"پدران سرباز پسران سرباز" روایت تلخ و شیرین دوران سربازی

کتاب "پدران سرباز، پسران سرباز" روایت خاطرات سربازی پدر و پسری است که برای دفاع از مرزهای کشور لباس خدمت پوشیده‌اند.
کد خبر: ۱۰۲۴۶
تاریخ انتشار: ۱۱ بهمن ۱۳۹۲ - ۱۱:۳۳ - 31January 2014

کتاب "پدران سرباز پسران سرباز" نوشته علیرضا اسفندیاری، روایت خاطرات پدری از روزهای سربازی خودش و پسرش است. سربازانی که در عرصههای نبرد و ایستادگی در مقابل دشمنان کشور ایستادگی کردند و در بحبوحه جنگ تحمیلی به ندای رهبر خود را لبیک گفتند و به جبههها شتافتند. همان سربازانی که با شجاعت خود نامشان را در صفحه بلند تاریخ این سرزمین به ثبت رساندند.

در قسمتی از این کتاب میخوانیم:

تقریبا ساعت 6 صبح رسیدم جلوی پادگان عشرت آباد. از دور که نگاه کردم عده زیادی جلو پادگان جمع شده بودند. دیدن این جمعیت و شلوغی جلوی پادگان توی هوای تاریک و سرد زمستون خوف عجیبی توی وجودم انداخت! یه لحظه تصمیم گرفتم که برگردم.
آره... برمی گردم خونه و توی رختخوابم تا لنگ ظهر دراز میکشم. مثل هر روز... اصلا تو این گیر و دار اوضاع مملکت کی به من کار داره که ببینه رفتم اجباری یا نه. بابای خدا بیامرزمم نیست که بخواد گوشم رو بپیچونه و به روز من رو برگردونه و بفرسته اجباری!

در بخش دیگر این کتاب امده است:

دیروز وقتی برای مراسم تقسیم رفته بودم پادگان با چند نفر از بچه ها حسابی عیاق شدیم. هشت نفر بودیم و برای اینکه همگی با هم اعزام بشیم هرکاری کردیم تا اخرش موفق شدیم. توی صف دائم جا به جا می شدیم  که صدای همه دراومده بود. یه چند باری هم گروهبانی که اونجا ایستاده بود اومد سمت من و کلی برام خط و نشون کشید و گفت: "اینجا دیگه محلتون نیست که بخوای رفیق بازی کنی". اما به حرفاش گوش ندادیم و آخرش همگی به عجبشیر اعزام شدیم. پیش خودمون کلی خوشحال بودیم که همگی باهم یه جا و تو یه پادگانیم. اما موقع رفتن همون گروهبان لبخندی به ما زد و  گفت: "تا میتونین الان بخندین که وقت گریههاتونم میرسه"

در جای دیگری از کتاب آمده است:

حتی باورم نمیشد که در کمتر از دو ساعت به پادگان برگشته بودم! البته همراه دو دژبان. بعد از خط و نشونهایی که رئیس دژبانی برامون کشیدن هر دو نفر ما رو به زندان دژبان بردند. سلول کوچیکی که حدود 20 یا 30 نفر توی اون بودند! خوب یادمه که اون شب مجبور شدم به صورت نشسته بخوابم، البته اونم اگه بشه اسمشو خواب گذاشت. فردای اون روز ما رو برای نظافت به قسمت «کافه ملاقات» سربازها بردند.

در بخش دیگر این کتاب می خوانیم:

اون زمان داخل شهر مهاباد روزها بازار اسلحه فروشی راه می انداختن! خوب یادمه که یه بار برای انجام ماموریت شناسایی از بین سربازها داوطلب خواستن و من اون روز برای این کار داوطلب شدم و قبول کردم این ماموریت رو انجام بدم! ماموریتی خطرناک و البته انفرادی. برای انجام ماموریت لباس کردی تنم کردم و زیر لباسهام یه کلت کمری و چندتایی هم نارنجک دستی گذاشتم! دوستانم خیلی سعی کردن من رو از این تصمیم منصرف کنن. حتی مسئولین پادگان هم چند باری به من تذکر دادند...

علاقهمندان برای این دریافت این کتاب میتوانند به آدرس تهران، چهارراه شهید قدوسی، ستاد ارتش جمهوری اسلامی ایران مراجعه کرده و یا با شماره تلفن 81954111 تماس بگیرند.

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار