حمیدرضا نظری

حمیدرضا نظری

چه تنها و غریب است اين شهید گمنام سرزمین من!

در کنار قبر زانو می‌زنم و به یاد صحرای غریب و خونین کربلا و مظلومیت قافله‌سالار شهیدان حسین بن علی (ع) و خاندان و اصحاب و يارانش، سرم را روی سنگ قبر می‌گذارم، چه تنها و غریب است اين شهید گمنام سرزمین من.
کد خبر: ۳۹۵۹۴۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۲/۲۲

ویروس کرونا و داستانی از فصل لالایی‌های سرزمین من

گاهی اوقات و در ساعاتی از شبانه روز، خود را به خواب می‌زدم تا شاید فرشته مهربان باز هم به آرامی به سراغم بیاید و با لالایی‌ها و بوسه‌های لذتبخش و مادرانه‌اش نوازشم کند و بر شادی‌های کودکانه‌ام بیفزاید.
کد خبر: ۳۹۲۱۲۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۲۹

داستانی کوتاه درباره "عشق" یک حقیقت انکارناپذیر؛

"ش"شهیدی در کوچه باریک و قدیمی شهر من است/ شش کیلو لبخند شیرین!

و اما سخن گفتن از حرف "ش" در این شهر شلوغ، شور و شوق و شیدایی بسیار می‌خواهد. "ش" شهید و شاهدی است که زیارت عاشورا می‌خواند و شربت شهادت می‌نوشد.
کد خبر: ۸۷۹۲۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۳/۲۹

داستان کوتاهی از «حمیدرضا نظری»:

خبر، کوتاه است؛ مادری گریخت!

پیرزنی ناتوان و فرتوت، توجه مرا به خود جلب کرد. حرکات و نگاه سرگردان او نشان می‌داد که مکان یا فرد خاصی را جست وجو می‌کند. به قصدکمک به پیرزن به او نزدیک شدم: " سلام مادر! کجا م‌خوای بری؟! " پیرزن، هراسان چند قدم عقب رفت و با دست، صورتش را پوشاند: "م... مأ... مأموری؟! "
کد خبر: ۷۴۲۶۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۴/۱۲/۲۴

داستانک‌های دفاع مقدس؛

وخدایی که لبخند را دوست دارد؛ بی نقطه؛ بی سرخط!

فرمانده برای خنثی سازی مین رعب انگیز، برخاک خدا بوسه زد و سرباز، شرم زده سرش را پایین انداخت تا از تیررس نگاه قاطع ومهربان فرمانده‌اش به دور بماند.
کد خبر: ۷۱۵۶۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۴/۱۲/۰۸

پربیننده ها