به گزارش دفاع پرس از سمنان، بعد از سازماندهی نیروها، به دلیل اینکه، حرکت و استقرار گردانها و رسیدن آنها به تنگه چهارزبر، چند ساعتی طول میکشید؛ فرماندهان تدابیر جالبی را اتخاذ میکنند. بدین صورت که با سرعت تمام، تیمهای اطلاعات و عملیات برای مسدود کردن حرکت ستون نظامی دشمن(منافقین) به سوی تنگه چهارزبر و گردنه حسنآباد اعزام میشوند.
همگام با اعزام تیم شناسایی به سمت حسنآباد و برخورد آنان با دشمن، تیم آر.پی.جی زن و تک تیرانداز نیز به سوی تنگه چهارزبر و راهدارخانه حرکت کرده و با درگیرشدن با دشمن، حرکت آنها را کُند میکنند و به دنبال آن، با حضور گردان قمربنی هاشم(ع) در تنگه چهارزبر و اطراف راهدارخانه، ستون نظامی منافقین، متوقف و زمینگیر میشود.
برادر منصور حیدرنیا در رابطه با چگونگی اتخاذ این تاکتیک میگوید: "بچههای اطلاعات و عملیات، فرمانده گردانها و واحدها را، جلوی ستاد فرماندهی آوردیم. دقیقاً خاطرم هست که بر روی زمین، با خاک، ارتفاعات را نشان دادیم و گفتیم: اینجا چهارزبر است؛ اینجا حسنآباد است و... . همه هم و غم من که تو ذهنم میگنجید این بود که باید تاکتیکی به خرج داد و آنها(منافقین) را بین دشت حسنآباد و چهارزبر متوقف کنیم. بعد زمانبندیها را در ذهنم محاسبه میکردم؛ میدیدم که حدود ده کیلومتر بین مقر ما (مقر صادقین) تا تنگه چهارزبر فاصله است. و اگر گردانها بخواهند حتی با چوب دستی خود را به تنگه برسانند؛ زمان زیادی میبرد؛ چه برسد به اینکه همراه آنها اسلحه و تجهیزات هم باشد. چون میدانستم اگر منافقین از چهارزبر سرازیر شوند و به کرمانشاه بروند؛ وضعیت کاملاً فرق میکند. بنابر این به ذهنم آمد که دشمن(منافقین) را از ماشین پیاده و متوقف کنیم."
تیم شناسایی اطلاعات وعملیات تیپ، اولین گروهی بودند که از مقر صادقین خارج و خود را به نزدیکی گردنه حسنآباد رسانده و با منافقین برخورد میکنند. برادر رمضان حیدریان درباره نحوه برخورد آنها با منافقین چنین میگوید: "تیم شناسایی ما که متشکل از چهار نفر بودیم؛ بیسیمچی را در تنگه چهارزبر گذاشتیم و به سمت دشت رفتیم. حدود ساعتِ یک بامداد چهارم مردادماه، در حالیکه پیاده به سمت گردنه حسنآباد میرفتیم؛ چراغ خطر ماشینهای منافقین را میدیدم. در همین حال نیز منافقین با نیروهایی از لشگر 6 ویژه پاسداران در حسنآباد درگیر بودند. تعدادی از آنها شهید شده و عدهای هم مجروح بودند که دیگران زیر بغل آنها را گرفته و داشتند به عقب برمیگشتند که از آنها پرسیدیم: برای چه بر میگردید؟ گفتند: "مهمات ما تمام شده و نیروی زیادی نداریم."
من به برادر محمود حاج قائمی گفتم:"سریع به سمت تنگه چهارزبر(مرصاد) برگردد تا به فرماندهان اطلاع دهند که عجله نکنند؛ گردانها را کاملاً سازماندهی نمایند. زیرا منافقین ظاهراً عقب نشینی کردهاند."
برادر حاج قائمی 200 متری از ما فاصله گرفته و از صدا رس خارج شده بود. در همین موقع منافقین خودشان را سازماندهی کرده و با سرعت از تنگه حسنآباد به سمت چهار زبر سرازیر شدند. در این فاصله به سه دستگاه تویوتای خودی که برای نیروهاشان مهمات آورده و در حال حرکت به سمت جلو بودند؛ گفتیم که جلوتر نروید تا به دست منافقین نیفتند. برادر عباسعلی یعقوبیان و تعدادی از بچهها که سوار تویوتاهای پر از مهمات شدند با حمله آر پی جی منافقین رو به رو شدند. موشک از زیر چهار چرخ تویوتا رد شده و در جلو تویوتا منفجر گردید. اگر سر آر.پی.جی را یک مقدار بالاتر میگرفتند گلوله به تویوتا میخورد و همه میسوختند.
حالا من و زینالعابدین مانده بودیم. تصمیم گرفتیم به عقب برگردیم. چون بنای ماندن و درگیر شدن نداشتیم. ماموریت ما فقط شناسایی بود. در حین برگشتن، برادر زینالعابدین ابراهیم زاده آن طرف جاده قرار گرفت و من این طرف جاده. آتش پرحجم منافقین بر روی جاده و اطراف آن اجرا میشد به همین خاطر صدای ما به همدیگر نمیرسید به طوری که من داد میزدم؛ زینالعابدین و او صدا میزد رمضان.
در حالیکه نگاهمان به جلو بود حدود 2 کیلومتر به عقب آمدیم. چون در عملیات کربلای 5 از ناحیه دست و پا ترکش خورده بودم و به دلیل غواصّی، آرتروز داشتم؛ موقع دویدن دچار مشکلات جدی شدم. دیگر جواب زینالعابدین را ندادم. ایشان آمد پیش من و گفت:"چرا جوابم را نمیدهی؟"فکر کرد که من مجروح شدم چون تیر دوشکای زیادی میآمد. گفت:"من دیدم تیر دوشکای زیادی از لای پای شما رد میشود![چون تیرها رسام بود] من به زینالعابدین گفتم: "شما برو جان خودت را نجات بده." او اصرار کرد اگر شما نیایید من هم نمیروم. من به خاطر حفظ جان ایشان هر طوری بود به عقب برگشتم. بعضی مواقع فاصله ما تا ماشینهای منافقین به صد و گاهی به هــزار متــر میرســید چون آنها زمانی که میایستادند و آتشباری میکردند من میدویدم.
بالاخره این مسافت را ما میدویدیم تا اینکه به دیوار راهدارخانه (تلمبهخانه)رسیدیم، 100 تا 150متر طول این راهدارخانه بود. من و زینالعابدین، از این سر دیوار به آن سر دیوار میرفتیم تا بتوانیم بالا برویم. یک لحظه به خودمان آمدیم و به زینالعابدین گفتم:"ما داریم چکار میکنیم؟ ما که نمیتوانیم از دیوار بالا برویم! برویم از جلو دیوار راهدارخانه حرکت کنیم تا اگر مورد هدف کسانی که هنوز نمیدانستیم چه کسانی هستند؛ قرار گرفتیم؛ بچهها ما را پیدا کنند." خوشبختانه حدود 50 متر که به جلو حرکت کردیم یک لحظه دیدیم در نقطه کور دوشکاها قرار داریم و فشنگهای دوشکاها با یک زاویه 45 درجه از ما عبور میکنند. حدود 5 دقیقه کنار دیوار نفسی تازه کردیم و بعد راه خودمان را ادامه دادیم تا اینکه نزدیک طلوع آفتاب به تنگه چهارزبر رسیدیم که برادران مهندسی در داخل تنگه خاکریز زده بودند تا حرکت خودروهای دشمن را سد نمایند."
زمانی که تیمهای شناسایی اطلاعات و عملیات در دشت حسنآباد با منافقین برخورد میکنند تیمهای آر.پی.جی زن نیز خود را به تنگه چهارزبر و اطراف راهدارخانه (تلمبهخانه) رسانده تا حرکت ستون نظامی منافقین را سد کنند که در این میان رضا نادری، شیر جنگ، ماموریت محوّله را به خوبی انجام میدهد.
