خبرگزاری دفاع مقدس: "حجتالاسلام سید مجتبی افضلی موسوی" از شهدای راه انقلاب اسلامی علیه رژیم طاغوت است که در راه به ثمر نشاندن اهداف و ارزشهای انقلاب از هیچ تلاشی دریغ نکرد و سرانجام در مسیری که سالها برای آن زحمت کشید، جان خود را فدا کرد.
این روحانی پرتلاش که با وجود خدمات فراوان همواره گمنام و ناآشنا زندگی میکرد، همیشه از مطرح شدن و گرفتن پُست و مسئولیت امتناع میورزید. اکنون نیز با گذشت بیش از ۳۰ سال از شهادتش، همچنان فعالیتهای انجام شده این روحانی خدوم مخفی مانده و خانواده او نیز اطلاع زیادی از آن ندارند. دوستان شهید موسوی نیز به خواست خود شهید، از بیان فعالیتهای ایشان امتناع میورزند.
با این وجود بر آن شدیم تا با خانواده حجت الاسلام سید مجتبی افضلی موسوی به گفتوگو بنشینیم تا بخشی از زندگی این شهید بزرگوار را مرور کنیم. متن زیر، گفتوگوی خبرنگار خبرگزاری دفاع مقدس با سیده معصومه موسوی و سیده مریم افضلی موسوی، همسر و دختر شهید سید مجتبی افضلی موسوی است.
دفاع مقدس: از زمان و نحوه آشنایی با حجت الاسلام موسوی بگویید
همسر شهید: ما با یکدیگر فامیل بودیم. پدربزرگ من و حاج آقا موسوی، پسرعمو بودند. من ۱۲ ساله بودم و آقای موسوی ۲۴ ساله. در سال ۱۳۴۴ در قزوین ازدواج کردیم و بعد از دو سال به تهران آمدیم. حاج آقا موسوی، تا کلاس ششم ابتدایی را در بوئین زهرا گذراند و سپس ۸ سال در قزوین به درس طلبگی پرداخت و ۶ سال هم در قم دروس حوزوی را در محضر علمای آن زمان پشت سر گذاشت. آقای موسوی قصد داشت برای ادامه تحصیل دروس حوزوی به نجف عزیمت کند اما به دلیل وضعیت نامناسب مادر و مراقبت از برادران و خواهران خود از این سفر منصرف شد.
کار حاج آقای موسوی روضه خوانی و طلبگی بود و در کنار آن به فعالیتهای سیاسی و اجتماعی هم میپرداخت. اغلب فعالیتهای سیاسی و اجتماعی آقای موسوی در کردان کرج انجام میشد آن هم به این دلیل بود که آنجا منطقه نسبتاً امن و دورافتادهای بود و امکان سازماندهی فعالیتهای سیاسی در این منطقه وجود داشت، هرچند در نهایت به دلیل فعالیتهای زیادی که حاج آقا و دوستانشان در این منطقه داشتند، شناسایی شدند.
دفاع مقدس: زندگی با یک طلبه با توجه به ویژگیها و تفاوتهایی که ممکن است یک روحانی با سایر مردم داشته باشد، سخت نبود؟
همسر شهید: خیر، بنده هیچ مشکلی نداشتم و این زندگی برایم لذت بخش بود. اما ایشان نسبت به ارتباط با نامحرم حساسیت خاصی داشتند و لذا هیچ زمان برای انجام کارهای بیرون از خانه، از منزل خارج نمیشدم و همه کارها را خود آقای موسوی انجام میداد. زمانی هم که قصد رفتن به مهمانی را داشتیم، جلوی درب منزل سوار ماشین میشدیم و به منزل دوستان و آشنایان میرفتیم. لذا با نامحرمان به هیچ وجه ارتباط و حتی سلام و علیک هم نداشتم.
دفاع مقدس: ارتباط و نحوه برخورد حجت الاسلام موسوی با مردم چگونه بود؟
همسر شهید: او همواره به دنبال رفع مشکلات دیگران بود. اگر کسی به اختلافی برمی خورد، حاج آقا سعی در رفع کدورت آنها داشت، اگر میدید فردی در نماز خواندن کاهل است و آن را سبک میشمارد سعی میکرد با او صحبت کرده و راهنماییش کند. حاج آقای موسوی در بین مردم و اهالی محله یک چهره شناخته شده بود و همگان ایشان را به عنوان فردی امین و قابل احترام میشناختند لذا گاهاً اگر فردی از آشنایان و یا اهالی محل و دوستان خانهای میخرید، میگفت که ابتدا باید حاج آقای موسوی پا در خانه ما بگذارد تا خانه ما به برکت ایشان متبرک شود.
یک بار پاکتی به درب منزل ما آوردند و من آن را تحویل گرفتم. مقداری پول در آن بود. زمانی که آقای موسوی به منزل آمد و از قضیه باخبر شد، ناراحت شد و گفت: "چرا این پول را گرفتهای، من از خانوادههایی که فرزندشان به شهادت میرسند و برایشان به منبر میروم و سخنرانی میکنم پولی نمیگیرم. آنها به خاطر ما رفتند و به شهادت رسیدند." لذا فردای آن روز پاکت را پس فرستاد.
ما از بسیاری از کارهای حاج آقا تا زمانی که زنده بود بیخبر بودیم چرا که کارهای خود را مخفیانه انجام میداد و تنها برخی از دوستان نزدیکش با خبر بودند. بعد از انقلاب هم به واسطه کارهایی که انجام داده بود، هیچگاه ادعایی نداشت و همواره از پست و مسئولیت فراری بود. لذا بعد از شهادتش، افراد مختلفی پیش ما میآمدند و میگفتند که آقای موسوی فلان کار و فلان کار را انجام داده است.
دفاع مقدس: کارها و رفتارهای مورد نظر خود که مایل بودند شما انجام دهید را چگونه از شما میخواست؟
همسر شهید: همواره با ما صحبت میکرد. زمانیکه دیروقت به منزل میآمد و بچهها میخوابیدند، علتش را از او جویا میشدم، میگفت: "خودت را به جای همسران و بچههای شهدا بگذار." همچنین اینکه من در هنگام ازدواج، سن کمی داشته و لذا حرف شنوی بیشتری هم از حاج آقا داشتم اما با تمام این اوصاف هیچگاه مورد جبر و زور برای انجام کاری قرار نگرفتم.
دفاع مقدس: آیا حاج آقای موسوی شغل دیگری هم به جز طلبگی داشتند؟
همسر شهید: خیر. یکی از اقوام، به حاج آقای موسوی میگفت: "حاج آقا، الان اول انقلاب است و افراد مختلف را ترور میکنند به ویژه اینکه اگر شما لباس روحانیت هم داشته باشی، به سبب لباستان هم که باشد احتمال ترور شما زیاد است. لذا بهتر است برای مدتی این لباس روحانیت را از تن خود درآورید." حاج آقای موسوی گفته بود: "من هیچ وقت این کار را نخواهم کرد، من این لباس نوکری را از امام حسین (ع) گرفتهام و شهادت در راه امام حسین (ع) لیاقت میخواهد."
دفاع مقدس: ایشان تا چه مقطعی دروس حوزوی را ادامه دادند؟
همسر شهید: اطلاع دقیقی نداریم اما ایشان تا پایه ۱۲حوزه را گذرانده بود و قصد داشت که برای اجتهاد به نجف برود که به سبب مشکلاتی که پیش آمد نتوانست.
دفاع مقدس: آیا از فعالیتهای حاج آقای موسوی علیه رژیم طاغوت هم خبر دارید؟
همسر شهید: هیچ خبری نداریم. وقتی از دوستان حاج آقای موسوی خواستیم که بخشی از فعالیتهای ایشان را برای ما بگویند، آنها گفتند که شهید موسوی از ما قول گرفته که به هیچ وجه مطلبی را به کسی نگوییم حتی بعد از شهادت.
بعد از شهادت حاج آقای موسوی، از طرف بنیاد شهید و امام، منزل ما آمدند و خواستند کمکهایی به ما کنند چرا که چند فرزند کوچک به همراه مادر شوهرم در یک خانه زندگی میکردیم و بعد از شهادت آقای موسوی، سرپناه و نان آوری نداشتیم. اما با این اوصاف، به هیچ وجه قبول نکردم و گفتم که خدا کریم است. بعد از این قضیه، چند بار از طرف بنیاد شهید و امام آمدند و در نهایت گفتند که هدیهای از طرف امام آوردهایم و ایشان خواستهاند که به شما این هدیه را بدهیم لذا به این خاطر بود که پذیرفتیم.
دفاع مقدس: حاج آقای موسوی به زندان رژیم پهلوی هم برده شدند؟
همسر شهید: ما خبر دقیقی نداریم اما از یک مرتبه آن با خبر هستیم. هرچند که بارها پیش میآمد که چندین شب به منزل نمیامد ولی به ما نمیگفت که کجا بوده و چه کرده است.
"در میانه گفتوگوی ما با همسر شهید موسوی، دختر شهید نیز به جمع ما اضافه شد و به بیان خاطراتی از پدر خود پرداخت."
دفاع مقدس: آیا خاطرهای از پدر خود در ذهن دارید؟
دختر شهید: بله. من کلاس اول دبستان بودم و مدرسهام سرکوچهمان بود. کلاسها مختلط بود و معمولاً دختر و پسر را در کنار یکدیگر مینشاندند. معلم ما نیز بیحجاب بود در حالیکه من همیشه با حجاب بوده و با روسری، پیراهن بلند و جوراب وارد کلاس میشدم. معلم، مرا به خاطر حجابم دائماً مورد تمسخر قرار میداد. یک بار روسری را از سرم کشید، نگین گوشوارهام کَنده شد و گوشم خونریزی کرد. به من میگفت تو اُمُّل هستی، چرا روسری سرت میکنی. زمانی که به خانه آمدم، قضیه را برای پدرم تعریف و به او شکایت کردم. فردای آن روز، پدرم به مدرسه آمد.
پرسنل و دبیران مدرسه پوشش خوبی نداشتند و تقریباً همه بیحجاب بودند اما با این وجود پدرم با آنها شروع به صحبت کرد. معلم من که تا سالهای اخیر هم در قید حیات بود، بعدها اتفاقات پیش آمده در آن روز را برای من تعریف کرد. او گفت: "آقای موسوی به نحوی با پرسنل و معلمین صحبت کرد و رفتار و بیان خوب و زیبایی داشت که من از آن موقع به بعد با حجاب شدم و روسری بر سرم گذاشتم. با صحبتهایی که آقای موسوی با ما داشت؛ من در فکر فرو رفتم و با وجود اینکه در زمان طاغوت حضور داشتیم تصمیم گرفتم که عقاید خود را حفظ کنم و محجبه شوم. لذا من این پوشش خود را از آقای موسوی و به واسطه صحبتهای ایشان دارم."
بعد از صحبتهایی که پدرم با معلم و مسئولین مدرسه داشت، معلم من علاوه بر تغییر در پوشش خود و محجبه شدنش، جای بنده در کلاس را هم تغییر داد و از کنار پسرها به محل دیگری منتقل کرد.
پدرم هیچگاه با ما برخورد تندی نداشت و با عصبانیت برخورد نمیکرد و اگر کاری را از ما میخواست که انجام دهیم، به اجبار و زور نبود بلکه با صحبت و گفتوگو به ما میفهماند که آن کار برای ما مفید است لذا ما نیز به همین دلیل خود را مجاب به انجام آن کار میدیدیم. اگر روضه یا مراسمی میرفت و میوه یا خوراکی به او میدادند، خودش نمیخورد و به منزل میآورد و با همه اعضای خانواده تقسیم میکرد. لذا این حجاب و اعتقاداتی که امروز داریم اول به لطف خدا و بعد به برکت راهنماییهای دلسوزانه پدرم بود.
دفاع مقدس: با توجه به وضع نامناسب فرهنگی در زمان طاغوت، شما چطور حجاب را برای خود انتخاب کردید؟
دختر شهید: زندگی یک روحانی با فرد عادی تفاوتهایی دارد. لذا ما از زمانی که به دنیا آمدیم در هیئت و مساجد و مکانهای مذهبی بزرگ شدیم به ویژه اینکه پدر ما روضه خوان اهل بیت (ع) هم بودند. بنده دائماً پدر و مادرم را در نماز و دعا و کارهای مذهبی و معنوی میدیدم و به همین دلیل بود که من هم از شش سالگی شروع به نماز خواندن کردم. البته زمانیکه تازه شروع به نماز خواندن کرده بودم، پدرم مرا مورد تشویق قرار میداد و هربار زیر جانمازم یک هدیهای که مورد علاقهام بود میگذاشت و به من میگفت: "این جایزه خدا به شماست که ملائکه برای شما آوردهاند." گاهی اوقات شکلات و بعضاً هم پول زیرجانمازم میگذاشت و میگفت که این پولها را جمع کن و بعد از مدتی هر چه خواستی بگو تا برایت بگیرم.
بعد از چند سال که بزرگتر شدیم، مسایل دینی را جدیتر برای ما توضیح میداد و همواره سعی میکرد با توضیح و صحبت کردن، مسایل شرعی و احکام را به ما بفهماند و هیچگاه ما را مجبور به انجام کاری نمیکرد. همچنین من که فرزند بزرگتر خانواده بودم، از طرف پدرم موظف شده بودم که این مسائل را به برادران و خواهران دیگرم هم توضیح بدهم هرچند که بازهم در بسیاری از مسائل، خود پدرم وارد میشد و برای برادران و خواهرانم توضیح میداد.
به دلیل این راهنمایی و مهربانیهای پدرم بود که حالا وقتی میشنوم فلان خانواده و پدر و مادر، نماز نمیخوانند، بسیار برایم تعجب برانگیز است و از خودم سوال میپرسم که مگر میشود این همه نعمتی که خدا به انسان داده ولی انسان هیچگاه شکرگذار او نباشد.
رفتار و برخورد مناسب پدرم با مادر و اهل خانواده آنقدر خوب و دوستانه بود که امروز نیز در زندگی ما تأثیر گذاشته و ثمراتش را میبینیم. پدرم، لحن و بیان شیوا و زیبایی داشت و لذا بعد از شهادت ایشان، فردی پیش من آمد و از منبر و جلسه پایانی پدر در جمع عمومی توضیح داد و گفت: "در آخرین سخنرانی عمومی حاج آقای موسوی حدود پنج هزار نفر جمعیت پای منبر ایشان حضور داشتند که بعد از اتمام سخنرانی به من گفت که تا سه روز دیگر بیشتر زنده نیستم. همینطور هم شد و روز سوم بود که خبر شهادت شهید موسوی را شنیدم."
دفاع مقدس: با توجه به لزوم مخفیانه بودن کارهای آقای موسوی؛ آیا از اقدامات ایشان پس از شهادت مطلع شدید؟
دختر شهید: به طور کامل خیر. پشت منزل ما که در حال حاضر پارک و فضای سبز است؛ زمانی که پدرم در قید حیات و زنده بود، یک فضای مخروبه یا بیابانی بود. صاحب این زمین، فردی بهایی بود که یک روز پدرم با او به صحبت نشست. بعد از مدتی و در کمال تعجب دیدیم که این فرد بهایی علاوه بر اینکه به دین اسلام گرویده و شیعه شد، بخشی از زمین خود را، مسجد ساخت و نام آن را مسجدالرضا قرار داد. بقیه زمین را هم پدر به او گفته بود که چون اطراف این محله، فضای سبز و محل بازی و تفریح برای خانوادهها و بچهها وجود ندارد لذا پارک بسازید؛ آن فرد هم همین کار را کرد.
به هیچ وجه دنبال مطرح کردن نام خود نبود و بعد از منبر و روضه امام حسین (ع)، هرجایی برای پیشبرد این انقلاب کار میکرد اما ردپایی از خود به جای نمیگذاشت و وقتی از او سوال میکردم که چرا شما با وجود این حجم کاری، جایی مسئولیت ندارید، میگفت: خدا باید در آن دنیا به من جایگاه و منزلتی بدهد.
پدر بنده در منطقه کردان کرج فعالیتهای زیادی داشت و بسیاری از ایام سال را در این منطقه میگذراند و اغلب فعالیتهای انقلابی خود را در آنجا انجام میداد. در آن زمان، کردان، روستای محرومی بود که ساکنین آنجا از امکانات اولیه هم محروم بودند. مسجد، حمام و بسیاری دیگر از امکانات اولیه را هم نداشتند لذا بعد از شهادت پدر متوجه شدیم که مردم این روستا به همت و صحبتهایی که پدر بنده با آنها داشته، حمام و مسجدی در این روستا ساخته شد.
بعد از مدتی تصمیم گرفتیم که نقل مکان کنیم و منزل خود را تغییر دهیم. محله جدیدی که وارد آن شدیم به لحاظ فرهنگی و اعتقادی در وضعیت بسیار بدی قرار داشت و زنان در ملأعام شراب خواری میکردند و در کوچه به رقاصی و آوازخوانی میپرداختند. پدر بنده بعد از دیدن این صحنهها، تصمیم گرفت که با آنها صحبت کند و آنها را متوجه کار غلطشان نماید. دو- سه مرتبه با آنها صحبت کرد. بعد از مدتی در کمال تعجب دیدیم که نه تنها دیگر بساط شراب و رقاصی برپا نیست بلکه همان زنانی که در ملأعام شراب خواری و رقاصی میکردند، حالا روسری بر سر گذاشتند و به مرور زمان نیز نمازخوان شدند و حتی بعد از مدتی، در مراسمهای روضهای که منزل ما برگزار میشد هم شرکت میکردند.
دفاع مقدس: آیا اعلامیه و صحبتهای امام را هم پخش میکردند؟ آیا اعلامیهها را به منزل هم میآوردند؟
دختر شهید: بله. در ساختمان ما یک طبقه مخصوص جلسات پدر بود و به همین دلیل هم مدارک و وسایل مورد نیاز را در این طبقه نگه داری میکرد. بعد از انقلاب، یک روز که به اتاق جلسات پدرم رفتم متوجه وجود کلید بر روی کشو شدم. ظاهراً پدر فراموش کرده بود که کلیدها را با خود ببرد. من نیز از روی کنجکاوی، درب کشو را باز کردم که دیدم یک کشوی مخفی درون آن قرار دارد. زمانی که کشوی مخفی را باز کردم اعلامیه و عکسهای امام را دیدم. آن زمان بود که متوجه شدم، پدر بنده، اعلامیههای امام را نیز پخش میکند.
دفاع مقدس: ساواک برای تفتیش به منزل شما نیامد؟
دختر شهید: خیر. همانطوری که گفتم اغلب فعالیتهای انقلابی پدر در کردان کرج انجام میشد.
در پایان گفتوگو، از همسر شهید، در مورد جزئیات شهادت حجت الاسلام موسوی پرسیدیم.
دفاع مقدس: از چگونگی شهادت حاج آقای موسوی بگویید.
همسر شهید: روز ۲۷ اسفند۱۳۶۰ ساعت چهار صبح بود. حاج آقا برای نماز از خواب بلند میشود و غسل شهادت میکند. آقای موسوی، صبحها، هیچ موقع بچهها را از خواب بیدار نمیکرد ولی آن روز متفاوت بود و همه را برای برای خداحافظی بیدار کرد. آن روز هم تنها روزی بود که همگی برای بدرقه ایشان به جلوی درب رفته بودیم. در حین رفتن هم چندین مرتبه برمی گشت و پشت سر خود را نگاه میکرد.
چند ساعت گذشت. حدود ساعت ۱۰صبح بود که از بیمارستان شریعتی تماس گرفتند و گفتند که آقای موسوی تصادف کرده لذا خودتان را هر چه سریعتر به بیمارستان برسانید. هیچ مردی با ما نبود و همه بچهها هم مدرسه بودند. پسرعمویی داشتیم که نزدیک منزل ما زندگی میکرد به همین خاطر تصمیم گرفتم که با او تماس گرفته و از او کمک بگیرم. در نهایت، با آقا جلال (پسرعمو) به بیمارستان رفتیم. زمانی که به بیمارستان رسیدیم، همه دوستان و آشنایان آنجا بودند و ظاهراً از اصل قضیه هم با خبر بودند اما به ما اجازه ورود ندادند.
هرچه اصرار کردیم که اجازه دهند وارد بیمارستان شویم، نگذاشتند و هر بار بهانهای میآوردند اما در نهایت گفتند که آقای موسوی اتاق عمل است و ساعت ۹ شب امکان ملاقات وجود دارد. ما ساعت ۹ شب بود که تازه متوجه شدیم ایشان به شهادت رسیدهاند.
اما اصل ماجرا از این قرار بود که صبح آن روز، حاج آقای موسوی به همراه آقای مظفری که از دوستان نزدیک حاج آقا بود و نوجوان ۱۵سالهای که اهل کردان کرج بود، سوار بر ماشین آقای موسوی میشوند و به مقصدی که ما نمیدانیم حرکت میکنند. در این مسیر، سه نفر سوار بر ماشین که لباس پاسداری هم بر تن داشتند، اتومبیل حاج آقای موسوی را متوقف میکنند.
آقای موسوی در حالیکه سوار بر ماشین بود از آن سه نفر علت متوقف کردن ماشین را سوال میکند. ناگهان در همین حین بود که یکی از آن سه نفر، به آقای مظفری رگبار گلوله میبندد که تمام استخوانهای ایشان از زانو به پایین خرد میشود و همانجا از شدت جراحت به شهادت میرسد. حاج آقا از این وضعیت شوکه میشود و از ماشین پیاده میگردد که ناگهان تیری به دست ایشان میزنند که دست راستش قطع میشود و سپس چندین تیر دیگر به حاج آقای موسوی شلیک میکنند اما وقتی میبینند که ایشان همچنان زنده است، یک تیر خلاص به سرش میزنند و از آنجا فرار میکنند.
بعد از فرار آنها، مردم بر سر پیکرهای شهدا حاضر میشوند و بلافاصله آنها را به بیمارستان منتقل میکنند اما حاج آقا در همان مسیر به شهادت میرسد. پزشک معالجش میگفت که اگر تیر خلاص را به حاج آقا نمیزدند شاید زنده میماند. اما نوجوان ۱۵سالهای که در ماشین بود با وجود مجروح شدن زنده ماند.
این افراد که یک زن و دو مرد بودند بعد از دو سال دستگیر میشوند و مشخص میگردد که از گروهک موسوم به سازمان مجاهدین خلق (منافقین) بودهاند و شرح ماوقع و اتفاقات انجام شده را، اعتراف کردند.
دفاع مقدس: شما پیکر حاج آقای موسوی را دیدید؟
همسر شهید: خیر. نگذاشتند ببینم.
دفاع مقدس: امروز و بعد از گذشت بیش از ۳۰سال از شهادت شهید موسوی، چه درخواست و انتظاری از ایشان دارید؟
همسر شهید: به خدا میگویم که در این دنیا هر مشکلی بود، از بزرگ کردن بچهها و نگه داری از مادرشوهر ۹۵ سالهام، تا کنون تحمل کردم و تنها از شهید میخواهم که مرا در آن دنیا شفاعت کند.