گزارش دفاع پرس از حاشیه‌های مراسم تشییع شهدای گمنام؛

فرزندان روح‌الله در سرزمین خمینی(ره) آرام گرفتند/ اشک‌ها و لبخندها

همزمان با فرا رسیدن سالروز شهادت و سوگواری ششمین اختر تابناک آسمان امامت و ولایت، استان مرکزی پذیرای سه مسافر گمنام سال‌های جنگ و خمپاره شد.
کد خبر: ۹۳۶۵۳
تاریخ انتشار: ۱۰ مرداد ۱۳۹۵ - ۰۸:۵۱ - 31July 2016

فرزندان روح‌الله در سرزمین خمینی(ره) آرام گرفتند/ اشک‌ها و لبخندها

به گزارش دفاع پرس از استان مرکزی، روز گذشته استان مرکزی همچون دیگر نقاط کشور میزبان مراسم استقبال و تشییع کبوتران سبکبالی شد که سالهای گذشته فارغ از زندگی مادی رخت سفر بسته و با عزیمت به جبهههای جنگ به ندای حق لبیک گفتند و با شهادت به سوی پروردگار خویش برای همیشه مهر ابدیت را به شناسنامههایشان کوبیدند.

از لحظات آغازین صبح آسمان و زمین رنگ دیگری به خود گرفته بود؛ گویی گنجشکان نیز ساز آواز خود را بر ریتم ورود مسافران تازه از سفر بازگشته کوک کرده بودند.

دعوتنامههایشان آماده شده بود؛ قرار شد که گمنام 19 ساله که از شلمچه میآید و آن کبوتر سبکبال 23 ساله که کولهباری از شهرهانی دارد در اراک سکنی گزیند و سومین همراه این کاروان که 18 بهار از عمرش میگذرد با میهماننوازی نراقیها به آنجا عزیمت کند.

تابوتهای سه رنگ گمنامان با نام، رسالت خورشید را عهدهدار شدند و با انوار درخشان خود بر روی صورتهای مردمانی تابیدند که گذر سالها نتوانست آنان را به فراموشخانه تاریخ بکشاند و خبری کوتاه حتی شده نشانی از رد پای یک پلاک و یا تکه استخوانی از آنان را به کوچهها و خیابانها بکشاند.

عشقبازی میان چشمهای خیس از اشک و تابوتهای رقصان در دستان مردم دیدنی بود؛ گویی سناریویی مجنونگونه را برای تماشاچیان به نمایش گذارده بود.

تضاد میان اشکهای مردم و لبخندهای بر لب نشسته کبوتران گمنام معادلهای شیرین را رقم میزد؛ که حاصل را میتوانستی در موج فراوانی از جمعیتی ببینی که سراسیمه به دنبال تابوتها میدویدند و دخیل التماسشان را به بند بند استخوانهای مردانهای گرده میزدند که امروز از عرش نظارهگر این عشق و دلدادگی شده  بودند.


هنوز هم منتظر می مانم

شلوغی جمعیت و خیل عظیمی از زنان و مردان گرداگرد پیکرها دیده میشود؛ اما زنی کوتاه قامت با قاب عکسی بر دست در میان جمعیت خودنمایی میکند.

تصویری از جوانی زیبا و رعنا با چشمانی درشت و قهوهای در میان قاب کهنه و قدیمی نظرها را به خود جلب میکند.

مادر در حالی که اشک میریزد قاب عکس را به سینه فشرده و مشغول عشقبازی با آن میشود و در میان کلمات شمرده و آرامی که زیر لبهای پیرش تکرار میکند نام عباس به خوبی شنیده میشود.

آری هنوز هم مادر با همان صدای همیشگی، «عباس جان» خطابش میکند و به گونهای با قاب عکس ارتباطی عمیق برقرار میکند که گویی دستانش در دستان گرم و پرمهر فرزند و چشمانش مخاطب چشمهای اوست.

با قامتی پیر و سالخورده پشت تابوت شهیدان حرکت میکند به سراغش میرویم و از او میپرسیم که چندمین بهار است که چشمانتظار عباسش شده که در پاسخ میگوید: آخرین باری که عباسم را راهی جبهه کردم درست 18 سال داشت؛ آن زمان هم که میرفت بهار بود و درختان لباسهای شکوفه بر تن داشتند.

لحظهای که او را با لباس رزم از زیر کلامالله مجید بدرقه جبهه میکردم به درخت انگور گوشه حیاطمان اشاره کرد و درگوشم آهسته گفت: مادرجان با آمدن اولین خوشه انگور تابستان، عباست از خاکریزها با پیروزی خواهد آمد و امروز نزدیک به 30 سال است که هنوز آن تابستانی که عباس برای خوردن انگورش باید بیاید، نیامده است.

کلمات در میان حنجره مادر شهید که خود را عفت السادات معرفی کرد کم میآوردند و نمیدانستند که وقتی نام عباس را جاری میکنند چه قدر چشمهای عفت السادات خیس از اشک میشود.

گویی تابستان بعد از رفتن عباس خجالت میکشد که خود را نشان دهد و یا شاید وقتی میآید آنقدر قدمهایش را آهسته برمیدارد که گوشهای سنگین شده عفت السادات آمدنش را نشنود؛ اما دریغ که همیشه انگورهای انتهای حیات این آمدن را لو میدهند.

روز گذشته عطر و بوی شهادت در سراسر کشور پیچید و استان مرکزی نیز همچون دیگر نقاط از این نسیم بهشتی بی دریغ نماند و سه عزیز سفر کرده را با بغض  و نغمه دلتنگی در میان آغوش خاکی خود جای داد.

اما هنوز عفت السادات چشمانتظار عباس است شاید تابستان بعدی آغوش او پر شود از تابوت رعنای فرزند و صدای لالایی مادر موسیقی خواب او...

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها