«انتقالی با 14000 صلوات» روایتی از شهید محمد جعفر نصر اصفهانی

کتاب «کتاب انتقالی با 14000 صلوات» نوشته محمد حسن صادق زاده، زندگی شهید محمد جعفر نصر اصفهانی فرمانده تیپ 1 لشکر 77 روایت می کند.
کد خبر: ۱۵۷۲۹
تاریخ انتشار: ۲۳ فروردين ۱۳۹۳ - ۱۲:۲۲ - 12April 2014

«انتقالی با 14000 صلوات» روایتی از شهید محمد جعفر نصر اصفهانی

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، «کتاب انتقالی با ۱۴۰۰۰ صلوات» نوشته محمد حسن صادقزاده نام کتابی است که در ۱۲۰صفحه از سوی سازمان حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس ارتش چمهوری اسلامی ایران به چاپ رسیده است. این کتاب به زندگی شهید محمد جعفر نصر اصفهانی فرمانده تیپ ۱ لشکر ۷۷ خراسان میپردازد که در طول مدت کوتاهی به مدارج بالایی نظامی دست پیدا کرد.

در بخشی از این کتاب میخوانیم:

یک روز که در مشهد در دفتر کارم بودم تلفن زنگ خورد. مدتها بود امیر حسام هاشمی را ندیده بودم. ایشان پشت خط بود صدایش را شناختم گفت میخواهم تو را ببینم. آمدهام مشهد برای ماموریت و حالا در مهمانسرای استانداری خراسان هستم. به سرعت خودم را به محل اسکان ایشان رساندم. در مورد بسیاری موارد صحبتهای زیادی شد و ضمن ان امیر هاشمی خبر ناگوار مریضی شهید محمد جعفر نصر اصفهانی را به من داد. ایشان گفت: فعلا غده را از معده بیرون آوردهاند و در آزمایشگاه زیر کشت است شما برایش دعا کنید.

در قسمت دیگری از کتاب میخوانیم:

آن روز خیلی داواپس شدم و پیش خودم گفتم: این بنده خدا تاکنون منطقه عملیاتی بوده است و حالا هم با حال مریض اگر قبول نکند چه؟ دلواپسی من برای این بود که واسطه این انتقال بودم و اکنون با این مواجه شدم که باید خبر رفتن به تیپ ۱ را به آقای نصر اصفهانی بدهم، شاید قبول نکند. خدایا کمک کند او همه دلخوشیاش امدن به مشهد بود حالا باید دوباره به منطقه برد، حق دارد قبول نکند. توکل بر خدا کردم و با اینکه مطمئن نبودم سرهنگ نصر اصفهانی میپذیرد لذا با آرامی به وی گفتم: ناراحت نشویها فرمانده لشکر گفته فرمانده تیپ ۱ را به شما داده است.

در بخشی از این کتاب آمده است:

فردای آن روز گفتم: خوب انشاالله شفای خودت را گرفتی؟ ایشان با کمال خوشرویی گفت: من شفا نخواستم. با تعجب پرسیدم پس چه خواستی؟ شهید محمد جعفر نصر اصفهانی با خنده پاسخ داد: من از خدا شهادت خواستم و امام رضا (ع) را شفیع قرار دادم. مثل این بود که یک پارچ آب یخ روی سر من ریخته باشند. تا صبح فکر میکردیم ایشان برای به دست آوردن سلامتی خودش دعا میکند. ما در چه فکر بودیم و او به چه چیز میاندیشید. از پاسخ شهید تا مدتی گیج شده بودم ولی نمیشد چیزی به او القاکرد. از آن روز به بعد دیگر به او فکر نمیکردم بلکه به زن و بچهاش بعد از او میاندیشیدم.

در قسمت دیگر نوشته شده است:

تلفن زنگ زد و خبری را که نمیخواستم بشنوم به من دادند. تلفن کننده گفت: محمد جعفر نصر اصفهانی شهید شد! اصلا نمیخواستم این خبر را بشنوم ولی انتظارش را میکشیدم. یاد موقعی افتادم که ۱۵ ساله بودم، مادرم به رحمت خدا رفته بود روزهای قبل از آن به علت بیماری قلبی که داشت هر روز به خانه میآمدم از دور به درب منزل نگاه میکردم ببینم چه خبر است؟ با اینکه مادرم مریض بود ولی هیچگاه نمیخواستم خبر خاصی باشد. همیشه انتظار خبر بدی را میکشدیم در صورتی که از خبری که در راه بود فرار میکردمف حالا هم همینطور بود. فورا گفتم: ما چه موقع به تهران حرکت کنیم؟ پاسخ داده شد: لازم نیست شما به تهران بیایید برابر درخواست پدر و مادر شهید وی را به اصفهان میآورند.

علاقه مندان به تهیه این کتاب میتوانند به انتشارات سازمان حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس مراجعه کنند.

نظر شما
پربیننده ها