خادم خانه که در را باز کرد، گفتم: آمدهام آقا را ببینم. از خمین آمدهام. احمدی، پسر دایی آقا هستم. تا این را شنید، مرا بغل کرد و بوسید و به اتاق مهمان راهنمایی کرد. تا وارد اتاق امام شدم، بیاختیار دو زانو روی زمین نشستم، دست آقا را در دست گرفتم و بوسیدم و شروع به گریه کردم،جوری که اشکهایم روی دست آقا ریخت؛ اشکهای 15 سال فراق بود.
کد خبر: ۴۶۰۳۷۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۳/۱۴