روایت همسر شهید فاطمیون از لحظه شنیدن خبر شهادت؛

حمیدم هنوز زنده است/ نتوانست با دخترش خداحافظی کند

دوباره سراغ نادیا را گرفت. موقع اذان بود اما نادیا به خواب رفته بود. این بود که نه من، نه نادیا نتوانستیم درست و حسابی خداحافظی کنیم.
کد خبر: ۹۳۰۲۵
تاریخ انتشار: ۰۵ مرداد ۱۳۹۵ - ۱۳:۲۹ - 26July 2016

حمیدم هنوز زنده است/ نتوانست با دخترش خداحافظی کند

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس،  شهید حمید احسانی از شهدای افغانستانی لشکر فاطمیون در سوریه و متولد سال 1372 در مشهد بود که آبان سال 92 در راه دفاع از حرم حضرت زینب(س) در منطقه زینبیه دمشق به شهادت رسید. همسر شهید احسانی آخرین تماس با همسرش و لحظه شنیدن خبر شهادت را چنین روایت می کند:

همسرم نزدیک به 2 ماه در منطقه حضور داشت. هر هفته در حدود 3 دقیقه باهم ارتباط تلفنی داشتیم. یک هفته قبل از اینکه خبر شهادتش را بیاورند با من تماس گرفت. مدام می پرسید چیزی کم و کسری نداریم؟ سراغ دخترمان نادیا را می گرفت، انگار می دانست قرار است دیگر میانمان نباشد اما متاسفانه نتوانست صدای نادیا را بشنود.

فردای آن روز که باز باهم صحبت کردیم دوباره سراغ نادیا را گرفت. موقع اذان بود اما نادیا به خواب رفته بود. این بود که نه من نه نادیا نتوانستیم درست و حسابی خداحافظی کنیم. هر روز که می گذشت یک قدم به آمدنش نزدیک می شدم، ولی انگار همه اقوام و نزدیکانم می دانستند که دیگر قرار نیست جسم شهیدمان برگردد و تنها روحش پیش ما می ماند.

دوست همسرم به پدرشوهرم زنگ زده و گفته بود که حمید زخمی شده. پدرشوهرم به من زنگ می زد و می گفت حمید نیامده؟ زنگ نزده؟ من هم در دلم آشوبی افتاده بود، بعد از 3 روز وقتی به همراه خواهرشوهرم از مراسم شبانه روضه خوانی برمی گشتیم موبایلش زنگ خورد، خواهر شوهرم رنگش عوض شد در جا ایستاد، نادیا را از آغوشم گرفت و به سمت خانه شان می دوید و گریه می کرد. هرچه ازش می پرسیدم چه شده هیچی نمی گفت.

به منزل پدر شوهرم رسیدم، از در خانه که داخل رفتم، مادرشوهرم داشت گریه می کرد و مدام می گفت وای پسرم، وای جگرگوشه ام. از طرف دیگر پدرشوهرم حالش بد می شد و غش می کرد. من مانده بودم چه کار کنم. از پدرشوهر و مادرشوهرم می پرسیدم: چه شده؟ تو را به خدا به منم بگویید. حمید چیزیش شده؟ التماستان می کنم بگویید چه شده. هیچ کس به من چیزی نمی گفت، انگار آب سردی را روی سرم ریخته بودند. نمی دانستم در آن لحظه چکار باید انجام بدهم، با مادرم تماس گرفتم و گفتم که بهش احتیاج دارم خیلی حالم بد است. بلافاصله آمد دنبالم رفتم خانه و تا صبح گریه کردم. همش  خدا خدا می کردم که حمید زنده باشد. اصلا به ذهنم خطور نمی کرد که شهید شده باشد. با خودم می گفتم حتما زخمی شده.

تا اینکه صبح از دفتر با من تماس گرفتند و گفتند مدارک همسرتان را برای کار انتقالش به ایران لازم داریم. پرسیدم شهید شده؟ جواب سربالا دادند. تا ظهر دلشوره داشتم، دیدم خبری نیست، خیالم کمی راحت شد با خودم گفتم حتما خبری نیست. بعدازظهر به برادرشوهرم زنگ زدم و حال پدر و مادرشوهرم را پرسیدم. برادرشوهرم گفت بهتره بروم خانه شان، مادرم گفت یه لباس سنگین بپوش. بعد باهم راه افتادیم به سمت منزل پدرشوهرم. وقتی از در وارد شدم دیدم کلی آدم در خانه است. خانم ها در اتاق خواب نشسته و گریه می کنند. از هرکی می پرسیدم چه شده هیچ کس چیزی نمی گفت تا اینکه شیخ با صدای بلند گفت خدا به همتون صبر بده، شهادت نصیب هرکسی نمی شود. این شهدا گلچین شده هستند. انگار که همان لحظه نفسم را گرفتند با خودم گفتم حتما خواب هستم، کابوس می بینم. این ها همه دروغ است.

تا لحظه ای که برای تحویل پیکر همسرم نرفته بودیم با خودم می گفتم دروغ است، اشتباه شده، با اینکه دیدمش و لمسش کردم باز هم می گویم حمیدم زنده است و تا ابد در قلبم ماندگار می ماند و گاهی نیز حضورش را کنارم حس می کنم.

 

انتهای پیام/141

نظر شما
پربیننده ها