به گزارش دفاع پرس از گلستان، شهید "محمداسماعیل اسکندری" از شهدای نیروی انتظامی (ژاندارمری سابق)استان گلستان است. در سطور زیر خاطره ای از زبان خودش را مرور میکنیم:
با درود فراوان به امام زمان (عج) و نائب برحقش امام خمینی و شهدای اسلام و کربلای ایران و رزمندگان اسلام که در جبهه های حق علیه باطل در حال نبردند . من با مدرک دیپلم جذب سازمان ژاندامری گردیدم و 15 بهمن ماه 1362 جهت آموزش خود را به آموزشگاه درجه داری ساری معرفی و مشغول گذراندن دوره آموزشی شدم .
دوره آموزشی به علت جنگ تحمیلی چهار ماه بیشتر نبود. 15 خرداد سال 1363 دوره آموزشی من به پایان رسید و به درجه گروهبان یکمی مفتخر، و در طرح تقسیم به هنگ مرزی گرگان منتقل شدم. بعد از آنجا به گروهان مراوه تپه منتقل شده و گروهان طی نامهای مرا به پاسگاه عرب قره حاجی معرفی کرد.
پس از چند ماه خدمت حال و هوای جبهه مرا دیوانه خود کرد و تقاضای منطقه عملیاتی کردم در جواب نامه نوشتند که در حال حاضر به وجود شما در این منطقه احتیاج است.
این بار با عقیدتی سیاسی گروهان مسئلهام در میان گذاشتم. جواب دادند شما برای فوق العاده عملیاتی میخواهی بروید منطقه. گفتم نه برای خدمت. بخدای منان روح من در مورد فوق العاده عملیاتی خبری نداشته. من قبلا از طریق بسیج به جبهه رفته بودم خیلی علاقه داشتم که درجبهه خدمت کنم. حتی در زمان آموزشی برای عملیات خیبر که مدت دو ماه آموزش دیده بودم بهمراه تعداد زیادی داوطلب آماده رفتن به جبهه بودیم که اسامی خودمان را به رده بالاتر اعلام کردیم و فرمانده ناحیه در صبحگاه ضمن تقدیر و تشکر نامه تشویقی برای همگی ما نوشت.
با پیگیریهای فراوان در مورخه 64/06/15 به ناحیه ژاندرمری کردستان منتقل شدم و از آنجا به هنگ ژندارمری بانه معرفی، و از هنگ بانه به گروهان شهادت جهت ادامه خدمت اعزام شدم.
گروهان شهادت یک گروهان تازه تأسیس و عمده مأموریتش شرکت در درگیریهای منطقه و محورها و پاکسازی روستاها بود. در این گروهان من به مدت یک ماه خدمت کردم. تا اینکه به من اعلام شد جهت آموزش دوره افسری خود را به آموزشگاه معرفی نمایم. بعد از آموزش داوطلبانه به ناحیه کردستان و بعد به هنگ بانه آمدم و از آنجا جهت ادامه خدمت به یکی از پایگاههای تابعه به اسم پایگاه منی جیلان (شهید لشگری) به عنوان فرمانده پایگاه معرفی و مشغول انجام وظیفه شدم.
مدتی از خدمت من میگذشت، در تاریخ 64/10/26 فرمانده گروهان به پایگاه آمد و به من دستور داد به روستای شینان بروم، مردم را جمع کرده و برای آنها در خصوص پایگاه و برقراری امنیت در منطقه که به عهده پایگاه گذاشته شده بود صحبت کنم تا مردم با پایگاه همکاری نمایند. در حین رفتن به روستا چون این روستا مرکز کوموله و دمکرات بود قبل از رسیدن به روستا با گروهی از کوموله و دمکرات درگیر شدیم تعداد ما 9 نفر و تعداد آنها چند برابر ما بود، با بیسم خبر دادیم با کوموله و دمکرات درگیر شدیم. درگیری خیلی شدید شد. و درخواست نیرو کردیم تا آمدن نیروی نبرد سختی داشتیم چندین بار با بیسم تماس برقرار کردیم که چرا نیروی نرسیده است.
بعد مدتی نیروی کمکی از راه رسید و به نیروها گفتم که کم کم به سمت ارتفاع حرکت نمایند. سربازان طبق دستور من انجام داده و ما بر اوضاع مسلط شدیم در همین حین متوجه شدیم که یکی از سربازان مجروح شده و وسط درگیری جا مانده، با سربازان سرو صدا کردم که چرا همان جا نگفتین؟! چرا با خودتان نیاوردینش. هر کدام حرفی می زد. من با صدای بلند فریاد زدم این بار اول و آخرتان باشد که کسی مجروح میشود و همان جا رهایش می کنید.
حالا همگی همکاری کنید با آتش تهیه زیاد هوای منو داشته باشید تا بروم و مجروح را بیاورم، همگی زیر آتش دشمن مشغول تیراندازی بودیم که، حرکت کردم. مجروح پشت تخته سنگی زمین گیر شده بود به هر وضعی که بود خودم را به او رساندم. خیلی به دشمن نزدیک بودیم، تنها یاد خدا بود که به من قدرت و توانایی می داد، با خودم گفتم خدایا کمکم کن که این مجروح را از این درگیری نجات بدهم. تقریباً یک ساعت و نیم در درگیری محاصره شده بودیم دشمن با صدای بلند فریاد می زد که خودتان را تسلیم کنید. من این را می دانستم که اگر آنها دستشان به من برسد مرا همان جا تیر باران می کنند. چون زیاد دل خوشی از من و کارهای من نداشتند. سربازان مشغول تیراندازی بودند من هم چندان فرصت تیراندازی پیدا نمی کردم بیشتر فکرم نجات مجروح بود .درگیری سختی بود.
تیرهای زیادی از اطراف ما رد می شد من همین که فرصت پیدا کردم مجروح را به آرامی به سمت نیروهای خودی حرکت دادم. حالا وظیفه من تازه شروع می شد چون باید هم مواظب خودم و هم مواظب مجروح می بودم که تیری به او نخورد. درگیری به علت فرار من از تله دشمن از جانب نیروهای خودی سنگین شده بود و به علت سنگینی درگیری چند نفر از کمله ها کشته و زخمی شده بودند و دشمن هم که از وجود نیروهای کمکی مطلع شده بود درگیری را کم، و شروع به عقب نشینی کرد. ما هم به سلامت به نیرویهای خودی رسیدیم . خدا را شکر مجروح را به موقع به بیمارستان انتقال دادیم. چند روز بعد، متوجه شدیم که در این درگیری تعداد 3 نفر از کوموله کشته و چند نفر هم مجروح شده بودند و از نیروهای من فقط یک نفر زخمی شده بود.
نحوه شهادت شهید ستواندوم محمد اسماعیل اسکندری (به نقل یکی از همرزمان)
فرمانده هنگ ژاندارمری بانه جهت افتتاح یک پایگاه به طرف روستای سوته که قبلا پاکسازی شده بود می رفتند. ولی از وضع فعلی روستا اطلاعی نداشتند خلاصه یک کاروان با تجهیزات (سلاحهای نیمه سنگین )به صورت ستونی حرکت کردند از قرار معلوم کوموله مردم روستا را جمع کرده بود و برای مردم صبحت می کرد که نگهبانان متوجه ستون نظامی می شود و با اطلاع دادن سایر نیروهای خودی جلوتر از روستا کمین کرده و وقتی که تمام ستون نظامی وارد کمین شدند شروع به تیرندازی کردند که با توجه به اصل غافلگیری تمام نیروها زمین گیر شدند و تیراندازهای نیمه سنگین آنها را از کار انداختند بیسم چی درخواست کمک کرد که در کمین دشمن افتادند.
شهید برای کارهای شخصی به شهر بانه رفته بودند و همان لحظه که از بیسم درخواست کمک و نیرو کرده بود به گروهان رسیده بود که با شنیدن درخواست نیرو از طریق بیسم بلافاصله با یک خودرو به سمت درگیری حرکت کرد در بین راه خودرو جوش آورده و ایشان به راننده می گوید که خودرو را سرد کند و بعد به دنبالش برود.
شهید به سمت درگیری حرکت کرد و ایشان هم ناخواسته در کمین دشمن افتاد. کسی از نیروها توان مقابله با دشمن را نداشت چون که تمام نیروها از کار افتاده بودند. هر کدام به یک سمت فرار می کرد یکی به قله و دیگری به سمت شیارها می رفتند به ایشان هم دو تیر به ناحیه کتف و یک تیر به ناحیه ساق پا اصابت کرد و از کوه به پایین افتادند.
فرمانده هنگ به داخل روستا فرار می کند و به مسجد پناه می برد که توسط کوموله دستگیر شد. حالا دشمن خیالش آسوده شده بود که دیگر کسی سالم نمانده است و تمام زخمیها را که زیر بوته ها یا داخل شیارها پنهان شده بودند، پیدا می کرد و تیر خلاس می زد و همه مجروحها را نیز شهید کردند.
شهید اسکندری که از کوه پرت شده بود تمام بدنش خورد بود و دشمن فکر می کرد که حتماً کشته شده است و به ایشان تیر خلاس نزدند حتی یکی از همکارانش فکر می کرد که به او هم تیر خلاس زدند ولی من به او گفتم که من جنازه را دیدم از ناحیه صورت سالم بود. خلاصه نیروهای کمکی دیگری هم از راه رسیدند و دشمن را فراری دادند. شهید را بلافاصله به بیمارستان انتقال دادند. ولی به علت جراحتهای زیاد و به احتمال فراوان پاره گی نخاع گردن، 19 مردادماه سال 1366 در راهروی بیمارستان بانه به درجه رفیع شهادت که همیشه آرزوی آن را داشت رسید. در این درگیری تعداد از افسران و سربازان به شهادت رسیدند. و فرمانده هنگ بانه بعد از مدتی اسارت آزاد شد .
جنازه شهید را بعد از انجام مراحل قانونی بسمت استان مازندران حرکت دادند، در ساری پیکر شهید تشیع شد و روز بعد به شهرستان کردکوی انتقال، و 25 مردادماه سال 1366 با تشیع جنازه باشکوهی در این شهرستان و زادگاهش روستای مهترکلاته، در مزار شهدای امامزاده روشن آباد آرام گرفت.
یادش گرامی و راه تمامی شهدا پر رهرو باد.
فرازی از وصیت نامه شهید همراه با چند بیت شعر :
(بدانید ما در آرزوی شهادتیم ، ما شهادت را سر آغاز زندگی واقعی می دانیم و از آن هراسی نداریم)
کردستان آباد بشه کوههاش بلنده هر کجا پا می گذاریم پوکه و فشنگه
کوموله کرده کمین که پشت سنگه سرباز رفته تأمین آماده ی جنگه
کوموله نابود بشه خیلی دل سنگه تا آخرین فشنگ با سرباز می جنگه
ای خدایا وقت جنگه ، وقت جنگه
انتهای پیام/