با خانواده شهید مدافع حرم علی محمد هزاره؛

بازگشتی بی سر، اما سرفراز/ دلتنگی شبانه یک مادر شهید

من مادرم، داغ دیده‌ام، زجر کشیده‌ام از شنیدن بعضی حرف‌ها که پسرم برای پول رفته، برای اقامت رفته؛ اما صبوری می‌کنم؛ چون پسرم برای دفاع از حرمی بانویی رفته که مظهر صبوری است. من که بیشتر از دختر فاطمه داغ ندیده‌ام.
کد خبر: ۹۴۴۰۵
تاریخ انتشار: ۱۵ مرداد ۱۳۹۵ - ۰۱:۰۱ - 05August 2016

بازگشتی بی سر، اما سرفراز/ دلتنگی شبانه یک مادر شهید

به گزارش خبرنگار دفاع پرس از فارس، زرگل سالها پیش به ایران آمده تا شوهرش را شورویها به جنگ نبرند. از جنگ به یک کشور جنگزده پناه برده است. دو سال بعد از آمدنش جنگ تحمیلی ایران تمام میشود و آنها هم در ایران ماندگار میشوند.

ماحصل زندگیشان شش فرزند بوده؛ سه پسر و سه دختر و حالا یکی از فرزندانش نیست. علیمحمد پسر دومش رفته است.

سال 71، خدا علیمحمد را به زرگل میدهد؛ پسری که برای خواستههایش از کودکی پافشاری میکرده؛ مادرش این را میگوید و گویی که خاطراتی را در ذهنش مرور کند، ادامه میدهد: کلاس دوم ابتدایی عروسی داشتیم و کت و شلوار پوشید و چند روز بعد که دوباره عروسی داشتیم کت و شلوار جدید با کفش براق خواست؛ تمام شهر را زیر و رو کردیم تا برایش خریدیم.

زرگل با لبخند میگوید: علی قوی بود و حتی از برادر بزرگترش شیرمحمد هم در مدرسه دفاع میکرد. نتوانست طاقت بیاورد که دشمن به حرم ناموس پیامبر نزدیک شود. وقتی فهمید به حرم حضرت زینب حمله شده، حرکت کرد تا به سوریه برود؛ من مادر هستم؛ مانعش شدم؛ اما علیمحمد به هرچه میخواست میرسید، او خدا را خداسته بود و قدرت مادرانه من در برابر خواستن خدا ضعیف بود.

اشکهای زرگل دیگر طاقت نمیآورند؛ به کارگاه خیاطی کوچکشان نگاه میکند و می گوید: میگویند هموطنان ما برای گرفتن کارت شناسایی و پول به سوریه میروند. علی در ایران به دنیا آمده، هم شغل داشت و هم کارت شناسایی؛ پسرم برای شرف و اعتقادش رفت.

دو خواهر و همسر شهید هزاره در کارگاه خیاطی مشغول کار هستند، مادرش ادامه میدهد: غروبها کار را تعطیل میکردیم؛ اما من بعد از شام به خیاطی ادامه میدادم، علیمحمد میآمد چرخ خیاطی را خاموش میکرد، مجبورم میکرد که کار را تمام کنم و بخوابم.

زرگل که صدای گریهاش بالا رفته ادامه می دهد: حالا هر شب تا نیمه شب کار میکردم تا دوباره نگرانم شود و چرخ خیاطی را خاموش کند و از من بخواهد استراحت کنم؛ اما علی من دیگر نیست.

حرفی ندارم و با اشک ریختن همراهیاش میکنم، از گریهام ناراحت میشود، اشکهایش را پاک میکند و به عکس دامادی علیمحمد روی دیوار اشاره میکند و میگوید: دختر عمهاش را از افغانستان برایش گرفتم؛ تازه ازدواج کرده بود که میخواستیم برای اربعین پیاده به کربلا برویم، اما مدارک زنش کامل نبود و علی محمد با همسرش ماند؛ همیشه گریه میکرد که آقا مرا نطلبیده است، تمام وقت مداحی گوش میداد و کم کم خانواده از دستش ناراحت شدند که به کارش ادامه ندهد؛ اما آنقدر برای حضرت زینب عزاداری کرد که راضی شدم برود.