برادر منصور حیدرنیا درباره نحوه اعزام تیم آر.پی.جی زنهای اطلاعات و عملیات و ماموریت محوله به رضا نادری میگوید:" آمدم توی چادر بچههای اطلاعات، گفتم: یک آر.پی.جی زن میخواهیم!"رضا نادری گفت:"حاجی قبضهی آر.پی.جی را بده به من!"کمکهایش برادرحسین اکبریان، حسین آقاییفر و عباس کاظمیان از بچههای شاهرود بودند. کمکهایش گلولههای آر.پی.جی را توی کیسه گونی ریختند. به رضا نادری گفتم:"رضا! آنچه از تو میخوام اینه که، ماشینها و خودروها را طوری بزنی که جاده بسته بشه، نمیخوام همین طوری بزنی که فقط منهدم بشن. دقیقاً جوری بزن که این جاده آسفالته (جاده اسلامآباد به کرمانشاه) بسته بشه و اینها در برابر دیوار آتش قرار بگیرن و نهایتاً متوقف بشن و از ماشینها پیاده شن. تا صبح برسه، هوا روشن شه و ببینیم اینها کیاند؟ چند نفرند و چه کارهاند؟"
رضا با بچههای دیگر سوار تویوتا شده و به سمت تنگه چهارزبر حرکت کردند. من خودم توی پیچ آخر چهار زبر ایستادم و منتظر رسیدن نیروهای دیگر بودم. اینها جدا شدند و رفتند بـرای انجـام ماموریت."
برادر امیر یاری، از اعضای تیمهای آر.پی.جی زن اطلاعات و عملیات، که در آن شب با رضا نادری سازماندهی شده و به سمت تنگه چهارزبر آمده است در بیان خاطراتش، چنین اظهار میدارد: "من، برادر ایثارگران، رضا نادری و یکی دو نفر دیگر، وقتی به تنگه چهار زبر رسیدیم در سمت چپ جاده دپو مانندی بود که برادر منصور حیدرنیا گفت:"شما اینجا بایستید." به رضا نادری گفت: "شما پایین جاده مستقر شوید." هنوز معلوم نبود چی به چی است. گاهی اوقات عشایر از پایین جاده میآمدند. یکی میگفت: عراقیها هستند و دیگری میگفت صدای توپ میآید و....
نزدیک نماز صبح بود که من و رضا نادری تیمم کردیم و نماز را سریع خواندیم و بعد که برگشتیم آمدیم بالا کنار فرماندهان که داشتند صحبت میکردند، یک دفعه کف جاده را به رگبار بستند. تیرهای رسام میخورد روی جاده و میرفت بالا. همه سریع پریدند و موضع گرفتند و ما هم رفتیم توی موضع خودمان. رضا نادری هم رفتند توی موضع خودشان و رفتند پائین به سمت راهدارخانـه." ( تلمبه خانه)
برادر حسین آقایی فر، یکی ازکمکهای رضا نادری، چگونگی درگیری تیم شان را اینگونه بیان میکند:
" در بامداد روز چهارم مردادماه به سمت راهدارخانه در حال حرکت بودیم. در همین بین سیاهیهایی از دور به ما نزدیک میشدند. زمانی که نزدیکتر شدند تعدادی از زنهای اسلامآبادی که لباس سیاه بر تن داشتند را دیدیم. پا برهنه بودند. از آنها سوال کردیم چی شده؟ آنها گفتند: "منافقین آمدند؛ ریختند تو شهر، مردم را میکشند همه جا را آتش میزنند و ما برای آنکه در امان بمانیم از خانه و کاشانه خود فرار کردیم و... ."
در پشت تپه در کنار جاده و مدخل تنگه چهار زبر تیمم کرده و با رضا نادری نماز صبح را خواندیم. نادری با اخلاص تمام و حالت عجیبی، آخرین نمازش را خواند. بعد از اتمام نماز، رضا به ما گفت: "اگر دوست ندارید و نمیخواهید با من بیایید؛ میتوانید برگردید. من مانع شما نمیشوم. اینجا کسی نیست تصمیم با شماست. میخواهید بمانید؛ میخواهید برگردید." حسین اکبریان به او گفت: "ما نیامدیم که برگردیم. این چه حرفی است که میزنی؟ بلند شو و بریم."
توی همین صحبتها بودیم که دوشکایی، جاده را به رگبار بست. تیرها رسام بود. گلولهها روی جاده آسفالته میخورد و کمانه میکرد. دوشکا کاملاً روی جاده قفل شده و شدیداً تیراندازی میکردند. هـوا گرگ و میش بود که ما از کنار یال زبر جلو، خود را از پای ارتفاع به طرف پشت دیوار راهدارخانه (تلمبهخانه) رساندیم. دیوار راهدارخانه را تا آخر طی کرده و در ضلع غربی دیوار پناه گرفتیم. در این هنگام، نیروهای گردان قمربنی هاشم نیز به ما ملحق شده و در داخل یک آبراهه در کنار راهدارخانه، مستقر شدند.
ستون خودرویی منافقین از میان دشت حسنآباد هر لحظه به دهنه تنگه نزدیکتر میشد. رضا نادری موشک را داخل آر.پی.جی گذاشت و سرستون خودرویی دشمن را هدف قرار داد. درگیری شدیدی آغاز شد. همزمان با شلیک آر.پی.جی توسط نادری، نیروهای گردان نیز به سمت ستون نظامی منافقین تیراندازی میکردند. ما دو قبضه آر.پی.جی داشتیم.
موشک را داخل آر.پی.جی گذاشته و به نادری میدادیم. او یکی دو متری از دیوار راهدارخانه فاصله میگرفت و به سمت ستون شلیک میکرد و میآمد. رضا دل شیری داشت. در شرایطی که کسی جرات نمیکرد سرش را بلند کند؛ او در زیر آتش دوشکاها، امان را از منافقین سلب کرده بود. با شلیک مداوم رضا نادری، چهار تا از تویوتای دوشکادار و خودروهای منافقین که عکس مسعود و مریم نیز بر روی آن نصب بود؛ منهدم شدند. جاده کاملاً مسدود شد. ستون نظامی منافقین از حرکت ایستاد اما مسیر حرکت رضا و محل استقرار نیروهای گردان را از روی جاده به شدت زیر رگبار آتش دوشکاها و رگبارهای خودشان گرفته بودند. زمانی که جاده مسدود شد رضا چند تا گلولهی آر.پی.جی به سمت عقب ستون نیز شلیک کرد. بدین ترتیب سر و تنه ی ستون منهدم شد.
به دنبال آن رضا گفت: "ما باید طوری حرکت کنیم و برویم جلو که جلب توجه نشود." قبل از حرکت، رضا گفت: "تشنمه." چون آب همراه خودمان نداشتیم. از بچهها آب گرفته و به او دادم.
هوا داشت روشن میشد اما هنوز آفتاب طلوع نکرده بود. شهید نادری راه افتاد و قرار شد بعد از چند دقیقه، من در پشت سرش حرکت کنم. قرارمان، شانه پایین جاده در جلو راهدارخانه بود. حسین اکبریان و عباس کاظمیان نیز میبایست؛ ما را پوشش میدادند.
تیراندازی خیلی شدید بود و من مقداری میرفتم جلو، نیمخیز کرده و همین که تیراندازی قطع میشد دو باره حرکت میکردم. زمانی که به نزدیک جاده رسیدم. در چالههای اطراف راهدارخانه، پناه گرفته و به اطراف نگاه کردم. اصلاً نمیشد بلند شوم و حرکت کنم. تا چند دقیقه از جایم تکان نخوردم تا که تیراندازی قطع شد. بلند شدم و به دور و برم نگاه کردم متوجه شدم نادری داخل چالهای افتاده. خودم را به او رساندم. حالت طبیعی نداشت؛ با صورت به زمین خورده و دستهایش را بغلش گذاشته بود. قسمت چپ بدنش را نگاه کردم. پاهایش خونی بود. همینطور، به سینهاش دست کشیدم که دیدم قفسه سینهاش تیر خورده و سوراخ شده. برای من جای سوال بود که رضا چی شده؟ شهید شده یا زنده است.؟
فاصله ما تا دوشکاها چند متری بیشتر نبود. به نحویکه آتش دهنه آنها معلوم میشد. احساس کردم میخواهند ما را اسیر کنند. اصلاً نمیشد تکان خورد. من دنبال این بودم که ببینم رضا زنده است یا شهید شده. گوش خودم را به بینیاش نزدیک کردم. احساس کردم که نفس نمیکشد. کاری که کردم این بود که بالای جیب بلوز رضا نادری را بالا زدم و اسمش را روی آن نوشتم تا بعداً بتوانند او را شناسایی کنند.
ترس و وحشتی تمام وجودم را فرا گرفته بود اصلاً نمیتوانستم حرکت کنم. یک لحظه بلند شدم دیدم منافقین در فاصله 5 –6 متری ما هستند. بار دوم و سوم که بلند شدم؛ نیمخیز گرفتم و یک رگبار روی آنها بستم که ناگهان احساس کردم؛ انگار برق سه فاز مرا گرفت. با صورت خوردم زمین و بالای سر رضا افتادم. کمکم پاهایم سنگین میشد. هنوز درد شروع نشده بود که با خودم گفتم: "باید برگردم عقب."
تیراندازی همچنان ادامه داشت. منافقین میخواستند مرا زنده بگیرند. به صورت سینهخیز و خرمال خرمال، خودم را به طرف ضلع غربی راهدارخانه(همان جایی که آر.پی.جی میزدیم) رساندم. یک لحظه سعی کردم بلند شوم تا حسین اکبریان و عباسکاظمیان مرا ببینند. گاهی نیز سر اسلحه را برگردانده و به سمت منافقین تیراندازی میکردم تا کسی نتواند مرا تعقیب کند. بالاخره خودم را کشیدم بغل دیوار.
حسین اکبریان و عباسکاظمیان آمدند طرف من و گفتند :"چی شده؟" گفتم: "رضا تیر خورده و افتاده و من هم مجروح شدهام." بچهها مرا از پشت راهدارخانه به عقب بردند و در ورودی تنگه با مجروحان دیگر سوار ماشین کردند. من بی هوش شده و دیگر چیزی نفهمیدم."
برادر عباس کاظمیان از دیگر کمکهای شهید نادری، در زمینهی آغاز درگیری با منافقین و مسدود کردن مسیر حرکت نظامی آنان در دم دمههای صبح چهارم مردادماه که با شلیک آر.پی.جیهای رضا نادری انجام گرفت؛ میگوید: "بعد از اینکه نماز صبح را خواندیم از بغل جاده به طرف دشت حرکت کردیم مثل باران طرف ما تیر میآمد. جلوی ما، تخته سنگ و درختچههایی بود. پشت آن موضع گرفتیم. نادری گفت: "تک تک میریم طرف دیوار راهدارخانه." همانطور که به سمت ما تیر میآمد؛ تک تک به طرف راهدار خانه رفته و خود را به ضلع غربی آن رساندیم. نادری گفت: "گلولههای آر.پی.جی را آماده کن.!" گلولهها را آماده کرده و گذاشتم توی قبضه.
ستون خودرویی منافقین بر روی جاده در حرکت بودند دو تویوتا دوشکادار با محافظ فلزی ضد گلوله در روبرو و تیررس ما قرار گرفتند. با نادری از دیوار راهدارخانه جدا شده، من کمر او را گرفته و او آر.پی.جی اول و دوم را پشت سر هم شلیک کرد. تویوتاهای دوشکادار منهدم شدند. تویوتای بعدی را که انگار در مسیر راه از مردم گرفته و پشت آن تیر بار بسته بودند با گلولههای بعدی زدیم. کُلاً، هشت گلولهی آر.پی.جی شلیک کرده و چهار تویوتا منهدم شد و آن موقع بود که جاده مسدود گردید و منافقین دیگر نمیتوانستند بر روی جاده حرکت کنند."
برادر منصور حیدرنیا در ادامه صحبتهایش از نحوه درگیر شدن شهید نادری میگوید: "رضا با موشکهای آر.پی.جی، 4 - 5 دستگاه از خودروهای منافقین را پشت سر هم زد. خرمنی از آتش درست شد. درست همان چیزی که ما از او خواسته بودیم. آتش گرفتن خودروهای منافقین جاده را مسدود کرد. قشنگ مثل آجرها که کنار هم مورب میچینند میزنند و میافتد.
دقیقاً همه را من میدیدم. بعد رفتیم توی بیسیم منافقین و شنود کردیم دیدیم صدایشان در آمده و آنها متوجه شده بودند که ما داریم چکار میکنیم. دقیقاً به همدیگر میگفتند: "این کی هست که جلو ما ایستاده!؟ این کیه داره مقاومت میکنه!؟ چه خبر است!؟" آنها نمیدانستند که فقط یک آر پی جی زن در لحظهای خاص، در پنج دقیقه تصمیمگیری، کاری کرد که جلو منافقین را سد کرده است!."
برادر محمود کاری، از دیگر نیروهای اطلاعات و عملیات که در آن شب از تیم خودش به دلیل انجام ماموریت دیگری جدا شده و بعد از یک ساعت خود را به نزدیک راهدارخانه رسانده و به صورت تک تیرانداز، ضمن پوشش دادن به تیمهای آر.پی.جی زن، رانندههای خودرو منافقین را میزند و پس از آن، سرنشینان آنها را یکی یکی به درک واصل میکند؛ در بیان خاطراتش میگوید: "ما به سمت راهدارخانه که مخازن قیر در آنجا نگهداری میشد رفتیم و زمانی که به آنجا رسیدیم دیدیم که آتش خیلی زیاد است و به سمت راهدارخانه شلیک میشد. به همین خاطر ما کشیدیم روی یال. حدود 50 متری که روی یال بالا رفتیم هوا کمکم داشت روشن میشد و میدیدم ماشینهای تویوتا، همه ایرانیاند. پرچم ایران رویشان نصب است. ماندیم که بزنیم یا نزنیم! در این لحظات تیمهای آر.پی.جی زن اطلاعات چند تا از خودروهای منافقین را زده بودند. لذا آمدیم ضلع شمالی راهدارخانه و آنجا مستقر شدیم و مگسک اسلحه کلاش را روی 100 متری تنظیم کردم و اینهایی را که به سمت راهدارخانه شلیک میکردند؛ می زدم. من سه خشاب به سینهام بسته بودم و یک خشاب روی اسلحه و جمعاً 120 فشنگ داشتم. اسلحه را روی تک تیر گذاشته بودم. تعداد زیادی از نفرات منافقین را عیناً میدیدم که کشته یا مجروح میشوند. چون فاصله ام70 تا 80 متر بیشتر نبود و در جای خوبی هم سنگر گرفته بودم.
در لحظاتی که من درگیر بودم دوشکاها به سمت رضا نادری شلیک میکردند و آتش پرحجمی به سمت او میریختند به نحویکه بلوکهای دیوار راهدارخانه، میترکید و از هم میپاشید و میریخت بیرون. من رضا نادری را نمیدیدم اما بعداً متوجه شدم که ایشان است. من سعی کردم موقعی که دوشکاها به سمت او شلیک میکنند؛ آنها را بزنم. که عاقبت در لحظات آخر، رضا نادری در همانجا تیری به پهلوهایش خورده و به شهادت میرسد.
با شلیک چند ساعتهی آر.پی.جیهای رضا نادری، جاده کاملاً مسدود شده بود. تویوتاهای منافقین از شانههای جاده دور میزدند و به سمت تنگه میآمدند. اولین تویوتایی که آمد رد بشود را زدیم. ما چند نفر بودیم. یکی دو تا از بچههای ارتشی که ژ-3 داشتند و فشنگهایشان تمام شده بود و مسیر را از حسنآباد پیاده آمده بودند. برادر حسنی که تیربار چی تیم ما بود. فشنگ تیربارش تمام شد. آر.پی.جی زن هم موشکش به اتمام رسید. فقط ما ماندیم با همین چند تا فشنگ.
در همین بین یک فیاتی از منافقین که پشتش قبضه توپ 106 میلیمتری بسته شده بود از بغل جاده دور زد و آمد بالا به سمت تنگه. سرعتش را زیاد کرد تا بتواند رد شود. من راننده آن را زدم و ماشین چپ شد و بعد از چپ شدن، حدود 20 تا 30 نفر از عقب فیات ریختند بیرون و آمدند بغل دیوار راهدارخانه که در تیررس ما بود. آنها فکر میکردند از آن سمت داره شلیک میشه. اینها یکی یکی میآمدند طرف ما. حالا فشنگ اسلحه ی همه بچهها تمام شده و هی بچهها به من میگفتند: "بزن! بزن!" که یکی یکی نفرات آنها را میزدیم. فشنگهای ما هم تمام شد. من آمدم پائین یال. دیدم تویوتای منافقین آمد و مهماتش را خالی کرد و رفت. من هم سریع رفتم پائین و دو تا جعبه مهمات را برداشتم که بیاورم بالا که ناگهان دیدم یک جیپ106 جلو من ایستاده که دو نفر خانم و یک نفر آقا روی آن سوار بودند. خانم ها بدون روسری بودند. من با خودم گفتم: "چرا اینها سر برهنه هستند؟ این خانم ها اینجا چکار میکنند؟ خدایا چه اتفاقی افتاده!؟" یکی از خانمها به راننده گفت: "با ماشین زیرش کن!" حالا نمیدانم اسلحه نداشتند یا چی شده بود که هی میگفت با ماشین زیرش کن! ما جعبهها را انداختیم و آمدیم بغل جاده. اینها آمدند که مرا زیر بگیرند از جاده افتادند پائین و جیپ 106 هم چپ شد. و همهشان زیر 106 مانده بودند اما زنده. من گفتم: "فعلاً اینها گیرند." سریع یکی از جعبهها را گرفتم و رفتم بالا. جعبه مهمات را باز کردیم دیدیم فشنگهای تیربار است. آتش پرحجمی در اطراف ما ریخته میشد. دوباره برگشتم پائین یال تا بقیه جعبه مهمــات ها را بـه بـالای ارتفاع ببرم. همین که برداشتم و خواستم ببرم؛ ناگهان دیدم یک تویوتا جلو من ایستاد. یک خانم سر برهنه پشتش بود. گفتیم: "امشب معلومه اینجا چه خبره؟ این اندازه خانم اینجا چه میکنند!؟" خلاصه جعبهها را گرفتم و رفتم بالا. در این لحظات، بچههای ما آنها را در تنگه چهارزبر میدیدند و میزدند. خشابها را پر کردیم و حدود یک تا، یک ساعت و نیم ما آنجا منافقین را معطل کردیم. چون توسط شلیکهای رضا نادری راه بسته شده بود، از تنگه چهارزبر تا گردنه حسنآباد چهار پنج ردیف، تعداد بیشماری از ماشینها و خودروهای منافقین روی جاده ایستاده و منتظر بودند که راه باز شود. حدود یک ربع همه ساکت شدند. فقط از تنگه چهارزبر گلوله میآمد. بعد از آن دیدیم که از فاصله200 تا300 متری راهدارخانه، تویوتاها، دارند از جاده میآیند بیرون تا حمله کنند و بیایند طرف تنگه. که در این فاصله من ترکش خوردم و...
برادر مهدوی نیز در باره نقش بچههای اطلاعات و عملیات در متوقف و کُند کردن حرکت ستون نظامی منافقین میگوید: "بچههای اطلاعات و عملیات را که هر کدامشان تجارب زیادی در جنگ داشتند، آن شب وارد کردیم. همه بچهها خشاب بستند و با اسلحه کلاش و آر.پی.جی تا وسط دشمن رفتند. یعنی جلوتر از خط گردان و تا جائیکه راهدارخانه (تلمبهخانه) بود. اول صبح (4/5/1367) شروع کرده بودند دونه دونه ستون خودروی منافقین را زدن. رانندههای خودروهای ستون دشمن که در حال حرکت به جلو تنگه چهارزبر بودند را میزدند که یکدفعه آنها (منافقین) میدیدند ستونی که دارد میآید، رانندهاش تیر میخورد. با آر.پی.جی، تانکها و خودروهایشان منهدم میشوند. همانجا بود که منافقین توی دشت حسنآباد ولو شدند. بچههای اطلاعات- عملیات با مقاومتشان در آنجا توانستد حرکت ستون نظامی منافقین را کُند کنند. ستونی که سر آن جلو تنگه چهار زبر بود و ته ستون، تا آنجائیکه چشم کار میکرد تا گردنه حسنآباد مشاهده میشد."