرمشهر را آزاد کرده بودیم و قرار شد به لبنان نیرو ببریم. اول یک سفر من و مرحوم صیاد شیرازی و برادر رضایی رفتیم و موقعیتها را شناسایی کردیم. بعد آن دو نفر آمدند و من در آنجا ماندم. از دولت سوریه یک پادگان در زَبَدانی گرفتم، یک پادگان هم در لبنان در اُشتوره. در آنجا پادگان نبود و محلی را گرفتم. بعد اطلاع دادم دو هواپیما نیرو آمد و به فرودگاه رفتم. یادم هست زنده یاد متوسلیان ـ که انشاءالله زنده باشد ـ بلندگوی هواپیما را گرفته بود و به آنها میگفت... بچهها هم صندلیهای هواپیما را جمع کرده و کف هواپیما نشسته بودند. 500، 600 نفر با تفنگ، لباس و کلاهخود. گفت ما به اینجا آمدهایم که پاسخ صهیونیستها را پای کوه صهیون بدهیم. وسیله تهیه کردیم و بچهها را به پادگان بردیم ـ هم در سوریه و هم در لبنان ـ در حال سازماندهی بودیم که نظر امام بر این قرار گرفت که راه قدس از کربلا میگذرد و ایشان دستور دادند آن تعداد...

این مسأله با آقای هاشمی هم هماهنگ شده بود؟

رفتنمان؟

بله.

بله با همه هماهنگ شده بود.

فقط با امام هماهنگ نشده بود.

با امام هم هماهنگ شده بود.

یعنی نظر امام تغییر کرد؟

به نظر من اینطور بود.

در خاطرات آقای هاشمی هست که بعضی جاها میگوید من رفتم و نظر امام را تغییر دادم.

نمیدانم، باید از ایشان بپرسید، ولی این را میدانم که اوایل انقلاب ـ دقیقاً یادم نیست چه سالی بود 1360 یا 1361 ـ آقای سید حسن نصرالله به دیدن امام آمد. 22 سال داشت. امام وکالت خود را در وجوهات به این جوان 22 ساله داد. آن موقع در لبنان خیلی از معاریف بود و خیلیها اصلاً ادعای برابری با امام را در فقاهت میکردند. امام در چهره سید حسن نصرالله دیده بود که او کیست. لذا آن فرمان امام اگر غیر از آن بود، امروز یک نیروی غیر قابل شکست خار چشم دشمنان به نام حزبالله نداشتیم. فرمان امام این بود که بچههایی را که بردهاید، هر کدام که میتوانند بمانند و نیروهای لبنان را آموزش بدهند که یکی از آنها امروز پیشم بود، سردار مصطفی آجرلو بود. جزو نیروهایی بود که آنجا گذاشتیم تا آموزش بدهند. یادم هست آسید حسن نصرالله، عماد مغنیه و آسید عباس موسوی را همین آجرلو در جنوب لبنان آموزش داده بود. تیم کاملی از بچههای ما ماندند و بقیه را برگرداندیم و آموزش لبنانیها را شروع کردیم و مقدمات تشکیل حزبالله و فراهم شد و نتیجهاش این است که امروز ابهت اسرائیل شکسته است. این درایت امام بود که بهجای اینکه به آنجا برویم و مستقیم بجنگیم، کاری کنیم که خودشان بتوانند بجنگند.

حافظ اسد چه واکنشی داشت؟

ایشان کاملاً با ما هماهنگ بود؛ یعنی از اول پیروزی انقلاب که با ایشان آشنا شدم ـ هر چند قبل از انقلاب، پیش از آنکه به زندان بروم ملاقاتی با ایشان کردم ـ بعد از انقلاب که هر وقت میرفتم با ایشان ملاقات مفصلی میکردم. در جنگ هر کمکی که توانست به ما کرد، بهطوری که در فرودگاه دمشق یک انبار داشتم و چیزهای سبکی مثل دوربین دید در شب و وسایلی که باید جمع میکردیم و با هواپیما میآوردیم، در آنجا انبار میکردند، میفرستادند و میآوردند یا توسط سوریها در آن تحریمی که... هیچوقت تحریم ما مثل آن روز نبود... با کمک سوریها و لیبیاییها به جاهای مختلف دنیا میرفتیم و خرید میکردیم و در این قضیه هم تا زمانی که تصمیم گرفتیم نیرو ببریم، کاملاً همکاری کرد.

