دل خاطرههایی از دختران شهدا
رقیهجان! عزیز دلم! فکر نکنی دوست دارم ازت جدا بشم. نه! مجبورم بابایی. ریزریز اشکهایش جاری شد و در حالی که با انگشتانش موهایم را چنگ میزد زیر لب گفت: «دخترم! میرم تا دیگه رقیهها و سکینهها سیلی نخورن.
کد خبر: ۵۵۳۱۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۴/۰۷/۲۵