به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، دفاع مقدس بر ظرفیتهای فرهنگ و هنر ملی افزوده و در قالب گونههای متنوع ادبی- هنری در عرصههای گوناگون گسترش یافته است. داستان کوتاه با مضمون دفاع مقدس پر طرفدارترین گونهای است که تاکنون شاهد تولید آثار بسیاری از سوی هنرمندان خوش ذوق است. اختر دهقانی از جمله آنان است که با اهتمامی ستودنی به خلق آثاری در خور توجه به غنای ادبیات جنگ میافزاید. «زنی که هست و نیست» عنوان یکی از داستانهای کوتاه ایشان است که بزودی به همراه چند داستان دیگر منتشر خواهد شد. شخصیت اصلی و محور همه کنشهای این داستان را به سبک سایر کارهای دهقانی، یک زن شکل میدهد و داستان به تبلور هراس و مظلومیت زنان در جنگ اختصاص دارد.دهقانی میکوشد تا درون آشفته و پرغوغای قهرمانان داستان خود را نزدیک به واقعیت ترسیم کند از اینرو از نمادها و نشانهها کمتر بهره میبرد به همین دلیل کار او رنگ خاطره گرفته ونقد منتقدین را متوجه خود خواهد ساخت. درعین حال دهقانی در فرآیند معناسازی در روند داستان موفق عمل کرده گرچه به خوانشهای چند معنایی منجر نمیشود. داستان بر آن است تا تحلیلی گفتمانی از تاریخ جنگ بویژه روزهای آغازین آن را به دست دهد و از انسجام معنایی و شکلی خوبی نیز برخوردار است.
طاهره گریه کرد و چسبید به گوشه اتاق. از دور، صدای وحشتناک ترکیدن گلولههای توپ، گوش و جان را مینواخت. تا آن موقع، چنان سر و صداهایی را فقط در فیلمهای سینمایی دیده بودم. وضع بغرنج طاهره را که دیدم فریادم را آوار کردم بر سرش:
طاهره ساکت شده بود اما سکوتش از هزار بار گریستن دردناکتر بود. رفتم کنارش. زانو زدم و نشستم. دستم را شانه کردم میان موهای بلند و قشنگش. انگار هنوز از حنابندان هفته قبل خیس بود. دلم برای خودم هم سوخت. عجب دامادی بودم من. هنوز یک هفته از عروسیام میگذشت. هنوز به زندگی مشترک با طاهره عادت نکرده بودم. هنوز صبحانه و ناهار و شام را میهمان مادرم بودیم که گفته بود: «دلم میخواد دستای عروسم تا چهل روز لطیف بمونه!»
طاهره هنوز ساکت بود. این بار گفتم:
طاهره انگار حرفهایم را نمیشنید و در حال و هوای خودش غرق بود. این بار با لحنی غمگینتر گفتم:
- عمو داره میره اصفهان، میگم تو رو شیراز پیاده کنه، اگه نری شاید دیگه ماشین پیدا نشه واسه رفتن، این صدای تانک و توپی که میشنوی لحظه به لحظه کار رو سختتر میکنه....
طاهره باز هم ساکت بود و نقطهای نامعلوم رو نگاه میکرد. بلندتر از قبل گفتم:
حدسم درست بود. او حکایت آرامش قبل از طوفان را داشت و بالاخره بغضش ترکید. لابهلای اشکهایش بریدهبریده شنیدم که میگوید:
- عجب عروس سیاهبختی بودم من...عجب قدم شومی داشتم برای این شهر. کاش مانده بودم شیراز، کاش...
دلم نمیآمد ضجه زدنش را ببینم، دلجویانه گفتم:
- حالا که وقت این حرفا نیست، اگه بمونی شاید....
طاهره مثل بمب ترکید و غرید:
- شاید چی؟!
