کلی نیرو بودیم و یک روحانی گردان، که باید به همه چادر ها و گروهان ها سرکشی می کرد و در حد یک چایی خوردن هم که شده، دل بچه ها را به دست می آورد.
کد خبر: ۳۷۱۰۰ تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۱۰/۰۸
مادرم روانی شده و هیچکس را نمیشناسد. حتی نمیتواند گریه کند. فقط نشسته و لباسهایش را پاره میکند...
کد خبر: ۳۱۴۲۷ تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۷/۲۷
ایام انقلاب، پدر زیاد با رفتن ما به تظاهرات موافق نبود و اجازه نمیداد از در خانه بیرون برویم. بچهها به طبقه بالا میرفتند و چادر خواهرم را میپوشیدند و با آن از جلوی در اتاق عبور میکردند.
کد خبر: ۴۵۹۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۲/۰۹/۱۳