طبق گفته مادرش، این شهید گرانقدر به پوشش و حجاب خواهرانش خیلی اهمیت میداده و وقتی راهنمایی بوده متوجه میشود خواهرش چادر ندارد، به سر کار میرود تا برای او چادر بخرد.

صحبت با این خانواده خیلی دلچسب است؛ از قهرها و آشتیهایشان میگویند و از شیرمردی که احترام به پدر و مادرش از وصیتهایش به همسرش بوده است.

این مادر داغدیده عنوان میکند: همیشه دو بار خداحافظی میکرد، یکبار موقع خارج شدن از خانه و بار دوم پنجره توی کوچه را میزد و میگفت مادر من رفتم خداحافظ. گاهی که کارگاه کار کمتر بود به کمک پدرش میرفت و وقتی با دستهای سیاه به خانه میرسید با همان حال اول مرا میبوسید.

زرگل پسرش را از دست داده اما با صبوری میگوید: بیتاب که میشوم یاد زینب دختر علی میافتم و صبوری میکنم. از تمام مادران و همسران شهید میخواهم صبور باشند و به جایگاهشان افتخار کنند.

راضیه سلطانی از کابل آمده تا کنار مردی باشد که انتخاب کرده، هر چه آرزوی دخترانه داشته در چمدانش ریخته و از آن سوی مرز آمده تا جامه عمل تن آرزوهایش کند و حالا تنها شده، لهجه کابلی دارد و کم حرف است؛ لبخند میزند و میگوید: جای علی خوب است، آخرین بار که تماس گرفت گفت مراقب پدر و مادرش باشم، ایران ماندهام چون تمام دلخوشیام رفتن سر مزار او است.

 

مینا 19 سال دارد؛ او رابطه صمیمی با برادرش نداشته و حالا حسرت فرصتهای از دست رفته را میخورد.

روش زندگی مینا بعد از شهادت برادرش کاملا تغییر کرده است. او میگوید: سر مسئله چادر پوشیدن با علی محمد گاهی بحث میکردم؛ اما او با رشادتش باعث شده که چادر عشق و انتخابم باشد. من از حضرت زینب فقط اینقدری میدانستم که خواهر امام حسین(ع) است؛ اما حالا در حال تحقیق هستم تا بیشتر بشناسمش؛ میخواهم زنی را بشناسم که جوانانی مثل علیمحمد جانشان را فدای حرمش کردند؛ تا دشمن جرأت نکند جسارتی کند.

مینا سعی میکند قوی باشد و بغضش را مهار کند و میگوید: ما شش ماه از برادرم بیخبر بودیم. امید داشتم برگردد. به ما گفته بودند گم شده و من به شهید شدنش فکر نمیکردم. لباس دوخته بودم که وقتی آمد بپوشم، غذاهای جدید یاد گرفته بودم که برایش بپزم، او قرار بود برگردد؛ قرار بود اردیبهشت برگردد؛ اما مهر بامهری تمام او را بی سر برایمان آورد.

مینا دیگر نمیتواند ادامه دهد، زرگل کنار دخترش است و صحبتهای مینا را تکمیل میکند: نگذاشتند او را ببینم؛ اصرار که کردم، گفتند چه را میخواهی ببینی؟ او سر ندارد. علی به آرزویش رسیده بود و مانند امام حسین شهید شد.

سکوت میکنم و با اشک آنها را همراهی می کنم. ادامه میدهد: دوستانش میگویند شب قبل حنابندان گرفتهاند و علی خیلی خوشحال بوده و گفته فردا شهید میشود. من مادرم، داغ دیدهام، زجر کشیدهام از شنیدن بعضی حرفها که پسرم برای پول رفته برای اقامت رفته، اما صبوری میکنم؛ چون پسرم برای دفاع از حرم بانویی رفته که مظهر صبوری است، من که بیشتر از دختر فاطمه داغ ندیدهام.

زرگل از مردم و گروه فاطمیون تشکر میکند که مراسم پسرش را باشکوه برگزار کردهاند و از آنان میخواهد که سلاح علی را روی زمین نگذراند.

با آنها خداحافظی میکنم و دستهای زنی را میفشارم که این روزها دلخوش به شبهایی است که پسرش به خوابش میآید، وارد کوچه میشوم که چشمم به پنجره میافتد، پنجرهای که مدتهاست کسی برای خداحافظی به آن ضربه نزده و مادری آن را نگشوده، تا جواب خداحافظی شیرمردش را بدهد.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار