صدایی از پشت تپه آمد. تهدید کرد مغزتان را متلاشی میکنم. از ما خواست تا سلاحهای خود را زمین بگذاریم و عقب برویم. دو همراه من فرار کردند و من وسط خیابان ماندم و پرسیدم: «چکار کنم اوستا؟» آنها که دیدند از ترس در حال پس افتادن هستم خندیدند و گفتند که خودی است.
کد خبر: ۶۰۶۹۶۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۵/۰۸