فرزند شهید سید مجتبی هاشمی:

پای اصول خود ایستاد

منافقین یک وقتهایی می رفتند و یک بچه مسلمان را کوک می کردند که بیاید به شهید هاشمی فحش بدهد. علاقمندان شهید می خواستند او را بگیرند و بزنند، ولی شهید هاشمی نمی گذاشت .بعد با او حرف می زد و به کلی او را دگرگون می کرد.
کد خبر: ۲۷۳۸۳
تاریخ انتشار: ۱۷ شهريور ۱۳۹۳ - ۰۲:۱۵ - 08September 2014

پای اصول خود ایستاد

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، تصویری که از پدر در ذهن فرزند می ماند، تا آخر عمر تعیین کننده و تاثیر گذار است و روح الله نیز از این تاثیرات بهره فراوان برده است. خاطرات او بسیارند.

اولین تصویری که با شنیدن نام پدر به ذهن شما متبادر می شود و نخستین خاطره شما از ایشان چیست؟
 
بسم الله الرحمن الرحیم. با یاد امام و شهدا و به نام خود خدا که به نظرم در دنیای ما مظلوم واقع شده است. اولین تصویری که از شهید هاشمی در ذهن من هست، با خاطره ای نقل می کنم. من 17 سال داشتم و به مدرسه ای می رفتم که هم مدرسه بود و هم حوزه و نامش مدرسه امام خمینی در میدان باجک بود. طلبه های خارج از کشور به آنجا می آیند و درس می خوانند. رئیس آن مدرسه آسید سجاد هاشمیان به ما لطف داشت و اجازه داد وارد آن مدسه بشویم و درس بخوانیم. بچه های مدرسه باور نمی کردند که من قرار است آنجا درس بخوانم. اتاق خاصی هم به من داده بودند. دیگران چند نفره زندگی می کردند و ما اتاق یک نفره داشتیم. همه بچه ها به من می گفتند:« پسر ژنرال! تو نیامدی اینجا درس بخوانی، بلکه آمدی مراقب ما باشی». شبهای رمضان هم یکی با نسکافه می آمد و یکی با قهوه و چه عطر و بویی هم داشت و تا اذان صبح می نشستند و در مورد انقلاب و پدرم حرف می زدند و درباره آقا سید از ما می پرسیدند. در هر کدام از طبقه های آن مدرسه یک اتاق مخصوص تلویزیون بود. درآن سال تلویزیون سریال امام علی(ع) را پخش می کرد. من همیشه آرام می رفتم ته اتاق می نشستم که کسی مرا نبیند و هر وقت مالک اشتر را نشان می داد، آرام گریه می کردم. بعد هم که سریال تمام می شد، برمی گشتم به اتاق خودم و آلبوم عکسهای سید را باز می کردم و زار می زدم. گاهی اوقات بچه طلبه هایی که آنجا درس می خواندند، به اتاقم می آمدند و می پرسیدند :«چرا اینقدر گریه می کنی؟» قبل از آن هم سریال امیرکبیر به خاطر ابهتی که در قیافه و صدایش دیده می شد، مرا به شدت شیفته کرده بود، به طوری که مادرم می گفت:« دیر وقت است، بگیر بخواب» اما من یواشکی بلند می شدم و از گوشه پتو تلویزیون را تماشا می کردم تا وقتی که سریال رسید به روزی که امیرکبیر را درحمام فین کاشان به شهادت رساندند.خدا می داند با دیدن آن صحنه چه بلایی بر سرم آمد. بعد هم با اینکه هوا سرد بود، رفتم در حیاط و نشستم و تا صبح گریه کردم. میرزا کوچک خان جنگلی و امیرکبیر و مالک اشتر و بعد هم مرحوم شهید بهشتی به شدت مرا یاد پدرم سید می انداختند.

شغل پدر چه بود؟
 
آقا سید چهار تا مغازه داشت. یکی در بازارچه شهید فرزین که یک بازارچه مانده به بازارچه شاپور است که الان تغییر اسم داده و شده میدان وحدت اسلامی، نبش بازارچه نو هم سه دهنه مغازه داشت.

معروف است که ایشان جاذبه بسیار بالایی داشته و افراد زیادی را هم جذب می کرده است.
 
جمع اضداد بود دیگر. تیپ جالبی داشت و به او می گفتند فیدل کاستروی ایران. آقا سید دعای کمیل را حفظ بود. آقای داوود آبادی می گفتند ما برای شنیدن دعای کمیل و یا دعای توسل ایشان، از جبهه های خودمان که خیلی فاصله داشت می آمدیم به جبهه او که صدایش را بشنویم و حتی شده از دور، او را ببینیم. صدا و قد رعنا و رشید و همه وجنات ایشان جاذبه داشت. شهید صیاد شیرازی در کتابشان می نویسند:« قد و قامت رعنای شهید سید مجتبی هاشمی و آن دلاوریها و رشادتها وآن سیمای نورانی مرا همیشه به یاد حمزه سیدالشهدا می انداخت».
باز یکی از تصاویری که همیشه مرا به یاد سید می اندازد، حمزه سیدالشهدا در فیلم محمد رسول الله است. با اینکه سید چهل و اندی سال داشت، ولی بیشتر جوانها در اطرافش جمع می شدند. پسر و دختر چه گوارا در ماه رمضان سال 86 آمده بودند ایران. آنها را به تماشای نمایشگاهی که از عکسهای شهید و همین طور چه گوارا گذاشته بودند، بردم. خیلی تحت تاثیر قرار گرفتند. پسر چه گوارا تعجب کرده بود که چنین تیپی در ایران هست. تیپ آقا سید خیلیها بودند، اما در رده های بالای فرماندهی نبودند، اما در میان فرماندهان ما کمتر کسی چنین تیپی دارد. پسر و دختر چه گوارا عکسهایی از سید با خودشان بردند.
در شخصیت شهید هاشمی هم جاذبه هست، هم دافعه. ظاهر و باطن سید با همدیگر همخوانی داشت. خیلی ها به خاطر ظاهر سید به او جذب می شدند و بعد هم باطن او را می دیدند که خیلی قشنگ تر از ظاهرش بود و دیگر او را رها نمی کردند. جوان هم که دریای پاکی است که به جای کوسه و نهنگ، پر از مروارید است و اگر زبانش را بلد باشی، می توانی گوهرهای نایابی را از آن صید کنی.
سید نقاشی هم می کرد. طرحهای قالی بسیار زیبایی دارد که چند تایی هم نزد من هست. از صدای بسیار خوشی هم برخوردار بود. در انتهای فیلم تشییع جنازه سید ترانه ای هست که خودش درباره امام و شهدا ساخته و خوانده است. کسی که هم ظاهرش و تیپش جالب است. هم اخلاق و ایمان و اعتقادش و هم به هنرهای مختلف آراسته است، بدیهی است که همه را جذب می کند.

برخورد شهید هاشمی با افرادی که مرتکب خلاف می شدند، چگونه بود که جذب ایشان می شدند.
 
یکی تعریف می کرد که یکی از گنده لاتهای خیابان شاپور داشت از جلوی مغازه شهید هاشمی عبور می کرد و یقه لباسش باز بود و سر وضع مناسبی نداشت. راهش را کج کرد و رفت آن طرف خیابان. از او پرسیدیم:« مگر تو از سید می ترسی؟» گفت:« نه، ولی احترامش را نگه می دارم. می روم خانه لباسم را عوض کنم، بعد پیش او می آیم». چنین آدمی این قدر به سید احترام می گذاشت.
منافقین یک وقتهایی می رفتند و یک بچه مسلمان را کوک می کردند که بیاید به شهید هاشمی فحش بدهد. علاقمندان شهید می خواستند او را بگیرند و بزنند، ولی شهید هاشمی نمی گذاشت .بعد با او حرف می زد و به کلی او را دگرگون می کرد.
شاپور یکی از محله های خیلی قدیمی تهران است و این جور که من شنیده ام، یکی از دروازه های تهران در آنجا بوده. متأسفانه یک جای منافقین نشین هم بود. خیلی ها به سید می گفتند:« از جبهه می آیی، این تیپ را نزن» می گفت:« من دست از این جور لباس پوشیدن برنمی دارم، می خواهد جبهه باشد، می خواهد شهر باشد، مسجد باشد یا هر جای دیگری» غالباً می گفتند :«آقا! چرا می نشینی با این منافقین بحث می کنی؟ خبر این کار شما به گوش بالاییها می رسد، برایت خوب نیست» عادت داشت اینها را می برد چلوکبابی یا توی مغازه خودش حسابی از اینها پذیرایی می کرد و یکی دو ساعت درباره امام و انقلاب برایشان حرف می زد و بسیاری از آنها تغییر روش می دادند.
هر وقت چشم سید پر از اشک می شد ،حتماً نام امام را شنیده یا خودش بر لب آورده بود. اسلام ،دین منطق و دلیل و برهان است. بنابراین اگر انسان دین خودش را درست بشناسد، از حرف زدن با منافق که ترسی ندارد. سید هم ایمانش را داشت و هم سوادش را، برای همین ترسی نداشت. سید نگاه نمی کرد که بقیه چه قضاوتی درباره اش می کنند، می گفت من باید ببینم وظیفه ام چیست. من یک نفر را هم بتوانم هدایت و جذب انقلاب کنم، به تکلیفم عمل کرده ام، حالا هر کسی که می خواهد پشت سرم صفحه بگذارد، لذا می رفت و با آنها صحبت می کرد و خیلی از آنها را به راه می آورد و جذب می کرد و آنها که تا روز قبل نیروی کفر بودند، حالا می شدند نیروی اسلام. ایشان هرگز در عمرش به کسی زور نگفت و حتی وقتی به او دشنام می دادند تحمل می کرد.
شهید هاشمی اولین فرمانده کمیته مرکزی تهران و پایه گذار کمیته است. او لاتهای شاپور را غربال و حسابیهایشان را جزو نیروهای کمیته می کند. این موضوع هم جای بررسی و تامل دارد .سید به این توجه نداشت که چه کسی ادای متدین ها را در میآورد، بلکه به باطن افراد توجه می کرد. برای همین شما در اطراف او از همه تیپی می بینید. البته اینگونه هم که برخی تصور کنند همه اطرافیان شهید از این قشر بودند هم نبوده است.
در هر حال 4، 5 کلانتری تحت نظر کمیته مرکزی بوده و ایشان از میان همان لاتهایی که گفتم، عده ای را غربال می کند و می آورد و کمیته تحت نظر آیت الله خسرو شاهی کارش را شروع می کند. بعد غائله کردستان پیش می آید ،ایشان فرماندهی کمیته را رها و 100 نفر داوطلب را جمع می کند و گروه ضربت را تشکیل می دهد و برای پاکسازی آنجا می رود. روز دوم جنگ هم عده ای را جمع می کند و خود را به جبهه می رساند و 3،4 تا عملیات را انجام می دهد. سید در 32 روز مقاومت خرمشهر طوری عمل می کند که انگار یک نیروی نظامی قوی و منسجم و سازمان یافته درآنجا بود.
خیلی ها می گویند شهید هاشمی معاونت شهید چمران بوده. من خیلی خوشحالم که از طریق سید به شهید چمران می رسم، اما واقعیت این است که شهید چمران و شهید هاشمی دو گروه جداگانه داشتند و رئیس و مرئوس یکدیگر نبودند. تمام عکسهایی که از این شهید بزرگوار مانده ،نشان می دهد که در هیچ کدام ذره ای منیت وجود ندارد که مثلاًً گفته باشد من فرمانده جنگهای نامنظم هستم و تو نیستی و خلاصه، هیچ از این جور صحبتها نبوده. در هر حال یک روز آن دو تصمیم می گیرند که گروهایشان را ادغام کنند که بعد از یکی دو ماه متأسفانه شهید چمران به شهادت می رسد.

بعد از شهادت شهید چمران چه می شود؟
 
این گل بی خار و بی عیب که می رود، شهید هاشمی مسئولیت جنگهای پارتیزانی را به عهده می گیرد. ولی بعد همه گروهها در ارتش با بسیج ادغام می شوند.

شهید هاشمی بعد از انحلال فداییان اسلام چه کرد؟
 
شهید هاشمی به تهران می آید و به کار مغازه می چسبد. او مغازه اش را درآستانه انقلاب و بعد از آن به تعاونی وحدت اسلامی تبدیل کرده بود. بچه های کمیته و بچه های رزمنده همه او را می شناسند و دعوتش می کنند به کمیته برگردد و می گویند درست است که فرمانده نیستی، ولی پیش کسوت و ما قبولت داریم. مغازه سید می شود مقر بچه حزب اللهی ها و سید علمدارشان می شود. شبها بچه های کمیته می آمدند پیش سید و روزها هم اگر کسی از جبهه برمی گشت، اول می آمد یک سری به سید می زد.
تمام در و دیوار مغازه سید پر از شعار علیه ضد انقلاب و طرفداری از امام بود. سید خودش به بسیاری از این شعارها عمل می کرد. مثلاًً اگر روی دیوار مغازه اش علیه بدحجابی شعار می نوشت، بدحجاب که به مغازه اش می آمد، سعی می کرد به هدیه دادن یک روسری بزرگ و رفتارهایی از این قبیل، حجاب او را درست کند و اگر کسی حجاب خوبی داشت، به او چادر هدیه می داد تا تشویقش کند.
ضد انقلابها و کسانی که با انقلاب خرده حساب داشتند، نزد سید که می آمدند، سعی می کرد آنها را به راه بیاورد که اینجور کارها به نظر من از فرماندهی هم مهم تر است.
سید معتقد بود که جنگهای نامنظم باید ادامه داشته باشد، برای همین وقتی نامه انحلال گروهای جنگهای نامنظم را به او دادند ،باور نکرد، ولی آن را گذاشت روی پیشانی اش و گفت تا به حال وظیفه داشتیم که خدمت کنیم، ولی حالا که می گویند نباش، می رویم. رفت و وسائلش را برداشت و پیاده آمد.

ظاهراً بعد از آن شهید هاشمی یکی دو باری به جبهه رفتند.
 
بله، سردار قاسمی هم تعریف می کنند که من سرباز ایشان بودم و به جبهه آمد، ما به احترامش خط را تحویلش دادیم.

گفتگو با شما از دو جنبه انجام شد. یکی به خاطر فرزند شهید بودن و دیگر کسی که در زمینه زندگی و شهادت شهید هاشمی پژوهش کرده است. شما بیشتر به بخش پژوهشی پرداختید و ما می خواهیم کمی هم در مورد پسر شهید بودن صحبت کنید. اسم «محمد روح الله» چندان اسم رایجی نیست. چگونه شد که پدر این اسم را برای شما انتخاب کردند؟
 
اسم خواهرم آتناست. آتنا اسم یکی از الهه های یونان است و همه از سید می پرسیدند:« چرا این اسم را روی بچه ات گذاشتی؟» برای خود من هم سؤال بود. خواهرم از من کوچکتر است. تا یک وقت متوجه شدم که او در همان عالم بچگی همیشه دستهایش را به صورت دعا بالا می گیرد و می گوید ربنا آتنا فی الدنیا... بعداً فهمیدم که پدرم در حال قنوت بوده و این دعا را می خوانده که خواهرم به دنیا می آید و او هم اسمش را می گذارد، آتنا و هیچ خبر هم نداشته که این اسم در جای دیگر چه معنایی میدهد. در مورد اسم من هم همه عشق و علاقه عجیبی به امام داشتند و دلشان می خواست اسم فرزندانشان را بگذارند روح الله. من 17 بهمن 57 به دنیا آمده ام. پزشک به پدر من گفته بود یا بچه می میرد یا مادرش یا هر دو. سید اعتقاد بسیار عجیبی به امام داشت و از باطن ایشان مدد می گیرد و من سالم به دنیا می آیم و اسم مرا می گذارد روح الله. مادر اسم محمد را خیلی دوست داشت. پدر اسم مرا می گذارد، محمد و صدایم می زنند روح الله.

از ارتباط شهید هاشمی با فداییان اسلام خاطره ای دارید؟
 
خوب شد اشاره کردید. شهید هاشمی از این جنبه مظلوم است. آقایی هست که الان بیشتر از 60 سال دارد. من ایشان را در بهشت زهرا سر قبر سید دیدم که داشت اشک می ریخت. همدیگر را بغل کردیم و گفت تو بوی پدرت را می دهی. تعریف می کرد که هم در دوره مدرسه و هم بعدها در باشگاه پولاد سید را می شناخته است. سید صورتش را می تراشید و با شناسنامه ای با اسم دیگر و عکس خودش می رفت بانک و این آقا هم چک و حواله ها را به او پرداخت می کرد. می گفت :«سن آقا سید آن موقع زیاد نبود. هر چه به او می گفتم تو که داری این زحمتها را برای فداییان اسلام می کشی، بیا برویم توی گروه فداییان اسلام، می گفت، نه این کار من نیست. من مثل تو شجاع نیستم». این آدمی که این حرف را می زند، کاره ای هم نیست که بخواهد برای خوشی کسی این حرف را بزند. می گفت شهید هاشمی در قضیه مالی فداییان اسلام خیلی کمک می کرد. منتهی چراغ خاموش. الان به فداییان اسلامها بگویی، اصلاً او را نمی شناسند. من اینطور شنیده ام که دختر شهید نواب، خانم فاطمه نواب صفوی، شهید هاشمی را در گروه دیده و او دم در خانه شان می رفته و پول و وسایل می برده است.
در مورد شهید اندرزگو هم همینطور. من و پسر کوچک شهید اندرزگو در مدرسه امام خمینی با هم درس می خواندیم. ایشان تعریف می کرد آقا سید از سال 42 با شهید اندرزگو همکاری داشت. چه جور و در چه زمینه هایی؟ نمی دانم. البته این را من از دیگران هم شنیده ام. شهید هاشمی در سال 42 چند ماشین نظامی رژیم طاغوت را آتش می زند و چند نفر را مضروب و بعد هم به جنگلهای گیلان و مازندران فرار می کند.

از حضور پدر درخانه چه چیزهایی را به یاد دارید؟
 
یادم هست پدر از دیدن فیل راز بقا خیلی خوشش می آمد و هر وقت تلویزیون آن را نشان می داد ،می آمد و می نشست تماشا می کرد. یک طوطی عجیبی هم داشت که به او حمد وسوره و اسامی ما را یاد داده بود. قبلاً خانه ما خیلی بزرگ بود و حیاط وسیعی داشت. این طوطی نصف شب با صدای بلند درست شبیه خود شهید اذان می داد و حمد و سوره می خواند و خلاصه همه ماها را بیدار می کرد.

شهید هاشمی تیپ و لباس خاصی داشت. آیا تا آخر عمر همین را می پوشید؟
 
در همه جا با همین تیپ و لباس می رفت. یکی دو سال مانده به شهادت، زیر اورکت پیراهن یقه 3 سانتی می پوشید که خونی است و آن را به موزه داده ام و کنار عکس امام ایستاده و دستش را روی سینه اش گذاشته است.

چرا از منزل سابق به خانه جدیدتان رفتید؟
 
آن محل منافقین نشین بود و دل خوشی هم از سید نداشتند. یک وقت می دیدی شبی نصف شبی، یک تکه آدامس می چسباندند روی زنگ و می رفتند و ما را زا به راه می کردند یا یکی دوبار خود مرا می خواستند با چاقو بزنند، طوری که مادر ترسش گرفت و خانه قدیمی را فروختیم.

می گویند شهید چندین و چند خانه و مغازه داشته و در این مورد توضیحاتی بدهید.
 
یکی از اقوام پدری چند خانه و مغازه اش را به سید می بخشد تا او به هر شکلی که صلاح می داند از آن استفاده کند. شاید علتش این بوده که سید را فردی مؤمن و امانتدار و خیر می دانسته و از شهید هم قول گرفته بود که این مطلب را به هیچ کس نگوید. سید هم به رغم مشکلاتی که پیش می آید، نام این فرد را حتی به همسرش هم نمی گوید ولی او را در جریان امر قرار می دهد. شهید این خانه ها و مغازه ها را یکی یکی می فروشد و خرج مایحتاج جنگ می کند. پدر ما از یک مغازه کوچک که از پدرش باقی مانده بود، با تلاش زیاد توانست مغازه بزرگتری بگیرد و کسب و کارش را گسترش داد.
من یک وقتهایی بالای سر قبر سید آدمهایی را می بینم که اصلاً نمی شناسم و سید به آنها کمک می کرده. من از بچگی تا به حال یا به صورت اتفاقی یا رو در رو خیلی حرفها درباره کمکهای شهید به یتیمان، افتاده ها و خانواده های شهدا و دیگران شنیده ام.

شهید قبل از انقلاب دوره نظامی دیده بود؟
 
بله. باستانی کار هم بود و به باشگاه پولاد می رفت و نرمش می کرد و میل می گرفت و به خاطر اندام رشید و ورزیده اش او را در گروه کلاه سبزها پذیرفتند. ولی متوجه ماهیت رژیم شد، زود بیرون آمد. ولی دوره های تکاوری را دیده بود. شش هفت سالم بود که سید مرا با خود به باشگاه پولاد برد و یک دور چرخید و به من گفت بچرخ. پدر در باستانی کار ی ید طولانی داشت و به خاطر سید بودن، همیشه میاندار بود. همیشه بزرگترین میل زورخانه را می زد، مضافاً براینکه ته میل ها را خالی کرده و سرب ریخته بود و هیچ کس جز خودش نمی توانست آن میل ها را بزند.

مشی سیاسی شهید در دوران قبل از انقلاب چه بود؟
 
30،40 تا از مشتی های نماز خوان را جمع کرده بود و مشتی ها می رفتند توی کوچه ها و خیابانها شعار می نوشتند. یک کسی مثل من بیاید اینکار را بکند، کسی ملتفت نمی شود، ولی آنها هر کدامشان یلی بودند و همه مردم آنها را می شناختند و حتی اگر یکیشان هم جایی می رفت، همه می فهمیدند، چه رسد چهل تایی! 40 تا داش مشتی فقط راه بروند، همه ملتفت می شوند چه رسد به باقی قضایا. شعری هم درست کرده بودند که خود شعر یادم نیست. ولی مضمونش این بود که الان وقت خواب نیست/ شاه رفتنی است/ امام را تنها نگذارید.
سرودهایی که می خواندند باعث می شد که مردم روحیه بگیرند. برای خیلی ها مخصوصاً ساواکی ها خیلی عجیب بود که 30،40 نفر جرأت کنند توی حکومت نظامی، آن هم دسته جمعی از این حرفها بزنند. اعلامیه ها و تصاویر امام را هم در تهران و شهرهای مجاور پخش می کردند.

شهید هاشمی در جنگ بخصوص در مقطع ابتدایی و دوره بحران جنگ نقش ویژه برجسته ای داشته است. اما برای سالهای طولانی نامی ازایشان نبود. چه شد که در سالهای اخیر بار دیگر نام ایشان سرزبانها افتاد؟
 
سید در سال 64 شهید شد. که الان بیست وچهار سال می گذرد. آن سالها عکس سید و همرزمانش در تیتراژ خبری ساعت 9 پخش می شد و آن عکس، عکس برگزیده سال شده بود. از طرف دیگر خطی که سید اداره می کرد، به قدری مهم بود که تمام مسئولین مهم و رده بالای کشور از جمله مقام معظم رهبری که آن موقع نماینده امام در شورای عالی دفاع بودند، آقای هاشمی رفسنجانی،شهید رجایی، شهید فلاحی،شهید چمران، آقای کروبی، آقای شمخانی و... از آنجا بازدید می کردند، در حالیکه رزمندگان این خط از نیروهای مردمی بودند و قاعدتاً نباید از نظر نظامی اهمیت می داشت. آقا نه ماه بعد از شروع جنگ بازدیدی از این خط دارند و در هتل کاروانسرا صحبت می کنند. عکسی هست که نشان می دهد سید وسط بقیه نیروها نشسته در حالی که آدمهایی که زیردست او کار می کردند، خودشان را کنار آقا رسانده بودند که عکس بگیرند.
در هر حال من از وقتی یادم هست، همیشه دنبال این بودم که هر چه سند و عکس در مورد سید هست جمع آوری کنم. کلاس سوم دبستان بودم و از طرف گروه شاهد به مدرسه ما آمدند که با فرزندان شهدا صحبت کنند. من اول از همه از پدرم شروع کردم. یادم هست پول توجیبی هایم را جمع می کردم و به جای خریدن خوراکی، یواشکی می رفتم و نگاتیوهای پدرم را که متأسفانه بخش زیادی از آنها خراب یا گم شده بودند، می بردم و چاپ می کردم.
احساسم این است که شهید هاشمی برای جوانهایی که دنبال الگوهای انقلابی می گردند، نمونه جالبی است. من در طول این سالها بسیار تلاش کردم که سید دوباره مطرح شود، ولی راه به جایی نبردم. حتی گاهی عکسهایی را که به زحمت تهیه کرده بودم، گرفتند و پس ندادند. خدا را شکر که بالاخره به لطف رئیس جمهور و همت بنیاد شهید این بزرگداشت برگزار شد. خدا کند قدر ذخائر فرهنگی و معنوی خود را بیشتر از اینها بدانیم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 43

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار