به گزارش دفاع پرس از مشهد، شهید محمدرضا سمندری در دوازدهم آبانماه سال 1338 در روستای کریم آباد از توابع بخش تبادکان مشهد دیده به جهان گشود. به علت نبود مدرسه در روستا محمدرضا سواد قرآنی را در زادگاهش آموخت. دوازده یا سیزده ساله بود که روستای کریم آباد را ترک و در مشهد سکنی گزید.
با شروع حمله ددمنشانه ارتش بعث عراق به خاک کشورمان، در ماه دوم جنگ به همراه 15 نفر دیگر از دوستانش از مشهد به گیلانغرب اعزام و به ژاندارمری این شهر مأمور شد.
او که از روزهای اولیه جنگ داوطلبانه به جبهه آمد بود، بسیار فرز، شجاع، مخلص و اهل کار و تلاش بود. به محض بازگشت از مرخصی زیاد در شهر اهواز و قرارگاههای عقب نمیماند، بلکه به محورهای عملیاتی و قراگاههای تاکتیکی سر میزد.
باید گفت محمدرضا سمندری آرام و قرار نداشت. او از فرماندهان کلیدی و محوری واحد تخریب بود. مأموریتهای حساس را به او واگذار میکردند. همرزمان او در عملیات میمک ایجاد میادین مین در جلو خطوط پدافندی در زیر آتش مستقیم تانکهای دشمن را فراموش نمیکنند، و یا در عملیاتی دیگر ایجاد موانع و سیم خاردار در آبراههای هور، که کاری فوقالعاده سخت بود، را به صورت شبانه روزی انجام داد.
محمدرضا، مرد خط مقدم بود. او رفاهطلب نبود و با خاکریز و سنگر انس داشت. او تا سال 1364 در کسوت بسیجی جای جای جبههها را تجربه کرد و از سال 1364 بود که به عضویت سپاه پاسداران در آمد.
زمانی که معاون گردان یاسین شد در صبحگاه برای معرفی حاضر نشد؛ از این کارها زیاد و یا اصلاً خوشش نمیآمد. شهید سمندری اهل تظاهر نبود. گفت نیازی نیست، بچهها حین کار مرا میشناسند. همینطور هم شد، وقتی محمدرضا در خط ترکش خورد و به شهادت رسید، از راننده لودر گرفته، تا نیروهای گردان و بیسیمچیها همه با داد و فریاد آقا رضا آقا رضا میگفتند و به سر و صورت میزدند؛ همه او را شناخته بودند.
با آقا جلیل، سال ۶۶ در خط ماووت بود، شهادت جلیل رو دید، چند روز بعد او هم مجروح شد، بعد از درمان اولیه، علیرغم دستور پزشک جهت اعزام به عقب، با بدن مجروح به خط رفت و چند روز بعد یعنی 24 تیرماه 1366 در ماووت پر کشید و پیش جلیل رفت...
در یک جمله باید گفت محمدرضا سمندری عصارهای از تمام خوبیها و در بین فامیل و دوستان نمونه بود همین امر باعث شد که خداوند او را برای خود برگزیند و در جوار رحمتش سکنی دهد.
خاطراتی از فرمانده شهید محمدرضا سمندری
اگر صد بار هم مرا به خدمت ببرند باز هم فرار میکنم
قبل از انقلاب، ماهی دو سه مرتبه برای اعزام به سربازی از طرف رژیم به دنبال محمدرضا میآمدند و بعد هم به من گفتند: هر طوری شده باید او را تحویل ما بدهی و به قدری من را تحت فشار قرار دادند تا بالاخره محمدرضا را تحویل دادم. آنها به من گفتند اگر سمندری را تحویل ندهی یا باید به زندان بروی یا خودت را به جای او به سربازی میبریم!
او را برای خدمت سربازی به سیرجان کرمان اعزام کردند. بعد از آن، حدود یک ماه از محمدرضا بیخبر بودم، گاهی پیش خودم میگفتم خوب، حالا سر خدمتش است.
بعد از مدتی خودم برای کار بنایی به کرمان رفتم و متوجه شدم که او از خدمت فرار کرده! بعد من به روستا برگشتم و محمدرضا را دیدم به او گفتم: عمو، بدکاری کردی که از خدمت سربازی فرار کردی، ما از دست پاسگاه دیگر نمیتوانیم اینجا زندگی کنیم. محمدرضا گفت: نه عمو، اگر صد بار هم مرا برای خدمت ببرند، برای صد و یکمین بار باز هم فرار میکنم! من به این رژیم خدمت نمیکنم. گفتم: برای چی؟! گفت: همین که گفتم. ما آن زمان نمیدانستم که روزی حرکتی انقلابی توسط یک مرجع دینی آغاز میشود و انقلابی شکل گرفته و نظام اسلامی حاکم خواهد شد.
امر به معروف عملی
یادم میآید که یک روز در جمعی نشسته بودیم. من یک شوخی کردم و بعد خودم فهمیدم که اشتباه کردهام. شوخیم بیغرض بود و فکر نمیکردم مشکلی بوجود بیاورد، اما بعد فهمیدم بدون اینکه خودم بخواهم دل یک نفر را رنجاندهام.
وقتی که جلسه تمام شد و همه رفتند من ماندم و آقای سمندری. محمدرضا مرا بیرون از سنگر برد و با من صحبت کرد. او هرچه توضیح میداد که این حرف را نباید میگفتی، من حاضر نبودم قبول کنم که اشتباه کردهام، خلاصه بحث به جایی کشید که شهید سمندری دید نمیتواند مرا قانع کنند. در آخر یک سیلی آبدار تو گوشم زد. وقتی که آن سیلی را خوردم تازه متوجه اشتباه خودم شدم.
او کلاً خیلی خونسرد بود؛ امّا وقتی میدید که به کسی ظلم میشود خود را موظف میکرد تا جلوی ظلم به دیگران را بگیرد و هر کاری را که میتوانست انجام میداد. او حتی با من که رفیق و دوستش بودم برخورد میکرد، برای اینکه دل دیگران رنجیده نشود.
من هرگاه یاد آن سیلی میافتم با خودم عهد میکنم که کسی را نرنجاندم.
در حسرت شهادت
برادر سمندری دو هفته قبل از شهادتش از جبهه با من تماس تلفنی داشت. در این تماس وقتی با من صحبت میکرد احساس میکردم که رفتنی است.
به محمدرضا گفتم: چه خبر؟ گفت: جلیل هم رفت. جلیل شهید شد احتمالاً خانوادهاش خبر ندارند. بین دوستان مطرح نکنید رفقا همه رفتند. نمی دانم چرا من ماندهام. بغض گلویش را گرفته بود به همین خاطر من به او گفتم: شما مصمم باش، شما در آنجا مسئولیت داری میخواهی روحیه بچهها را تضعیف کنی؟ شهید سمندری گفت: من نمیخواهم بگویم که متزلزل شدم، نمی خواهم بگویم سست شدم خداوند هر چه خودش مصلحت بداند.
بعد شهید سمندری ادامه داد، من حسرت میخورم که چقدر باید در جبهه بمانم تا به شهادت برسم. من در همین حال او را دلداری میدادم و همان تعریفهایی که موقع بحث کردن در این مورد با هم میکردیم را به او گفتم.
محمدرضا گفت: من دیروز هماهنگ کرده بودم که یک هفتهای برای دیدن دخترم بیایم مشهد و برگردم. )دختر شهید سمندری آن زمان دو سه ماه بود) ولی الان که جلیل شهید شده فکر میکنی بیایم یا نه؟ بعد از اینکه یک آرامش نسبی پیدا کرد، به او گفتم: از من سوال میکنی؟ خودت تصمیم بگیر. محمدرضا گفت: برگ مرخصیام در جیبم است ولی احساس میکنم با شهادت جلیل یک سرپرست واقعی بالای سربچهها نباشد در هر صورت احتمالاً من اینجا بمانم.
من مطمئن بودم که او تصمیم درستی میگیرد. محمدرضا بالاخره تصمیمش را گرفت که از دیدن دخترش منصرف شود و همانجا بماند و سرپرستی بچههای بسیجی را در جبهه به عهده بگیرد. حدود دو هفته بعد هم باز من اولین نفری بودم که از شهادت محمدرضا سمندری با خبر شدم.
مبارزه توأم با بصیرت
به یاد دارم قبل از انقلاب یک شب حدود ساعت 12 بود که در کارگاه ژاکتبافی، اعلامیههای حضرت امام را در ژاکتهای بافته شده جاسازی میکردیم که بعداً در سطح شهر پخش کنیم. با برادر سمندری حدود 6 نفر میشدیم که این کار را انجام میدادیم. البته خودمان اول اعلامیه را مطالعه میکردیم. آن شب برادر سمندری حدود یک ساعت روی مطلبی از آن اعلامیه حضرت امام با دوستان مباحثه میکرد. من به او گفتم: چقدر بحث میکنی؟ این که خیلی روشن و واضح است. محمدرضا به شوخی گفت: من مثل شما نیستم که فقط اعلامیه پخش کنم، من باید اول خودم توجیه بشوم که اگر برای کسی که این اعلامیه را از من میگیرد و مطالعه میکند سوالی پیش آمد بتوانم جوابگویش باشم.
سعه صدر محمدرضا زبانزد بود
قبل از عملیات والفجر 8 بچهها واحد تخریب به قرارگاه تاکتیکی که در روستایی بین شهرک ولیعصر(عج) و خرمشهر واقع شده بود منتقل شدند.
برادر سمندری قبل از انتقال نیروها با تعدادی از بچهها رفته و قرارگاه را آماده کرده بود. نیروها حدود ساعت 10-9 شب بود که وارد این مکان شدند. محمدرضا، آن شب تنها نیروی مسئولی بود که آنجا حضور داشت و بچههایی که آن شب وارد قرارگاه تاکتیکی شده بودند حدود 150-100 نفر بودند. او عجیب درگیر کار شده بود و سرش شلوغ بود.
باید در این بین متذکر شد که صبر و حوصله شهید سمندری در بین بچههای سبزوار تعریف خاصی پیدا کرده بود. آن شب من، شهید کرابی و نمدچیان به اصطلاح "شرگریمان" گل کرد و با هم تبانی کردیم که برویم ببینیم میتوانیم به قول خودمان برادر سمندری را "کفریش" کنیم.
ما حدود 45 دقیقه مرتب میآمدیم و از او که گرماگرم کار بود سوالاتی میکردیم. مثلاً یکبار یکی از ما آمد و از او سوال کرد که آقا رضا تانکر آب کجاست؟ محمدرضا هم آدرس میداد و ما را راهنمایی میکرد. بعد از 5 دقیقه دوباره میآمدیم و میگفتیم آقا رضا، تانکر آب را پیدا نکردیم، او هم با حوصله دست ما را میگرفت و به کنار تانکر آب میآورد و میگفت: بیا این تانکر آب. بعد از گذشت مدتی دوباره میآمدیم و میگفتیم: پتو کجاست؟ محمدرضا باز ما را راهنمایی میکرد. خلاصه ما در آن شب حساس که چندین نفر دیگر هم از محمدرضا سوالاتی داشتند و ما هم با داد و بیداد سوالات بیجایمان را مطرح میکردیم نتوانستیم او را عصبانی کنیم و بالاخره خودمان خسته شدیم و دست از این کارمان کشیدیم.
بعد از والفجر 8 هر وقت که صحبتی از محمدرضا سمندری به میان میآمد این خاطره را برای بچهها تعریف میکردیم و شهید کرابی به بچهها میگفت: رضا به قدری صبر و حوصلهاش زیاد است که یک شب ما سه نفری نتوانستیم او را عصبانی کنیم.