«دایی و زندایی به گریه افتادند! تمام بدنم لرزید، با تعجب نگاهشان کردم! گفتم: «چه شده؟ چرا گریه میکنید؟ مگه مجید اسیر نبوده؟»؛ دایی با هق هق گریه گفت: «نه روله! شهید شده! داییاش بمیرد، فقط پلاک و استخوانش را آوردهاند!»... آن روز غروب غمانگیزترین غروب زندگیمان بود.»
کد خبر: ۴۴۹۴۴۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۱/۱۱
همسر شهید «غلامعلی خزایی»:
همسر شهید «غلامعلی خزایی» گفت: خیلی سخت بود! خیلی!!! من عاشق غلامعلی بودم و هیچ چیز برای یک عاشق سختتر از ندیدن معشوق نیست. با وجود این که میدانستم عشقم به آرزویش رسیده اما خودم داشتم دیوانه میشدم.
کد خبر: ۴۰۷۸۴۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۱/۰۶