به گزارش دفاع پرس از کرمان، در "مکتب الشهداء" پای درس شهدای لشکر 41 ثارالله مینشینیم و به معرفی سیره شهدای استان میپردازیم.
در مکتب الشهدا سعی بر آن است که بنا به فرموده رهبر معظم انقلاب شهدا به عنوان پرچم و نشانه راه معرفی شوند؛ تا سایرین با تمسک به آنان طی مسیر کنند.
سهلانگاری ممنوع
گردان را بازسازی کردیم و وارد مرحلۀ دوم عملیات شدیم. پیش از آنکه "بینا " (سردار شهید علی بینا فرمانده گردان 414) سخنرانی کند، همه به تکاپو افتادیم و مهیا شدیم. فقط "منتظر" دستور حرکت بودیم. گفت: تا شما را دارم، غم ندارم.
سفارش کرد کلاه آهنی بگذاریم، ماسک برداریم، برای مدتی آذوقه ببریم، یکدیگر را فراموش نکنیم و برای او دعا کنیم که به دوستانش بپیوندد.
رفتیم برای تامین و پشتیبانی و تحکیم موضع. از اوضاع مشخص بود که بچههای ما پیشروی کردهاند.
غروب رسیدیم پشت دژ. جناح راست ما قابل دیدن بود، ولی جناح چپ، مشکوک به نظر میرسید. بینا، نیروها را پشت خاکریز مستقر کرد و رفت بالا و چیزی دستگیرش نشد. گفت: یک شهادتطلب میخواهم.
پیش از آنکه کسی حرکت کند، یک جوان پیدا شد و گفت: من میروم.
نمیشناختیمش. تا به خود آمدیم، دیدیم او بالای خاکریز ایستاده. در این بین، صدای افراد خودی از همان قسمت آمد. بینا از جوان تشکر کرد. او خواست برود که گلولۀ خمپاره سرازیر شد و زیر پایش افتاد و آتش به جانش زد.
بینا داد زد: خاموش کنید؛ بدوید.
هجوم بردیم. هرچه خاک ریختیم، از سنگر پتو آوردیم و رویش انداختیم، خود بینا هم کوبید روی پاهایش، نشد. این جوان سوخت. طوری سوخت که جز استخوان چیزی از او باقی نماند. رفتیم دورش زانو زدیم.
بینا گفت: وای به حال ما اگر سهلانگاری کنیم.
رفتیم درگیر شدیم و رسیدیم به قرارگاه کوچکی که سردار سلیمانی در آنجا بود. ایشان به بینا گفت: بچههایت را بفرست عقب و خودت بمان. باز اصرار کردیم که میمانیم. بینا با ما صحبت کرد. ما هم خسته و کوفته برگشتیم. در این زمان بود که بینا به شدت زخمی شد، هم از (ناحیهی) پا، هم دست و سر و سینه... .
(برگرفته از کتاب تل آتشین)