129 ماه زندگی در اسارت:

همسرم در طول اسارتم هیچ مسافرتی را نرفت/ کتک هایی که شیرین بود

در هر حمله ای که ایران پیروز می شد اسرا یک هفته تا 10 روز کامل کتک می خوردند. به خاطر آزادی خرمشهر چه بلاهایی به سر ما آوردند بماند. اما این کتک ها شیرین بود، چرا که بابت پیروزیمان پرداخت می شد.
کد خبر: ۲۱۴۷
تاریخ انتشار: ۲۷ مرداد ۱۳۹۲ - ۰۸:۰۴ - 18August 2013

همسرم در طول اسارتم هیچ مسافرتی را نرفت/ کتک هایی که شیرین بود

خبرگزاری دفاع مقدس: حیات و هویت هر ملتی مرهون پاسداشت روزهای تاریخی و به یادماندنی آن است. شاید برای نسل امروز که لحظه های ایثار، فداکاری و پایداری را نزیسته و آزادگی را در چنگال اسارت تجربه نکرده است، 26 مردادماه برگی در کنار دیگر برگهای تقویم تاریخ باشد.

اما این روز، برای نسل مقاومت، مجاهدت و فداکاری مالامال از رازها و شگفتی هایی است که در هیچ وصف و زبانی درنگنجد. یادکرد روز بازگشت اولین گروه آزادگان به میهن اسلامی، شیرینی افتخار و سربلندی را درکام ملتی با پیشینه ی بلند استواری می ریزد و به نسل پس از آتش و ایثار، حدیث آزادی و آزادگی نجوا می کند و می آموزد زنجیر فرسودنی است، خشونت ناکارآمد است، روزهای تلخ رفتنی است. آنچه می ماند ایمان، آزادگی و ایثار است.

سردار احمد روزبهانی رئیس سابق پلیس امنیت اخلاقی و بازنشسته نیروی انتظامی با داشتن یازده سال سابقه اسارت خاطرات تلخ و شیرینی بسیاری از زندان های رژیم عراق به یاد دارد. فعالیت های انقلابی روزبهانی از تجمعات سال 56 و 57 شروع می شود. وی در بیان چگونگی و خاطرات اسارت خود می گوید: دموکرات ها با خیانت ما را محاصره واسیر کردند.


اوایل دی ماه سال 58 بود هنوز جنگ شروع نشده بود، مذاکراتی بین گروه های مخالف (دموکرات ها) با دولت شده بود اما هنوز نتیجه ای حاصل نشده بود (درگیری نبود، آتش بس بود).

شنیده بودم که کردستان زمستان های سردی دارد اما هنوز هم به خاطر آن شب فراموش نشدنی وقتی هوا سرد می شود، سوز آن شب و خیانتی که به من و دوستانم شد برایم تداعی می شود.

برف از چند ساعت پیش به شدت شروع به بارش کرده بود ساعت حدود 12 یا 1 بامداد بود من به خاطر کاری باید خودم را به کرمانشاه می رساندم؛ دوست و همکارم عطاالله تاجیک و 8 نفر دیگر که برای دیدار خانواده مرخصی گرفته بودند، با ما راهی شدند.

لباس کردی به تن کرده و پوتین هایم را پوشیدم، اما اسلحه به همراه خود نبردم. سوار سیمرغ شدیم ومن پشت فرمان نشستم در حال عبور از جاده بودیم که یک مرتبه حدود 60 هفتاد نفر با انواع و اقسام سلاح ها ما را محاصره کردند. "جاده قشلاق" مانند جاده "چالوس" با یک عرض کمتر و پیچهای به هم نزدیکتر بود. ماشین به هیچ عنوان نمی توانست بیشتر از 15 یا 20 کیلومتر سرعت داشته باشد اگر سرعت را زیاد می کردم جان بقیه را به خطر می انداختم به خیال اینکه توقف زیاد طول نمی کشد (همچنان که قبلا هم این اتفاق ها افتاده بود).

آرام پایم را روی کلاژ گذاشتم و ماشین را متوقف کردم پیاده که شدیم با چند نفر از سرکرده های آنها درگیری فیزکی پیدا کردیم؛ اما چون سلاح نداشتیم درگیری فایده نداشت. بدون هیچ معطلی ما را کت بسته به محلی نزدیک آنجا بردند.

باورمان نمی شد ما را آزاد نکنند فکر می کردیم با مسئولین صحبت کرده و جریان حل می شود؛ برای همین به عنوان فرمانده سعی کردم آرامش را برقرار کنم تا بچه ها صدمه جانی نبینند، اما هر اقدامی از طرف مسئولین  در کرمانشاه و تهران صورت گرفت که با تعویض ما موافقت کنند، کار ساز نشد.

روز اول مرا از بقیه جدا کرده و به ده "قلقلا" نزدیک جوانرود بردند، چند مرد بد عنق سبیل تراشیده را بالای سرم دیدم، بلند شدم (دستم را از پشت بسته بودند) یکی از آنها که بچه مهاباد بود و از همه هیکلی تر، رو به من کرد  وگفت: در چند در گیری که به فرماندهی شما بود خیلی از افراد ما کشته شدند و (چون حضرت آیت الله طالقانی رحمت الله تازه به رحمت خدا رفته بود) با لحن بدی، گفت:(امام) خمینی (ره)، (آیت الله) طالقانی را فرستاده تا جا برای شما تو بهشت رزرو کند.

این حرف برای من خصوصا اینکه پاسدار بودم خیلی سخت و سنگین بود، برای همین محکم با لگد زدم تو شکمش که یکدفعه یه آی گفت و نشست، بقیه هم با دیدن این حرکت من، با اسلحه دستشان به سرم ریختند و با سلاح و کلت مرا کتک زدند.

همان فرد بلند شد و گفت: نمی ترسی بکشیمت که این چنین گستاخانه به من حمله  کردی. گفتم من از شما توقع ندارم که بخواهید من را سالم تحویل دهید، بنابراین حق دارم از خودم و مملکتم دفاع کنم.

خلاصه بعد از 15 روز وقتی من و عطاالله تاجیک را به عراقی ها تحویل دادند دیگر فهمیدیم که نباید فکر برگشتن را بکنیم.

یک ماه ما را در یک سلول تنگ وتاریک انداختند/ همسرم در طول اسارتم هیچ مسافرتی را نرفت

به خاطر دارم زمانی که در اسارت بودم ما هر 4 یا 5 ماه یکبار می توانستیم از طریق صلیب سرخ برای خانواده نامه بنویسیم و متقابلا از طرف خانواده هم نامه داشته باشیم؛ یادم می آید پدر و مادر همسرم از وی گله کرده بودند که همسرم فرصت هایی که برای مسافرت و سفرهای زیارتی پیش می آید امتناع می کند و با ما نمی آیند، آنها از من خواهش کرده بودند که برای او در نامه بنویسم که با آنها به مسافرت برود من اینکار را کردم؛ اما همسرم در جواب آن به من نوشته بودند هر زمانی که شما از اسارت برگشتید، با هم می رویم.

همسرم مسافرت بدون من برایشان خوشایند نبود و البته این اعتقاداتی است که در خیلی از خانواده های مذهبی وجود دارد، من هم وقتی از اسارت برگشتم برای جبران همه سختی ها و این که توانسته بود با صبر و هوشیاری با داشتن دو بچه و همچنین علاقه زیادی که به من داشت از پس زندگی و تربیت بچه ها بر بیاید، وی را به جزء شهرهای زیارتی، بارها او را به زیارت خانه خدا بردم و به نوعی خواستم زحمات او را تلافی کنم.

هیچ وقت زیر بار نرفتم که پاسدارم

اولین روزی که من پا در اردوگاه اسرای ایرانی به عنوان اسیر گذاشتم، بعثی ها گفتند: چه کاره ای گفتم: سرباز وظیفه ام و تا 129 ماه حضور در اردوگاه عراقی همین را گفتم.

یادم می آید در آخرین اردوگاه موصول که سه سال آنجا بودم یک افسر عراقی معروف به "ضابط کریم" به من پیله کرد که تو فرمانده لشکرهستی؟ من به او می گفتم من قبل از جنگ اسیر شدم اصلا لشکری وجود نداشته، (هیچ وقت زیر بار نرفتم که پاسدارم).

حتی آخرین روزی که صلیب سرخ برای بردن ما آمدند، پای اتوبوس ها بودیم که ضابط کریم نزدیک من آمد و گفت: احمد" انت حرست خمینی"؛ گفتم: "لا انا جندی مکلف"؛ او به من گفت: تو دیگه داری میری فقط می خواهم خودم را بشناسم (من به خاطر شکنجه هایی که شده بودم وزنم به 45 کیلو رسیده بود). به او گفتم: پاسدار قوی و مثل ستون است، هیچوقت اسیر نمی شود من سرباز بودم که اسیر شدم...

آنقدر گفتن این سوال برای من حساسیت زا شده بود که وقتی از مرز خارج شدیم دقیقا یادم هست به اولین کسی که گفتم پاسدارم "سردار حاج علی فضلی" بود.

کتک هایی که شیرین بود

حمله فتح المبین، حمله ای بود که واقعا ایران سرافراز شد. بچه های اردوگاه با شنیدن خبر حمله فتح المبین از رادیوی مخفی که داشتیم وقتی فهمیدند رزمندگان دلیر چه مناطقی را فتح کرده اند برای همه ما روز شادی بود؛ اما عراقی ها دق دلشان را سر ما خالی می کردند. یک هفته تمام ما را کتک زدند و همه ما را از این اردوگاه به اردوگاه دیگری منتقل کردند و من را از شهر موصل به الانبار بردند.

در هر حمله ای که ایران پیروز می شد اسرا یک هفته تا 10 روز کامل کتک می خوردند، مثلا وقتی ایران فاو را گرفت پوست ما در اردوگاه کنده شد.

مناطقی که قبلا عراقی ها اشغال کرده بودند وجب به وجبش را که رزمنده هایمان پس می گرفتند و پیروز می شدند بچه های آزاده کابل ها می خوردند و خون ها ریخته می شد.


اگر بدانید به خاطر آزادی خرمشهر چه بلایی به سر ماآوردند و چه کتکی خوردیم بماند. دست، پا و سرها شکسته شد، روزها کتک می خوردیم و شب ها خون آلود وخسته یک گوشه می خوابیدیم؛ اما این کتک ها شیرین بود چرا که بابت پیروزیمان پرداخت می شد و اثر بدی در روحیه ما نداشت.

زمانی که عراق خرمشهر و مناطق زیادی از ایران را اشغال کرد و جنگ شد ما یک کشور تازه انقلاب کرده بودیم که هنوز نیروی ارتش جا نیفتاده بود، خائن هایی مثل بنی صدر در راس کار بودند و همچنین از سوی منافقین تحت فشار بودیم و این حمله، تنها حمله عراق نبود، بلکه حمله بیش از 14 کشور بود که در راس آن آمریکا قرار داشت.

 
خستگی اسارت با استقبال باشکوه مردم از تنمان در آمد
 
ما بعضی وقتها با بچه های آسایشگاه در مورد زمانی که از اسارت آزاد شویم استنباط هایی از خود داشتیم که به یکدیگر می گفتیم. من می گفتم بچه ها وقتی از اسارت آزاد می شویم آیا خانواده ها به مرز می آیند و ما را می برند یا اینکه ما را به پادگان می برند و پول به ما می دهند تا ما خودمان به خانه برویم؟ و شاید هم خانواده ها به پادگان می آیند؟  ما با آنها چگونه روبرو می شویم؟ اما با توجه به نوع اسارتی که می گذراندیم خودمان را بی ارزش هم نمی دانستیم....
 
اما زمانی که به خاک ایران قدم گذاشتیم هیچ کس فکر نمی کرد استقبال از طرف هموطنان مان اینگونه باشد، واقعا خستگی اسارت از تن آزاده ها با این خوش آمدگویی باشکوه درآمد.
 
تعداد محدودی از کسانی که در اردوگاهها کار خرابی کرده بودند در مرز آنها را از صف ما جدا کردند و بعد از تعهدات و بازجویی هایی آنها را به خانواده هایشان تحویل دادند.
 
در نقطه صفر مرزی برادر بزرگترم به دیدن من آمده بود جلوتر که آمدیم ملت قدم به قدم ریخته بودند و شادی می کردند، قربانی می کشتند (حالی داشتم که قابل وصف نبود). تهران تکان خورده بود آزاده ها را در مسجد روی دوش می گرفتند وصلوات می فرستادند، به منزل که رسیدم همسایه، دوست، آشنا وهمه و همه آنجا بودند و خیلی جالب بود، نوبتی به خانواده نمی دادند.

من زمانی که اسیر شدم پسرم 2 سال داشت و همسرم هم باردار بود، اما وقتی آنها را دیدم خیلی بزرگ شده بودند پسرم 13 و دخترم 11ساله شده بودند.

گاهی درخلوت وقتی به یاد کسانی که در اسارت بودیم و حالا شهید شده اند می افتم بی اختیار گریه ام می گیرد و حسرت می خورم نه برای اینکه چرا نرفتم، حسرت می خورم برای توشه ای که دارم نکند از دست برود.
 
همیشه دعا می کنم خدایا کمک کن خیری را که در این دنیا به دست آورده ایم را از دست ندهیم که اگر اینطور شود "خسر الدنیا و الاخره" هستیم.
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار