به گزارش دفاع پرس از سمنان، نوروز فرزند محمد ایمانینسب در شانزدهم مهر 1339، در سرخه پا به جهان گشود.
دوم راهنمایی را میخواند که به پدر کشاورزش پیشنهاد داد او را سرکار بفرستد.
پس از پایان دوره سربازی، از اولین نفرات اعزامی به جبهه بود. به جز چند روزی که برای مرخصی میآمد یا برای درمان مجروحیتها، بقیه روزها و سالها را در جبهه گذراند.
در فرم اعزام به جبهه قسمت «تاریخ پایان مأموریت» جملهی «پایان جنگ» را نوشت.
پس از ازدواج، در سال 1361، خانوادهاش را هم با خود همراه کرد؛ به شهرهایی که در تیررس موشکهای دوربرد و بمباران عراقیها قرار داشت.
مسئولیت دژبانی لشکر 17 علی بن ابیطالب(ع)، مسؤولیت قبضه، سپس واحد خمپاره، جانشینی ادوات لشکر 17 و در نهایت فرماندهی گردان ادوات تیپ 12 قائم آل محمد عجلالله تعالی فرجهالشریف از وظایف مهم ایمانینسب بود.
در عملیاتهای رمضان، خیبر، بدر، والفجر مقدماتی یک، چهار و هشت، کربلای چهار و پنج، نصر هشت، بیتالمقدس دو و مرصاد شرکت داشت. در والفجر هشت از ناحیه چشم و قبل از عملیات کربلای یک پایش مجروح شد.
سرانجام همانطور که خواسته او بود همزمان با پایان جنگ در عملیات مرصاد به فیض شهادت نائل آمد.
به هنگام شهادت در عملیات مرصاد، در پنجم مرداد 1367، دخترش، زهرا، 15 روزه و پسرش، مجید، حدوداً سه ساله بود. ایمانینسب با تیر مستقیم منافقین به پا، پشت گردن و قلبش به شهادت رسید.
گلزار شهدای سرخه محل تجدید عهد همرزمان با این شهید است.
* برگی از خاطرات شهید
پدر شهید:
تابستان سال 1367 بود. زهرا فرزند دوم آقا نوروز، تازه به دنیا آمده بود. اگرچه از تولد فرزندش خوشحال بود اما پذیرش قطعنامه 598 و پیام امام در مورد نوشیدن جام زهر حال و هوایش را به هم ریخته بود.
دیروقت بود که کسی با شدت به در میکوبید. از طرف سپاه احضار شده بود.
نوروز سریع حاضر شد و رفت. وقتی از سپاه برگشت نوروز قبلی نبود، شاد بود و سرحال.
انگار روی زمین راه نمیرفت و میخواست پرواز کند. خیلی زود ساکش را بست. زهرا را بوسید و عازم جبهه شد. مدت زیادی نگذشت که خبر شهادتش را آوردند.
علی سعیدی:
در طول چند سالی که در جبههها با هم بودیم، اصلاً آرزو و خواستهای از او نشنیدیم. فقط در اواخر جنگ میگفت که اگر بتواند ساختمان نیمهکارهاش را تمام کند، خوب است. لااقل خانوادهاش سرپناهی داشته باشند.
نوروز بر اجرای فرمان امام خمینی رحمتالله علیه بسیار تأکید داشت. یکی دو شب قبل از شهادت و حتی بعد از پذیرش قطعنامه 598، خیلی در فکر بود و بیقرار. دائم میگفت: «دیگه نمیخوام توی این دنیا بمونم.».
میگفتیم: «تو تازه خونهات رو تمام کردی».
پاسخ میداد: «مگه من اون رو برای خودم ساختم؟».
مهدیمهدوینژاد وعلیاکبراشرف:
جنگ سختی در گرفته است. مدتی از عملیات کربلای پنج میگذرد. در جزیره بوارین نیروهای عملکننده تیپ 12 قائم آل محمد عجلالله تعالی فرجهالشریف به شدت درگیر هستند. هر لحظه به تعداد شهدا و مجروحین اضافه میشود. دستور پیشروی از «بوراین» به طرف «جزیره ماهی» صادر شده است.
تو در جایگاه معاونت تیپ 12 حتی یک لحظه آرام و قرار نداری. از یک سو بخشی از گردانها، پس از زدن به خط و رسیدن به اهداف تعیین شده برگشتند عقب. آنها برای سازماندهی مجدد و ترمیم گردان نیاز به استراحت دارند. از سوی دیگر تیپ با نیروهای باقی مانده باید عملیات را ادامه بدهد.
هدف بعدی ورود به «جزیره ماهی» است. استعداد نیرویی تیپ را بررسی میکنی. دیگر نیروی چندانی باقی نمانده است. از این سو به آن سو میدوی و با بیسیم و پیک به دنبال فرماندهان گردانها میگردی. در آن وضعیت سخت، ایمانینسب را میبینی، ولی او که نیروی پیاده ندارد. گردان ادوات وظیفهی پشتیبانی آتش را به عهده دارد و چه خوب هم از عهده کارش برآمده است. تیپ 12 از نظر آتش پشتیبانی هیچ دغدغهای ندارد. در حالی که بعضی یگانهای دیگر اینطور نیستند. همه این آمادگی مدیون آقا نوروز است و برنامهریزی دقیق او.
«آقا نوروز! گردانهای پیاده عقب رفتن و این شما هستین که باید کاری بکنین. ما نیرو نیاز داریم که جزیره ماهی رو پاکسازی کنیم».
« با چند قبضه خمپاره 60 میلیمتری و دوشکا این کار رو بکنین!».
این دستور را صادر میکنی در حالی که به ایمانینسب اطمینان داری که از عهدهاش برخواهد آمد. او امتحانش را توی عملیاتهای قبلی به خوبی پس داده، ولی مشکل دیگری هست. نیروهای گردان ادوات هم بالاخره در عملیات بودند و عدهای برای تجدید قوا به عقب رفتند. اصلاً کار ادوات در خط دوم و پشت سر گردانهای پیاده است. پاکسازی جزیره ماهی از وظایف ادوات نیست، آن هم با خمپاره و دوشکا... اگر این را هم بگوید حق دارد، ولی شرایط فرق میکند. تیپ در شرایط و وضعیت اضطراری است. باید هر طوری شده با چنگ و دندان عملیات را پیش ببرد. چارهای نیست. در همین فکرها هستی که میبینی آقا نوروز همراه تعدادی نیرو با خمپاره 60 و دوشکا برای پاکسازی «جزیره ماهی» به راه میافتد.
برای ساماندهی کارها حرکت میکنی و مشغول میشوی. مدت زیادی نمیگذرد. بیسیمچی فوراً خودش را به تو میرساند و میگوید خبر مهمی دارد. گوشی بیسیم را با نگرانی از بیسیم چی میگیری. نکند در جزیره ماهی اتفاقی افتاده باشد؟ اصلاً اینها توانستهاند وارد جزیره شوند؟ اگر وسط کار مانده باشند چکار کنیم؟ اگر نیرو بخواهند چی؟
اینها همه سؤالاتی است که از لحظهی گرفتن گوشی تا بردن به کنار گوش تو، مثل برق از ذهنت میگذرد. آن طرف خط صدایی آشناست. ایمانینسب با اطمینان خاصی صحبت میکند: «آقا مهدی! ما الآن به جزیره ماهی رسیدیم. همهی جزیره رو پاکسازی کردیم و آماده اجرای مأموریت جدید هستیم.».
برایت باور کردنی نیست که به این سرعت بتوانند به آنجا برسند و پاکسازی کنند!
انتهای پیام/