ماشاءالله مهمان نواز:

رزمندگان بی هاشمی آرامش نداشتند

به آقا سید مجتبی به شوخی می گفت: «حاجی ما هستیم. ما دلاوران خطه شمال هوای پشت جبهه را داریم. شما بروید و استراحت کنید» آقای هاشمی روحیه بسیار لطیفی داشت و به رزمندگان عشق می ورزید.
کد خبر: ۲۷۳۷۳
تاریخ انتشار: ۱۷ شهريور ۱۳۹۳ - ۰۲:۱۳ - 08September 2014

رزمندگان بی هاشمی آرامش نداشتند

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، سردار ماشاءالله مهمان نواز از جمله برادران سپاهی بود که خود داوطلبانه به جبهه های دفاع در برابر دشمن بعثی شتافته بود و به اتفاق پدر و پنج برادرش فرماندهی شهید سید مجتبی هاشمی را تجربه کرده بود. ایشان در این گفتگو ما را در لحظه های نابی که با آن شهید گذرانده بود شریک ساخت.

چگونه با شهید آشنا شدید؟
 
سال 1359 بود و حدود یک ماه و نیم از آغاز جنگ می گذشت. من دوره های آموزش نظامی را در بسیج گذرانده بودم و به عنوان مربی طراز اول آموزش نظامی مشغول به خدمت شدم. همچنین در بخش آموزش نظامی در کاشان فعالیت کردم. به خاطر آمادگی بدنی و شور و حال جوانی ،آرزوی حضور در جبهه های جنگ را در سر می پروراندم و این شور و نشاط ایجاب می کرد که هر چه زودتر برای این امر اقدام کنم. از این رو با اینکه پرونده پذیرشم درسپاه تشکیل شده و گزینشم در حال انجام بود، اما هنوز به طور رسمی وارد نشده بودم. لذا به سپاه مراجعه کردم و پرسیدم: «اگر اینجا گزینش بشوم آیا مرا به جبهه اعزام می کنید؟» گفتند: «خیر .فعلا جبهه شرایط عمومی برای اعزام ندارد و ما هنوز سپاه را برای جنگ آماده نکرده ایم» من تصمیم گرفته بودم به هر نحوی به رزمنده ها بپیوندم. جنگ آغاز شده بود و استمداد نیرو می شد. این بود که طرح بدیعی پیاده و در محله مان اعلام کردم که «هر کس مایل است به رزمندگان در جبهه کمک کند مرسولات را به من تحویل دهد» با اینکه کمکهای مردمی هنوز به شکل جدی رواج پیدا نکرده بود، ولی در مدت زمان کوتاهی اجناس و وجوه نقدی زیادی جمع آوری شد. پس از آن به اصفهان حرکت و با وجوه نقدی مردمی حدود یک کامیون پتو ازکارخانه گلبافت خریداری و بار یکی از ماشینهای ده تنی کردم (راننده کامیون از دوستانم بود) و عازم آبادان شدیم. به اهواز کهرسیدیم خواستیم به سمت آبادان ادامه مسیر بدهیم. گفتند: «به علت حمله عراقی ها حرکت مستقیم به آبادان امکان پذیر نیست و شهر در زیر آتش توپخانه است.» این بود که راه شادگان را که در سمت چپ جاده آبادان واقع بود طی کردیم. از شادگان به ماهشهر رفتیم. وقتی به رودخانه ماهشهر (کنار دریای خلیج فارس) رسیدیم ،به یکی از مراکزی که با لنج رزمندگان را به آبادان اعزام می کردند، مراجعه و خودمان به همراه بار پتو توسط لنج به طرف آبادان حرکت کردیم. به آبادان که رسیدیم پتوها را به علت حجم زیاد به بندر تحویل دادیم و رسید گرفتیم و خودمان به طرف شهر راه افتادیم. آبادان زیر آتش شدید توپخانه بود. به سپاه رفتیم و گفتیم «از کاشان آمده ایم و می خواهیم به خطوط مقدم برویم».
در جواب گفتند: «چون شما در سازمان ما نیستید و نامه یا حکم ماموریت هم از جایی ندارید ورودتان به خط پذیرفته نیست» گفتم: «هر کس با ورودم موافقت کند حواله ده تن پتو را به عنوان مژدگانی به او تقدیم می کنم» آنها هم در جواب گفتند: «حواله را تحویل می گیریم ولی شما را پذیرا نیستیم» گفتم: «حواله را به کسی می دهم که با حضور من در جبهه موافقت کند» در نهایت پیشنهاد دادند نزد آقای سید مجتبی هاشمی و فداییان اسلام بروم. آن زمان ایشان نیروهای مردمی را برای حضور در جنگ جذب می کردند.

ایشان درآن زمان در کجا مستقر بودند؟
 
در هتل کاروانسرا. هتل کاروانسرا یکی از بهترین هتلهای زمان شاه جهت اسکان مهمانان خارجی بود. آقا سید مجتبی همراه رزمندگان آنجا را برای اقامت انتخاب کرده بودند. محلی بسیار تمیز و با امکانات رفاهی و اتاقهای بزرگ بود و گنجایش زیادی داشت. ما هم غروب همان روز به هتل کاروانسرا رفتیم و تقاضا کردیم که آقا سید مجتبی را ببینیم. یکی از اتاقها دفتر فرماندهی آقای هاشمی بود. وقتی وارد اتاق ایشان شدم، ابهتشان بسیار نظرم را جلب کرد. قامت بلند و شخصیت ایشان تحسین برانگیز بود. با ایشان سلام و احوالپرسی کردم و کارت مربیگری آموزشهای بسیج را نشان دادم و گفتم: «به سپاه مراجعه کردم ولی مرا پذیرش نکردند ،من هم خدمت شما آمدم تا به کارم رسیدگی کنید» آقا سید مجتبی از جا برخاستند پیشانی ام را بوسیدند و گفتند که «به اتاق مجاور نزد آقای صندوق چی برو و بگو که مرا مسلح کن» با شوق فراوان تشکر کردم و حواله ده تن پتو را تحویل آقا سید مجتبی دادم و بعد به اتاق آقای صندوق چی رفتم. ایشان از من پرسیدند: «برای حضور در جبهه جنگ چه آمادگیهایی داری؟» گفتم: «چگونگی استفاده از آر.پی.جی، اسلح ژ-3 و کلاشینکوف را بلدم».

وضع تسلیحاتی فداییان اسلام در آن مقطع چگونه بود؟
 
آن زمان اسلحه سازمانی بچه ها، اسلحه ام-1 بود و به طور کلی سلاح خوبی در دست نداشتند. آقا سید مجتبی خود از افسرهای بازنشسته یا اخراجی ارتش نظام شاهنشاهی بود (کلاه سبز) و در سازماندهی و نظام رزم بسیار تبحر داشت. آن زمان آقای خلخالی مسئولیت شاخه نظامی فداییان اسلام را به عهده داشت و به خاطر رابطه نزدیکش با آقای هاشمی ایشان را به عنوان فرمانده نظامی خود در آبادان و خرمشهر معرفی کرده بود. آقای هاشمی یک ماه پیش از پیوستن ما به گردان در خرمشهر مشغول به فعالیت بود. اما در اواخر شهریور ماه سال 59 به علت حمله عراقی ها و در نهایت تسخیر خرمشهر ایشان به همراه گروهی متشکل از چهارصد تا پانصد رزمنده به قسمت شرقی خرمشهر عقب نشینی و مقری را در آبادان بر پا کرد. عراقی ها پس از تسخیر خرمشهر موفق نشدند به بخش شرقی شهر نفوذ کنند و به سمت دیگر پل بروند. از این رو از سمت مارد پلی بر رودخانه کارون زدند و از این طریق دور تا دور آبادان را به صورت نعل اسبی محاصره و تا کنار بهمنشیر پیشروی کردند. با این اوصاف دشمن موفق شد، علاوه بر قسمت شرقی خرمشهر کل شهر آبادان را به محاصره خود درآورد. بعد از این ماجرا به فرمان حضرت امام مبنی بر شکسته شدن محاصره آبادان،آقا سید مجتبی به همراه سرهنگ کهتری ( که فرمانده لشکر 77 مشهد بود و بخشی از نیروهای خود را در آبادان مستقر کرده بود) و همچنین با نیروهای فداییان اسلام به آبادان رفتند. البته لازم به ذکر است که بگویم فرمان حضرت امام در سال 1359 جهت شکستن محاصره آبادان زمانی صادر شد که شهر به طور کامل به محاصره دشمن درآمده بود تا جایی که عراقی ها وارد آبادان هم شده بودند. این فرمان با فرمان حصر آبادان که در سال 60-61 صادر شد، متفاوت بود. آقا سید مجتبی به همراه گروهی قدر (متشکل از چند جوان تنومند) وارد آبادان شدند. وقتی که برای بار اول آنها را دیدم پرسیدم: «این جوانان چگونه یکدیگر را پیدا کرده اند؟» به من گفتند: «گروهشان آدمخوارها نام دارد و اگر عراقی ها آن را ببینند از عظمت و هیبت آنها میدان را خالی می کنند».

از روحیات و خصوصیات فردی شهید نکاتی را ذکر کنید.
 
در ابتدا لازم است در مورد شجاعت و سلحشوری آقا سید مجتبی صحبت کنم. عراقی ها در مراحل اولیه جنگ سلاحهای مجهزی داشتند و به هیچ وجه محدودیت تسلیحاتی نداشتند. وجود دریایی از مهمات و اسلحه از جمله توپهای خمسه خمسه به دشمن این امکان را می داد که سخاوتمند به روی رزمندگان ما آتش بریزد. هر کس که در خط مقدم (خط دوم و سوم) حرکت می کرد، ناچار بود به دلیل انفجار خمپاره، دوربردها و توپهای 230 یا 305 (که توپهای سنگینی هستند)، دائماً در حال اُفت و خیز گام بردارد. اما آقای هاشمی هیچگاه از صدای سوت خمپاره ها و سلاحهای سنگین هراسی نداشتند و همانند ما با شنیدن این صداها عکس العمل فیزیکی نشان نمی دادند. وقتی که ما صدای انفجاری را می شنیدیم، فوراً روی زمین می خوابیدیم تا تَرکشی به ما اصابت نکند، به همین دلیل با تعجب از آقا سید مجتبی می پرسیدیم که «شما چرا مثل ما روی زمین نمی خزید؟» ایشان هم با مزاح و خوشرویی به ما می گفتند: «این تیرها از جانب خداوند مامور هستند و به خواست خدا به ما اصابت می کنند. پس بیهوده به خودتان زحمت ندهید. شما چه راست بروید، چه روی زمین بخزید، تیرها ماموریت خود را انجام می دهند» البته باید بگویم آقا سید مجتبی همواره برای حفظ سلامت بچه ها سفارشهای زیادی داشتند.

شهید هاشمی تا چه حد خودش در خط مقدم حضور داشت؟
 
بگذارید جواب شما را با یک خاطره بدهم. به خاطر دارم 19 دی ماه 1359 به عراقی ها شبیخون زدیم. در آن عملیات تعداد زیادی از نیروهای دشمن کشته و یا اسیر شدند. عملیات به پایان رسید. صبح روز بعد متوجه شدیم که آقا سید مجتبی دستش را با دستمالی بسته است. وقتی علت را از ایشان پرسیدیم گفتند: «دیشب تیری به دستم اصابت کرد و استخوانهای دستم را ترکاند». بر اثر این اتفاق آقای هاشمی 4-5 ماه با دست شکسته (درحالیکه به گردنشان آویزان بود) در خطوط مقدم سلحشورانه جنگید و حتی یک روز هم حاضر به گرفتن مرخصی نشد. در طول آن 4-5 ماه ما دائماً به ایشان می گفتیم :در آن بیابان سرد و بدون تجهیزات نمانید، به هتل بروید و استراحت کنید. اخبار را از طریق بی سیم به شما منتقل خواهیم کرد. حتی به یاد دارم شهید حسین بصیر(فرمانده لشکر25 کربلا) به آقا سید مجتبی به شوخی می گفت: «حاجی ما هستیم. ما دلاوران خطه شمال هوای پشت جبهه را داریم. شما بروید و استراحت کنید» آقای هاشمی روحیه بسیار لطیفی داشت و به رزمندگان عشق می ورزید. ارتباط به حدی نزدیک بود که رزمندگان همیشه و در همه جا دور ایشان جمع می شدند و هیچگاه احساس نمی کردند که ایشان به لحاظ مرتبه نظامی با آنها فاصله دارد و فرمانده آنهاست. در واقع رزمندگان بدون حضور آقا سید مجتبی آرامش نداشتند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 43

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار