خاطرات زنان مازندرانی در جبهه

خاطرات زنان مازندرانی در جبهه

ماجرای رزمنده‌ای که برای نمازش گریه می‌کرد

پیشانی‌اش را آرام گرفتم و روی بالشت گذاشتم، بعد دست به صورتش کشیدم و گفتم: «چیزی شده پسرم! اتفاقی افتاد؟ چیزی می‌خواهی؟» آرام نزدیک گوشم گفت: «نماز نخواندم؛ مثل اینکه نمازم قضا شده!»
کد خبر: ۲۸۲۹۴۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۱/۰۳

پربیننده ها