وقتی میخواستید برگردید چطور؟

باز هم کامل همکاری کرد. اسد به امام خیلی معتقد بود. ملاقاتی با ایشان کردم و گفت شخصیت امام جوری است که دوستانش عاشقانه دوستش دارند و دشمنانش هم بلااستثنا به او احترام میگذارند. هر چه دشمنتر باشند، بیشتر احترام میگذارند، چون شخصیت ویژهای دارد. او میگفت در تاریخ اسلام کسی را مثل امام ندیدهام.

ظاهراً بعد از حمله اسرائیل به جنوب لبنان، صدام پیشنهاد میدهد و میگوید نیروهایم را از ایران عقب میکشم که با کمک هم به اسرائیل حمله کنیم. این پیشنهاد چقدر عملیاتی بود؟

تاریخ پیدایش اسرائیل نشان میدهد که هیچوقت این کار را نکردند و همیشه فقط شعار دادند و امروز بیشتر معلوم شده است. میبینیم ملک عبدالعزیز موقعی که بعد از وعده بالفور که وعده میدهد دولت یهود را در سرزمین فلسطین تشکیل بدهد، او نامهای مینویسد و میگوید فلسطین را به انگلستان بخشیدم، حالا میخواهد به یهود بدهد، میخواهد به غیر یهود و هیچوقت عربستانیها و کشورهای اینچنینی با اسرائیل دشمنی نداشتند. مشکلی هم پیش میآید، وقتی ملک فیصل، سومین پادشاه سعودی، بعد از عبدالعزیز، سعود بن عبدالعزیز پادشاه میشود که به هر دلیلی او را کنار میگذارند و فیصل پادشاه عربستان میشود، یک جمله علیه اسرائیل میگوید که کاملاً مشهور است امریکاییها سران خاندان سعودی را میخواهند و میگویند یا شما او را میکشید یا ما او را بکشیم؟ اینها میگویند خودمان میکشیم. یکی از برادرزادههایش به داخل کاخ میرود. او را که نمیکشتند و میزند فیصل را میکشد. لذا عربستانیها و عراقیها در جنگ شش روزه هیچ کمکی نکردند که اسرائیل آمد و بخش زیادی از صحرای سینا، جولان و کرانه باختری رود اردن را گرفت.

در جنگ اول خلیجفارس چند موشک زدند...

در آن جنگ بله موقعی بود که صدام از نظر تدبیر سیاسی مغزش درست کار نمیکرد، والا چرا کویت را بگیرد؟

حزبالله که شکل گرفت، در لبنان دعواهای خونینی بین شیعیان به وجود آمد. ریشه این دعوا چه بود و شما و سپاه چه کمکی کردید که حل شود و آخرش چطور حل شد؟

خیلی نمیشود گفت دعوای خونین، چون پرونده قضیه خیلی زود جمع شد. «جبههالامل» به دستور مرحوم امام موسی صدر به وجود آمده بود و یکی از افرادی هم که آن موقع آنجا بود، چمران و عده دیگری بودند. شاید آنها پیدایش حزبالله را خوب تشخیص نمیدادند. امروز میبینیم بسیاری از کسانی که آن موقعها در «امل» شاخص بودند، الان در حزبالله هستند؛ یعنی یک «امل» نظامی وجود ندارد و با آن درایتی که سید حسن نصرالله داشت، آن موقع خیلی تلاش و قضیه هم زود جمع شد. علتش هم این بود که امل هم مثل حزبالله محتاج به حمایت ایران بود و خودش فینفسه نمیتوانست چندان دوام بیاورد، مخصوصاً که حالا دیگر امام موسی صدر هم نبود. لذا حس کرد ما از حزبالله بیشتر حمایت میکنیم و او را محور قرار میدهیم و کمکم... خیلی هم مذاکره شد. یک جلسه خودم رفتم و با موسوی صحبت کردم. از جبهه امل اسلامی و بعضیهای دیگر و محمد هُنِیْش صحبت کردم و تقریباً تلطیف شد که اینها دیگر با هم درگیری نداشته باشند و حزبالله محور شود که نشد و الان در حزبالله فقط شیعهها نیستند، بلکه سنیها و مسیحیها هم هستند.

به نقش سوریه و در جنگ انباری که در فرودگاه آنجا داشتید اشاره کردید. هدف سوریه از این کمک چه بود؟

دو نظریه هست. بنیانگذار هر دو حزب بعث سوریه و عراق میشل عفلق بود. اگر بخواهیم خوب تعریف کنیم، حزب بعث عراقیها یک بعث ملحد بود و اصلاً بهکلی کمونیست بودند. رئیس حزب بعث سوریه عبدالله احمر بود که سالهای سال رئیس این حزب بود و شاید تا زمان حافظ اسد هم بود. مهمانش بودم و دیدم که نماز میخواند. از نظر جهانبینی و استراتژی با آنها فرق داشتند و در اینکه رهبری حزب بعث با عراق باشد یا با سوریه اختلافنظر داشتند، اما وقتی انقلاب اسلامی پیروز شد و اولین کشوری که انقلاب اسلامی ایران را به رسمیت شناخت سوریه بود، همان موقع به ملاقات ایشان رفتم، در حرفهای اسد این را ندیدم که...

اولین کشور سوریه بود یا لیبی؟

اولین کشور سوریه بود، بعد لیبی و سپس عراق. خدا رحمت کند برادری به اسم محمد صالحالحسینی هم در این ملاقات همراهم بود. اولین حرف اسد این بود که انقلاب اسلامیای که اولین حرکت خارجیاش تبدیل سفارت اسرائیل به سفارت فلسطین هست، حتماً موردحمایت ماست و باید همه جهان اسلام و جهان عرب از این انقلاب حمایت کنند. بعداً با عراق اختلاف پیدا کردند. اول انقلاب که اختلاف نداشتند. همان موقع هم که از ایشان درخواست کمک کردیم کمک کرد.

تفاوتش با نقش قذافی چه بود؟ جنس کمکهای قذافی به ما چه بود؟ مثل سوریه کمک میکرد؟

قذافی ملموستر و بیشتر کمک کرد. ما نزدیک به یک میلیارد دلار از قذافی اسلحه گرفتیم. شاید فقط چند صد میلیون دلار ارزش موشکهایی بود که به ما داد.

بچههای موشکی میگفتند قذافی قلق خاصی داشت و هر کسی نمیتوانست برود و با او مذاکره کند و شما رفتید.

درست است. اول از همه خودم رفتم.

قلقش چه بود که شما بلد بودید؟

این نوشته مرحوم سردار شهید تهرانی مقدم است که هفت هشت ماه قبل از شهادتش به اینجا آورد و میخ هم آورده بود و با جاسیگاری به دیوار زد که به من میگفت پدر موشکی ایران. بعد از شهادتش آمدند و با من مصاحبه کردند و از من پرسیدند: «بالاخره تو پدر موشکی ایران هستی یا حسن؟» گفتم: «من پدربزرگش هستم و او پدرش هست.» مبنای گرفتن موشک به یاری خدا خودم بودم و بعد همین گروه مرحوم سردار تهرانی مقدم.

قلق خاصی که میگ

نظر شما
پربیننده ها