بخش دوم/ مادر شهید «سید علی اصغر حسینی» در گفت‌وگو با دفاع پرس:

فرزندم در آغوش پیغمبر بود/ روز شهادت پسرم شیرینی دادم

خواب دیدم علی اصغر در اتاقی است. سرش روی دست آقایی است، علی اصغر پسر خیلی با ادبی بود بعید بود سرش را روی پای کسی بگذارد. دویدم که بگویم علی اصغر این چه کاری است، دو تا دست جلوی من را گرفتند.
کد خبر: ۹۳۷۱۹
تاریخ انتشار: ۱۱ مرداد ۱۳۹۵ - ۰۷:۳۸ - 01August 2016

فرزندم در آغوش پیغمبر بود/ روز شهادت پسرم شیرینی دادم

گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: نزدیک به 4 سال از حضور تکفیریها در سوریه و به تبع آن حضور مدافعان حرم در این کشور میگذرد. مدافعانی که از ملیتهای مختلف تنها با هدف دفاع از حرم مطهر عمهی سادات راهی جبهههای سوریه شدند تا به گفته خودشان بار دیگر حضرت زینب(س) به اسارت نرود. "علی اکبر"ها و "علی اصغر"های حسین این بار سالها بعد از عاشورای حسینی در عاشورای زینبی به مدد سیدالشهدا آمدند. به سن و سالشان که نگاه می کنی اکثرشان کمتر از 25 سال سن دارند. به ملیتشان که نگاه میکنی عاشقان شهادت را از سراسر پهنهی اسلام میبینی. فرزندانی با نام و نشانی "حسینی" که حسینیوار زندگی میکنند و حسینگونه به شهادت میرسند. "سید علی اصغر حسینی" متولد سال 76 و اهل کشور افغانستان یکی از همین جوانانی است که عشق به حضرت زینب(س) و دفاع از حریمش او را به سوریه کشاند و تنها چند ماه بعد از اولین حضورش در جبهه شهد شیرین شهادت را نوشید. خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس در گفتوگویی پای صحبتهای مادر شهید نشسته است؛ که قسمت اول این گفتوگو را میتوانید در اینجا مطالعه کنید.

در ذیل بخش دوم گفتوگو با مادر شهید حسینی آمده است.

** به ایران که آمدم خبر شهادتش را دادند

وقتی خبر شهادتش را دادند اصلا باورم نمی شد که انقدر زود از علی دل بکنم و علی هم از مادرش دل بکند، باورم نمی شد. روزی که به ایران آمدم همسرم گفت یک راست بیا تهران گفتم من چند سال است زیارت امام رضا(ع) نیامدم خیلی حرف های نگفته و بغض های نترکیده دارم می خواهم با آقا حرف بزنم و یک هفته ای پیش آقا باشم. افغانستان که بودم دلهره عجیبی داشتم  نمی دانستم که به خاطر شهادت پسرم گفتند به ایران بیایم.

پنجشنبه شب رسیدیم مشهد، جمعه صبح زود رفتم حرم را زیارت کردم، حاج آقا گفتند برویم نماز جمعه را به جماعت بخوانیم که من قبول نکردم یک حسی می گفت الان علی اصغر می ایید پشت در می ماند گفتم نه برویم خانه، علی اصغر وقتی رفت کربلا تنها بود بچه ام تنهایی کشید حالا که زائر بی بی زینب(س) شده می خواهم وقت آمدنش جشن بگیرم برایش گل بگیرم و بروم دنبالش با شکوه بچه ام را به خانه بیاورم. گفتم شماره من را ندارد شماره تو را دارد برویم شاید زنگ بزند. همسرم گفت مگر خودت نگفتی قرار است یک هفته پیش امام رضا(ع) بمانی گفتم به دلم افتاده بروم خانه شاید این را هم خود آقا خواسته. آن روز هرچه اصرار کرد نماز جمعه را نماندم.

** با شنیدن خبر شهادت سجده شکر کردم

خانه که آمدم باز هم دلم آرام نگرفت به همسرم گفتم سه ماه است آرام و قرار ندارم نمی دانم چرا دلم آرام نمی گیرد همش رنگش می پرید و اشکش در می آمد ولی چیزی نمی گفت. فردا وقتی خبر شهادتش را همه به من دادند با اینکه آمادگی شهادتش نداشتم اما شوکه نشدم. صبر عجیبی توی دلم بود. چند نفری از اقوام جمع شدند گفتند تو خواهر شهید بودی تبریک می گوییم مادر شهید هم شدی. رو به قبله نشسته بودم سجده شکر هم انجام دادند.

دیدم همه با خرما آمده اند خانه مان. گفتم وقتی پسرم شهید شده چرا خرما آوردید؟ پسرم تازه متولد شده سفارش دادم شیرینی آوردند گفتم امروز روز ولادت پسرم است تولدی که برای 18 سال پیش بود یک ولادت عادی بود. به پدرش که گفتم می خواهم پسرم را ببینم چند روزی طول کشید. شب جمعه ای شام غریبان گرفتم و حنا درست کردم. اینطور که گفته بودند کفن نداشت لباس برایش گرفتم روی سینی برایش حنا تزیین کردم چنتا شمع گرفتم به نیابت رنگ پرچم افغانستان. اقوام در خانه پر بودند من هم دلم نمی خواست جلوی مهمان ها گریه کنم حس می کردم علی اصغر از گریه ام جلوی جمع ناراحت می شود. رفتم گوشه ای خلوت کردم عکس علی اصغر را بردم برای خودم تنهایی شام غریبان گرفتم تا ساعت 4 صبح با علی اصغرم صحبت کردم احساس می کردم کنارم نشسته است. هنوز هم حضورش را در خانه حس می کنم. همانجا گفتم علی جان دوست دارم روی زانوهایت بخوابم. خواب رفتم خواب دیدم مثل روز عاشورا جمع زیادی است تابوتی روی دست مردم است همه سیاه پوش هستند بین آن ها سینی حنا را گرفتم دیدم علی اصغر سر به نیزه از تابوت بیرون آمد پرسیدم علی اصغر چرا اینجوری هستی تو که پیکرت برگشته گفت مادر من حسینی آمدم امام حسین(ع) هم سر به نیزه آمد. گفتم مادر من برایت حنا آوردم گفت من امشب حنابندانم است از کجا فهمیدی؟ گفتم نمی دانستم. گفتم حنا و لباس برایت آوردم ببین قشنگ است؟ گفت خیلی قشنگ است. گفتم تو که ندیدی از کجا می دانی؟ گفت دیشب که حنا را آماده می کردی من در کنارت بودم خودم لباسم را با تو کادو کردم در سینی گذاشتم، تو که من را نمی بینی گناه من چیه؟

** پسرم را در آغوش پیغمبر دیدم

سه تا شمع گرفتم به نیابت پرچم کشورمان، گفت دیدم مادر ولی دعا میکنم هیچ وقت شمع مشکی نسوزد. فردا که از خواب بیدار شدم نماز صبح بود. نمازم را خواندم همین حنا و لباسش را برای مراسم بردم وقتی صورت علی اصغر را باز کردند و نشان دادند اول سلام کردم چهره خیلی قشنگی داشت باورم نمی شد بعد این همه وقت در سردخانه ماندن انقدر زیبا باشد. همان لحظه گفتم خوش آمدی قول داده بودی برگردی ولی قرارمان بهشت زهرا(س) نبود. خوش آمدی الان امدی جایی بری که همه حسرتش را می خورند خواب دیدم رفتی در آغوش پیغمبر

خواب دیدم علی اصغر در اتاقی است. سرش روی دست آقایی است، علی اصغر پسر خیلی با ادبی بود بعید بود سرش را روی پای کسی بگذارد. دویدم که بگویم علی اصغر این چه کاریست، دوتا دست جلوی من را گرفتند، گفتند کجا خانوم؟ گفتم اون پسر منه دلم نمی خواد پسرم روی پای مرد به این بزرگی اینطور بخوابه بچه من باید مودب باشد. گفتند ایشان رسول الله است پسرتان الان در آغوش پیغمبر است. گفتم علی اصغر در آغوش پیغمبر انقدر بی ادب خوابیده؟! دویدم که تذکر بدهم دیدم نمی گذراند. گفتم بچه من بی ادب خوابیده تا این حرف را زدم علی اصغر نگاهی کرد و نشست. همانجا گفتم مادر، مواظب باش اینطور که من خواب دیدم نباشی اگر در آغوش پیغمبر رفتی اول ادب کن بعد سلام من را برسان و بگو مادر گنهکارم چیزی از شما نمی خواهد اولین چیز اینکه علی اصغر را از من قبول کنید و دوم فرج امام زمان(عج) را برسانید.

هدف شیعه ای که قدم می گذارد به خاک سوریه و به غربت هجرت می کند، دفاع از حریم زینب(س) است جنگ همه جا هست اما اینجا برای شیعه خاص است کسی برای پول نمی رود خود علی اصغر می گفت مادر من چیزی که از شما می خواهم این است که اگر برنگشتم هرچه پول دارم برای رزمنده های سوریه بفرست علی اصغر اگر برای پول می رفت هیچ وقت چنین حرفی را نمی زد.

** بعد از شهادت همه داراییم را نذر رزمنده ها کنید

وصیتش این بود که عابر بانکم هرچقدر پول داشت نذر رزمنده ها کنید آنجا امکاناتش کم است برایشان لباس بخرند و هرچه لازم دارند بگیرند گفت اگر شهید شدم قول می دهم با ظهور امام زمان(عج) برگردم و شما را ببینم.

