گفت‌و‌گو با "ربابه اسماعیلی" مادر دانش آموز شهید اکبر مرادی؛

انگار قدش را برای زیر خاک آماده کرده بود/ تو زود‌تر از همه می‌آیی پیش من!

اکبر را خودم خاکش کردم. انگار قدش را برای زیر خاک آماده کرده بود. بچه‌ام را گذاشتم توی قبر، اما جا نشد. سه بار قبر را کندند و بزرگ کردند تا بچه‌ام جا شد. اکبر را گذاشتم توی قبر و گفتم خدایا شکرت که بدهی‌ام را دادم.
کد خبر: ۹۴۹۴
تاریخ انتشار: ۲۳ دی ۱۳۹۲ - ۱۱:۲۴ - 13January 2014

انگار قدش را برای زیر خاک آماده کرده بود/ تو زود‌تر از همه می‌آیی پیش من!

خبرگزاری دفاع مقدس: سوم ابتدایی بود که رفت بسیج و ثبت نام کرد. دوست نداشت از برادرانش عقب باشد. با آن سن کمش هر کاری میگفتند انجام میداد. جنگ که شروع شد «عباس و غلامحسین» رفتند جبهه اما «اکبر» این بار عقب ماند. خودش را به آب و آتش زد که برود جبهه اما نشد. قبول نکردند. شناسنامهاش را دستکاری کرد؛ باز نقشهاش نگرفت. سن و سالی که نداشت. به زور ۱۳ سالش نمیشد. میرفت پیش مسئول اعزام و گردن کج میکرد و میگفت: «به سن و سالم نگاه نکنید. هیکلم را ببینید. بگذارید بروم هیکلم را به دشمن نشان بدهم.»

آنقدر رفت و آمد تا اینکه بالاخره مسئولین اعزام را از رو برد و برگه اعزام گرفت و رفت جبهه. توی منطقه هم آرام و قرار نداشت. دو سری رفت و برگشت اما سری سوم به آرزویش رسید و به قافله شهدا پیوست. برای آشنایی بیشتر با این قهرمان به سراغ «خانم ربابه اسماعیلی» مادر شهید «اکبر مرادی» رفتیم تا وصف این قهرمان ۱۶ ساله را از زبان مادر گرامیشان بشنویم. خانم اسماعیلی با اینکه مریض احوال بود اما با صبر و حوصله، فرازهایی از زندگی اکبر را بازگو کرد.

ته تغاری

اکبر در بیمارستان فرح (شهید اکبر آبادی فعلی) به دنیا آمد. تاریخ تولدش یادم نیست. چیزی یادم نمانده ننه! اکبر بچه ته تغاریام بود. تپل و سفید. یک بچه چاقالو. خیلی شیرین بود. تا شش سالگی اکبر، توی محله شوش بودیم. سال ۵۶ خانهمان را شهرداری گرفت و عوض داد. از آن محله جاکن شدیم آمدیم اینجا توی شهرک زیبادشت پایین. آن موقع اینجا هیچ امکاناتی نداشت. نه آب داشت و نه تلفن و نه گاز. هیچی. یک بیابان بود. اکبر مدرسه ابتدایی را در دبستان دستغیب خواند. درسش بدک نبود.

پول توجیبی

مدرسه که میرفت، روزی ۵ تومان پول توجیبی میگرفت. یک روز توی مدرسه خرید میکرده که یکی از هم کلاسیهایش گفته بود: اکبر خوش به حالت، بابات هم که مرده باز روزی ۵ تومان پول تو جیبی داری. بعد از این جریان از من پول می­گرفت و میداد به آن دوستش. یادم هست اکبر نارنگی را خیلی دوست داشت. هر روز یک نارنگی میگذاشتم توی کیفش، یک روز از مدرسه آمد خانه و گفت: «مامان امروز نارنگیام را دادم به دوستم. چون دهانش خیلی خشک بود». گفتم: چرا خودت نخوردی؟ گفت: «مامان همین که نگاهش کردم، انگار که خوردم دیگر. چه فرقی میکند». اکبر بچه دلسوز و مهربانی بود.

پایگاه منتظران

قبل از اینکه بیائیم این محل؛ عباس و غلامحسین و اکبر و خواهرشان، چهار تایی عضو بسیج بودند. توی محله شوش در مسجد المهدی (عج) فعالیت میکردند. آن موقع با اینکه اکبر سن و سالی نداشت اما عضو بسیج بود. وقتی هم آمدیم این محله- زیبادشت- باز همهشان عضو بسیج بودند. یادم هست اکبر با خواهرش میرفتند بیرون و توی سرمای زمستان، برفهای خیابانها را جمع میکردند و میریختند توی دیگ. بعد میآورند خانه و برفها را آب میکردند. با همین کارها بود که پایگاه بسیج منتظران را ساختند. آن موقع فرمانده پایگاه بسیج آقای بکایی بود. آقای بکایی به اکبر علاقه خاصی داشت. جونش به جون اکبر بند بود.

بسیجی عاشق

اکبر عاشق بسیج بود. ولش میکردی میرفت بسیج. توی مدرسه هم بند نمیشد. اصلاً خانه نمیآمد. بلندگو دست میگرفت با وانت یکی از بچههای محل، میرفتند برای جبهه وسایل جمع میکردند. از وقتی که مدیر مدرسه فهمیده بود اکبر توی بسیج فعالیت میکند، با اکبر لج کرده بود. گوش اکبر را گرفته بود و گفته بود: «به مادرت بگو بیایید مدرسه کارش دارم» رفتم مدرسه. آقا مدیر، اکبر را صدا کرد و گفت: «مگر این بچه چه بنیهای دارد که میرود بسیج و اسلحه بدست میگیرد». نامرد جلوی چشم من یک کشیده محکم زد توی صورت اکبر و گفت: «اگر یک بار دیگر بشنوم که رفتهای بسیج، میکشمت!» دلم سوخت برای بچهام (گریه میکند).

خون سرخ

اکبر که گوشش بدهکار این حرفها نبود. شب و روز بسیج بود. با اکثر بچههای محل مثل سیروس مهدیپور، محمد و غلامرضا صابری، مهدی یعقوبی، غلامرضا قربانی و عباس مقدم دوست بود. همهشان توی بسیج فعالیت میکردند. یک شب با سر و وضع خونی آمد خانه. منافقین توی شهرک چشمه، اکبر و محمد صابری را گرفته و زده بودند. با تفنگ ساچمهای پهلوی اکبر را زخمی کرده بودند. چنگ انداخته بودند توی صورت بچهها. خدا بیامرز پدرش آن موقع مریض احوال بود. وقتی اکبر را با آن سر و وضع خونی دید گفت: «خدا را شکر که خون سرخ تو را دیدم. تو زودتر از همه میآیی پیش من!» همین طور هم شد.

قهرمان کوچک

اکبر پنج کلاس بیشتر درس نخواند. با مدیر مدرسه لج کرد و دیگر نرفت مدرسه. فکر و ذکرش این بود که برود جبهه. بچهام که سن و سالی نداشت. ۱۳ ساله بود اما ماشاء الله هیکلش خیلی درشت بود. میگفت: «شما با سن من چکار دارید، هیکلم قهرمان است. بگذارید بروم جبهه، هیکلم را نشان بدهم به دشمن.» آنقدر رفت و التماس کرد بالاخره دلشان سوخت. وقتی فرماندهشان قبول کرده بود که اکبر برود جبهه، نامه را گرفته بود دستش؛ دوان دوان آمد خانه و گفت: «خدا مرا قبول کرد. من نامهام را هیچ کس نمیدهم». خیلی خوشحال بود. انگار پر درد آورده بود.

نفر سوم

قبل از اینکه اکبرم برود جبهه، عباس و غلامحسین در جبهه بودند. بالاخره اکبر هم رفت. اولین بار از پایگاه مقداد اعزام شد. سری اول رفت سنندج. بچهها مرخصیشان را طوری تنظیم میکردند که همیشه دو نفرشان جبهه باشند و یک نفر توی مرخصی. اکبر سه سری رفت جبهه. همیشه خط مقدم بود. سری سوم اعزام شد به ماووت. توی همین مرحله ترکش کاتیوشا خورده بود به سینهاش و یکی هم به سفیدی رانش (گریه میکند) و اکبرم شهید شده بود. جنازههای بچهها مانده بود بالای کوه. نتوانسته بودند جنازه بچهها را بفرستند عقب. با هلی کوپتر فرستاده بودند.

تسویه بدهی

اکبر را خودم خاکش کردم (گریه میکند). انگاری قدش را برای زیر خاک آماده کرده بود. بچهام را گذاشتم توی قبر، اما جا نشد. (به سینهاش میزند) اکبر که نبود قهرمان بود. سه بار قبر را کندند و بزرگ کردند تا بچهام جا شد. اکبر که نبود قهرمان بود. بچه را گذاشتم توی قبر و خدا را شکر کردم و گفتم خدایا شکر که بدهیام را دادم. خلاصه میکنم، حرف خیلی است آقا. خوش به حال اکبر. به قدری این بچه خوش اخلاق و خوش برخورد بود که حد نداشت. حرف زدن عادیاش هم خنده دار بود. دست به خیر بود این بچه. با همان سن و سال کمش. شکر خدا که ما بدهیمان را دادیم. خدا را شکر.

گفتوگو از: محمد علی عباسی اقدم

نظر شما
پربیننده ها