حرفش خیلی محکم بود، ترسیدم، آرام زمزمه کردم:
طاهره خندید. خندهاش تلخ بود. گریهاش دیگر سر و صدا نداشت. آرام زنجموره میکرد. از حرفهای درهم و برهم او چیزی نمیفهمیدم. زیرزبانی چیزی میگفت. نمیدانستم نجوا میکند یا ناله. ناگهان انگار که چیزی را به خاطر بیاورد با صدایی بلند گفت:
- من نمیرم!...هیچجا نمیرم، میمانم همینجا، هرجا که تو باشی منم هستم!
دلگیر از حرفش گفتم:
- طاهرهجان! سربازای دشمن دارن وارد سوسنگرد میشن، چرا متوجه نیستی، من نمیتونم ببینم که....
حرفی را که میخواستم بگویم تا عمق فاجعه را نشان بدهم، بر زبانم نمیچرخید. طاهره، زُل زده بود به صورتم و گلایهوار گفت:
غیرتی شدم، حرفش تکانم داد، احساس کردم همه وجودم پر از غرور شد، گفتم:
- نقل این حرفا نیست طاهرهجان، اگه تو اینجا نباشی من خیالم راحتتره، بهتر میتونم جلوشون بمونم!
صدای گلوله آنقدر نزدیک بود که احساسکردم از ابتدای خیابان ما شنیده میشود. صدای غرش تانکها انگار زیر گوشمان بود. رفتم به طرف چمدانی که پر از وسایل شخصی و اسناد و مدارک و مختصری هم طلا بود. چمدان را آوردم نزدیک طاهره، التماس کردم:
- جان امیر!....عموهادی نیمساعت دیگه که نماز ظهرش رو بخونه حرکت میکنه، بیا برو، بذار خیال منم راحت بشه...
طاهره مثل اسپند روی آتش از جا پرید و آمد طرفم، عاقلاندرسفیه نگاهم کرد و با توپ و تشر گفت:
چارهای نداشتم، باید از میان شهرم و همسرم یکی را انتخاب میکردم. همسرم غریب بود. برای سربازی رفته بودم شیراز، روز جمعهای که مرخصی شهری داشتم و رفتم حافظیه او را برای نخستینبار دیدم، چادر قشنگی با گلهای سبز و آبی سرش بود، خوشم آمد، آنروزها خیلیها حجاب نداشتند، حکومت پهلوی طوری کار کرده بود که بیحجابی حرف اول و آخر بسیاری از زنها و دخترها بود آن هم مدتی پس از جشنهای دو هزار و پانصدسالهای که هدف اصلیاش دوری هر چه بیشتر مردم کشورمان از اسلام بود.
محوش بودم تا از حافظیه بیرون رفت. زنی میانسال همراهش بود. دلم گفت مادرش است. دنبالشان راه افتادم. آنسوی خیابان بعد از چهارراه اول پیچیدند توی کوچهای که اولش یک مغازه لبنیاتی بود، به خانهای که دیوار بلند و کاهگلی و درِ چوبی سبز داشت وارد شدند. پلاک خانه را یادداشت کردم و برگشتم حافظیه. به گلهای رنگارنگ باغچههای حافظیه خیره بودم و فکر میکردم در حال دیدن دخترک هستم. برگشتم پادگان. تصویرش از ذهنم بیرون نمیرفت. نمیدانستم کیست و چند ساله است. قشنگی چادرش در دلم جا خوش کرده بود.
خدمت سربازیام که تمام شد نخستین کارم آوردن مادرم به شیراز بود. مادرم را به کوچهشان بردم و خانهشان را نشانش دادم. خودم رفتم حافظیه تا مادرم برگردد. ساعتی گذشت تا مادر با حیرت برگردد و بگوید:
- هیکلش درشته! چهاردهسال بیشتر نداره. مادرش گفت نمیدمش به راه دور. گفت اگه باباش راضی بشه شوهرش بدیم و پسرت حاضر باشه شیراز زندگی کنه حرفی نداریم!
وضعیتی نداشتم که بیایم شیراز زندگی کنم. دو سال رفتیم خانهشان و التماس کردیم. انقلاب که شد بالاخره دلشان نرم شد. انقلاب، دلها را به هم نزدیک کرد. قرار شد مدتی نامزد عقدی باشیم و من تلاش کنم برای رو به راه کردن بساط یک زندگی ساده.
چسبیدم به کار. صبح تا شب عرق میریختم. یا روی زمین کشاورزی خودمان کار میکردم یا روی زمین مردم. همه چیز را به خودم حرام کردم به خاطر ساختن یک زندگی. دست و بالم که اندکی باز شد گوشه حیاط خانه بزرگ پدری خانهای کوچک ساختیم و دست طاهره را گرفتم و آوردم سوسنگرد. زندگی مشترکمان که شروع شد خبرهایی از مرز عراق به گوش میرسید اما فکر نمیکردیم جدی باشد. یک هفته بیشتر از عروسیمان نگذشته بود که زمین و زمان به هم ریخت و شهرمان قیافه جنگی به خودش گرفت. زنها و بچهها دستهدسته از شهر بیرون میرفتند. جای ماندن نبود برای زندگی. فقط مردهای جوان و میانسال مانده بودند. طاهره هم باید میرفت اما نمیرفت. حرفش این بود که یا با هم میرویم یا اصلاً نمیروم.
خانه عموهادی دور نبود؛ باید میرفتیم بالای خیابان سراغشان. چمدان را که برداشتم طاهره هم جهید و دنبالم آمد. توی خیابان، سروصدای زیادی بود. عرقریزان تا خانه عموهادی رفتیم. مینیبوس قراضهای داشت و مسیر سوسنگرد- هویزه کار میکرد. ما را که دید از دور خندید. انگار فقط منتظر ما بود. پریدیم بالا. زنش و بچهها و دو نوهاش هم آمدند. عموهادی خوب گاز میداد به مینیبوسی که مثل خودش در حال اسقاط شدن بود. از شهر آمدیم بیرون. یک سرباز وسط جاده بود و با تفنگش ما را نشانه گرفته بود. عموهادی زد روی ترمز. مینیبوس ناله کرد و ایستاد. عموهادی داشت زیر لب نجوا میکرد؛ یا حضرت عباس!
همه سرک کشیدیم روی جاده. سرباز تفنگ به دست آمد طرفمان. لوله اسلحه را گذاشت روی شیشه جلوی مینیبوس. عمو انگار داشت گریه میکرد که گفت:
ناباورانه به سرباز عراقی خیره بودیم که از کانال آب کنار جاده، دستهای دیگر شبیه او بیرون آمدند. چند لحظهای مات و مبهوت ماندیم. یکیشان که سیاهتر و مسنتر از بقیه بود آمد داخل مینی بوس. نگاه تند و شیطانیاش را دیدم که نشست روی طاهره. خندهای وقیح به صورتش نشست. خون، خونم را میخورد. دستش را دراز کرد به طرف بدن طاهره و با لحنی چندشآور و به عربی گفت:
خودم را انداختم روی طاهره. به عربی گفتم:
- کارش نداشته باش!
وقتی فهمیدم در اردوگاه موصل عراق هستم و بهعنوان اسیر جنگی نگهداری میشوم اصلاً عکسالعملی نشان ندادم، من به تمام داراییام یعنی طاهره فکر میکردم و نمیدانستم او کجاست. درد تلخ این بیخبری و دلواپسی در همه دهسالی که در عراق اسیر بودم در وجودم موج زد و آزارم داد و بدتر از هر شکنجهای بود و فرسودهام کرد. حاضر بودم جانم را بدهم اما از طاهره خبری داشته باشم.
10سال اسارت من در عراق طوری سپری شد که هر لحظهاش هزار سال بود، هزارسالی که من اینک با یک خط تمامش کردم چرا که هدفم گفتن از طاهره است نه اسارت خودم.
حکایت گم شدن طاهرهام حکایت ماجرای لیلی و مجنون شد و هر کسی حرفی میزد. اما پیری موسفید کرده حرفی کارگشا بر زبان آورد:
- حالا که هیچ خبری ازش نیست اگه زنده باشه باید در عراق باشه، باید بری اونجا دنبالش بگردی.
روز و روزگار گذشت و شاید خدا به خاطر طاهره من، مراد دل مردم کشورمان را به خاطر عشقی که به زیارت عتبات عالیات آن کشور داشتند، داد و بالاخره راه عراق باز شد و من هم توانستم راهی شوم به امید آنکه خبری از طاهره به دست آورم.
چرخ روزگار باز هم چرخید. تهمانده موهایم سفید شد. قامتم بیش از پیش خمید و رنجور شدم و عاقبت طاهره را دیدم؛ آن هم بعد از حدود نوزده سال!
طاهره را تابستان 1378 در بغداد پیدا کردم اما کدام طاهره را؟ کنار یک بازارچه محلی دیدمش. نشسته بود گوشه پیادهرو، سیگار میفروخت. لحظهای که دیدمش قلبم میخواست از تپیدن بیفتد. انگار دنیا نصیبم شده بود. دویدم طرفش و خودم را انداختم پای بساطش. انگار غریبه دیده باشد خودش را جمع کرد و هیچ عکسالعملی که نشان بدهد مرا میشناسد نشان نداد. با بغض نالیدم:
- طاهره!
اصلاً نگاهم نکرد. اینبار فریاد زدم:
- طاهره!.... طاهرهجان!.... منم... امیر... شوهرت.... سوسنگرد...
طاهره بالاخره جوابم را داد، آن هم چه جوابی! با زبان عربی یک دنیا فحش و ناسزا نصیبم کرد و از رهگذران خواست مرا که مزاحمش شدهام از او و بساطش دور کنند.
هر چه تلاش کردم فایدهای نداشت. از طاهره فقط جسمی فرتوت و چروکیده باقی مانده بود. انگار اصلاً مرا به یاد نمیآورد.
رفتم سراغ مسئولان عراقی به امید کمک. حتی مشخصاتی از جسم طاهره را گفتم و آنان بخوبی با من همکاری کردند و پس از معاینات مختلف پزشکی گواهی دادند که آن زن همان طاهره من است اما...
خدا لعنت کند صدام بعثی را که آن همه بلا بر سر طاهره من آورده بود، که آرزو کنم کاش هزار بار مرده بودم و در چنان وضعیتی او را نمیدیدم.
پزشکان عراقی پس از جلسات مختلف اعلام کردند طاهره بر اثر ضربات سهمگین روحی، همه گذشتهاش را فراموش کرده و چیزی به یاد نمیآورد. اما من از عمق نگاه طاهره چیزی را میخواندم که هیچکسی قادر به خواندنش نبود؛ احساس میکردم طاهره با اختیار خودش همه گذشتهاش را فراموش کرده است.
گاهی ردش را میگیرم و میبینم که شبها پس از خلوت شدن خیابان، فاصله کوتاه بغداد تا کاظمین را پشت سر میگذارد و روبهروی حرم، در مسافرخانهای که ابتدای یک بازار است اقامت میکند، اما هیچ اعتنایی به من ندارد.
نمیدانم چه بر سر طاهره آمده است. نمیدانم پس از آنکه در روز سیزدهم مهر 1359 بعثیهای متجاوز هلهلهکنان طاهره را از مینیبوس عموهادی پیاده کردند چه بر سرش آوردهاند که او گمنامی را برگزیده و حاضر به معرفی خودش نیست.
راستی هیچ فکر کردهاید چرا صدام بعثی دیوانگی کرد و به سرزمین ما تاخت تا طاهره من به این روز و حال بیفتد؟
منبع: روزنامه ایران