می دانم در آن دنیا جای خوبی دارند و با اهل بیت هستند تنها درخواستم از علی اصغر همین بود که هر کجا با اهل بیت یکی شدی قسمشان بده تا برای فرج امام زمان(عج) دعا کنند. تنها آرزویم  دیدن فرج است که اگر ایشان بیایند شیعه ها کشته و داغدار نمی شوند. بچه ای بی سرپرست نمی شود، فقط دعا کند برای مولا. تنها خواسته ام از علی اصغر همین است.

** من ساداتم، محرم حضرت زینب(س) هستم، باید پیشقدم باشم

گاهی می گویم خدایا من آنقدر لیاقت نداشتم که به عنوان مادر شهید شناخته شوم. نمی دانم چه شد که این لطف را در حقم کردی. هزاران بار خدارا شکر می کنم. شهدای زیادی داریم اما مدافعان حرم فرق دارند. بعد از شهادت علی اصغر از زبان همرزمش شنیدیم که می گفت عملیات اولی که با علی بودیم چون سنی نداشت کارهای ابتدایی را دستش گذاشته بودند. سید مرتضی پسر خواهرم تعریف می کرد که دیدم علی اصغر خیلی ناراحت است گفتم علی اصغر چه شده؟ چرا گرفته ای؟ میخواهی از زیر عملیات در بری؟ هر چه پرسیده بود علی اصغر جواب نداد تا اینکه گفته بود سید مرتضی بلند میشوی برویم پیش مسئول؟ پرسیده بود برای چه؟ گفته بود کار دارم اگر نمیایی که تنها بروم. هر دو بلند شدند رفتند پیش مسئولشان، علی اصغر گفت من را در کارهای ابتدایی قرار دادند، نمی روم، دوست دارم بروم خط اول جزو گروه ویژه باشم. گفته بودند تو سنی نداری جنگی ندیدی بگذار چند عملیات بروی جنگ را ببینی، از جنگ سر دربیاوری بعد به خط اول برو. علی اصغر گفته بود اگر به خاطر سن کمم می گویید که اشکالی ندارد عمه من همین نزدیکی است هوایم را دارد اگر از بابت جنگ می گویید درست است که جنگ ندیدم ولی حضرت زینب(س) جنگ زیاد دیده مراقب من هستند. هر کاری کردند که حداقل این یک عملیات را برود علی اصغر قبول نکرد. آخرسر گفته بود ببینید من ساداتم، محرم حضرت زینب(س) هستم باید پیشقدم باشم با امام حسین(ع) عهد کردم و اجازه گرفتم اگر الان در خط مقدم نباشم جوابش را چه بدهم؟ بعد هم به مسئولش گفته بود خودتان خواهر دارید؟ گفته بودند بله چطور؟ گفته بود خواهرتان به محرم احتیاج ندارد که مراقبش باشد؟ عمه من هم به محرمش نیاز دارد، من محرمم، سیدم، باید اول خط باشم. همین که هر بار می گفت من محرمم، من سیدم، اقای مسئول اشک از چشمانش جاری می شد، دیگر هیچی صحبتی نکرده بود  و بدون چون و چرا اسم علی اصغر را برای عملیات نوشت.

** نباید مردم فکر کنند دروغ می گویم

به اینکه حرفش دوتا نشود خیلی حساس بود. می گفت دوست ندارم دروغگو باشم. پسرم کوچکم را که باردار بودم همش مش گفت خدا کند که بچه دختر باشد و من هم یک خواهر داشته باشم. سونوگرافی که کردیم دکترها به اشتباه گفته بودند دختر است. علی اصغر خیلی خوشحال بود هر روز زنگ می زد و یک روز می گفت اسمش را زینب بگذار یک روز دیگر می گفت نه، فاطمه بگذار، می گفت مامان یلدا و اینها نگذاری، از خانه ی اهل بیت بیرون نرو هرچه اسم اهل بیت هست بگذار. ماه نهم فهمیدم که بچه پسر است به علی اصغر که گفتم باورش نمی شد می گفت نه من به همه گفتم دختر است تورا به خدا به کسی نگو که حرفم دوتا نشود نگویند علی اصغر دروغ گفته.

پدرش تعریف می کرد که از علی اصغر به یکی از دوستانش در منطقه گفته سلامم را به مادر برسانید. بعد به آقا سید می گفتند از مادرش بپرس با بچه ات چه کار کردی، چطور تربیتش کردی که انقدر خوب است. پدرش می گوید این وقت ها خوشحال می شدم نمی دانستم علی اصغر چه داشت که این حرف را می زدند.

انتهای پیام/ 141

نظر شما
پربیننده ها