روایت‌های از زندگی شهید «بختیار جمور»؛

عرق شرم فرمانده از گرفتن وام!

«باهم رفتیم پیش رئیس بانک رفاه کارگران، رئیس بانک اصلا تحویل نمی‌گرفت، هرچه گفتیم توی گوشش نمی‌رفت که به آقا بختیار وام بدهد. دست آخر از سر ناچاری گفتم: ایشان آقای جمور هستند، یکی از فرماندهان سپاه و از مسئولین لشکر در جبهه.»
کد خبر: ۱۰۰۹۷۶
تاریخ انتشار: ۲۶ شهريور ۱۳۹۵ - ۱۱:۵۳ - 16September 2016

عرق شرم فرمانده از گرفتن وام!

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، متولد سال 1331 در تویسرکان همدان بود. از همان ابتدای تشکیل سپاه عضو سپاه شد و با آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به جبهههای جنگ رفت و از فرماندهان لشکر 43 امام علی(ع) شد. «بختیار جمور» سرانجام در سال 1364 در عملیات ایذایی قبل از والفجر8 در منطقه ام الرصاص به شهادت رسید. در ادامه چند روایت از زبان بستگان و همرزمان شهید میخوانیم:

بختیار مسئول گروهان بود و من به عنوان نیروی او خدمه کالیبر پنجاه بودم. ساعت دو نیمه شب بود که گفت: اگر خوابت نمیبرد من بروم یک چرتی داخل سنگر بزنم. گفتم: برو، من هم زیر تیربار را درست میکنم.

تیربار کالیبر پنجاه سه پایه نداشت. برای اینکه خوابم نگیرد به جای سه پایه، چند تکه سنگ گذاشتم زیر تیربار که قرص و محکم شد، عراقیها از دو طرف شروع کردند به بالا آمدن و این کار خدا بود که تیربار آماده شد.

تا من به خودم بیایم بختیار را کنار خود دیدم. تیراندازی از طرف عراقیها شروع شد و ما هم جواب دادیم. در این حین و بین یک تکه سنگ از زیر تیربار پرتاب شد و به بختیار خورد.

حسابی ترسیدم، هم از اینکه احساس کردم او مجروح شده و هم اینکه تیربار خاموش شد و عراقیها داشتند به سمت قله بالا میآمدند. او حس مرا فهمید و نهیب زد: نترس، من هستم و خودش پشت تیربار نشست و تا ساعت 4 صبح جنگید. نزدیکی صبح بود که دیگر عراقیها دست خالی به عقب رفتند.

...

دوست داشتم به هر بهانهای رفاقتم را با آقا بختیار بیشتر کنم. آن روزها مسئول بنیاد تعاون سپاه اسدآباد بودم و کارم وام بود و مسکن.

باهم رفتیم پیش رئیس بانک رفاه کارگران، رئیس بانک اصلا تحویل نمیگرفت، هرچه گفتیم توی گوشش نمیرفت که به آقا بختیار وام بدهد. دست آخر از سر ناچاری گفتم: ایشان آقای جمور هستند، یکی از فرماندهان سپاه و از مسئولین لشکر در جبهه.

داشتم ادامه میدادم که دیدم آقا بختیار سرخ شده و سرش را پایین انداخته، دیگر ادامه ندادم.

...

توی روستا رسم بر این بود که بچهها به پدرشان میگفتند «آقا»، اما آقا بختیار به بچههایش یاد داده بود که «بابا» صدایش بزنند. این موضوع برایم سوال شد. یک روز ازش پرسیدم علت چیست که شما اصرار داری آقا صدایت نزنند.

مکثی کرد و دستی سرم کشید و گفت: عزیزم من فقط بابای بچههام هستم اما همه ما فقط یک آقا داریم؛ آقا امام زمان(عج)

انتهای پیام/ 141

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار