امیر شادفر

امیر شادفر
خاطرات امیران (21)؛

ستوان موجی!

آنقدر عصبانی بودم كه به محض ورود به قرارگاه، شروع كردم به داد و بیدا و گفتم: در حالی كه هم‌رزمان ما در جبهه‌ها در حال نبرد تن به تن با دشمن هستند و خیلی از آن‌ها به شهادت رسیده‌اند، شما روز به روز به تعداد میزهایتان اضافه می‌كنید!...
کد خبر: ۲۵۴۳۹۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۶/۲۵

خاطرات امیران (18)؛

ماجرای دیدار پدر یک شهید با فرمانده‌ ارتشی

با کمک بچه‌ها، دل و روده‌ی سرباز زخمی را جمع کرده و دوباره داخل شکمش ریختیم و تا رسیدن او به بیمارستان آن را با پارچه‌ای بستیم. او را داخل ماشینی که متعلق به بهداری سرپل‌ذهاب بود، گذاشتیم و خودمان فوراً به مقر برگشتیم. بعد از چند ماه، پدر سربازی که شهید شده بود، به مقر ما آمد. او با عصبانیت دنبال فرمانده می‌گشت.
کد خبر: ۲۵۲۲۵۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۶/۱۱

پربیننده ها