به گزارش دفاع پرس از گیلان، سردار دکتر محمد بهروز جلایی، متولد 1345 جانباز 70% بسیجی ساکن شهرستان فومن است. وی تنها بسیجی دارنده نشان فتح در استان گیلان است که هم اکنون مسئول بسیج اساتید گیلان و یکی از اساتید مجرب درس آشنایی با دفاع مقدس در دانشگاههای استان است.
وی دکترای علوم سیاسی دارد و هم اکنون عضو هیات علمی دانشگاه گیلان در گروه سیاسی است. یکی از راویان مطرح و از سخنرانان برتر استان در حوزه مسائل سیاسی و جامعه شناسی به حساب میآید. در هشت سال دفاع مقدس از سال 59 تا پایان جنگ و پس از جنگ به عنوان بسیجی در مناطق غرب و جنوب کشور حاضر بوده و در عملیاتهای بزرگی همچون والفجر 4، 6 ، 9 ،10، کربلای 4 و 5 و نصر 4 حضور داشته است.
پس از جنگ تحمیلی با همسر سردار شهید علی خوش روش (یکی از فرماندهان گردان لشکر 25 کربلا) ازدواج کرده که حاصل این ازدواج یک پسر و یک دختر است.
آنچه میخوانید گوشه ایی از خاطرات شیرین و به یاد ماندنی دریافت نشان فتح از سوی وی است.
اواخر پاییز سال 68 بود که زمزمه مدال های فتح شروع شده بود. از سپاه گیلان به من گفتند: « شما انتخاب شدید برای دریافت مدال» گفتم: «مدال؟! مدال چی؟» گفتند: «مدال فتح» گفتم: «مدال فتح ! آنهم من!» گفتند «بله شما». سرم را به نشانه شرمساری پایین انداختم و با ناراحتی گفتم: «مرا چه به مدال فتح اخوی؟! مدال فتح را بدهید به خانواده سردار شهید حسین املاکی و بچه های دیگر» گفتند: «نه برادر در مجموعه سپاه و بسیج خیلی ها هستند اما از بین بسیجی ها شما انتخاب شدید». خلاصه به من گفتند برو پیش پاسدار مجید جوینده تا بیشتر برای شما توضیح دهد. من هم رفتم پیش جوینده و پرسیدم اصل ماجرا چیست؟ باز ایشان با تاکید به من گفت: «برادر جلایی نه اینکه فکر کنی که می خواهند مدال بدهند به همه نه! هیچ کس شرایطش را ندارد و این مدال مربوط به عملیات کربلای 5 است و آنطوری که آقای جوینده گفتند سه دلیل برای دادن این مدال وجود داشت؛ اول اینکه این مدال متعلق به کسی است که در عملیات کربلای 5 حضور داشته، دوم اینکه این مدال متعلق به کسی است که در عملیات کربلای 5 در رده فرماندهی گردان بوده و سومین دلیل هم آن است که فرد مورد نظر باید بسیجی باشد».
گفت: «مطمئن باش این مواردی را که ما گفتیم غیر از تو هیچ کس ندارد. حداقل بین افراد زنده هیچ کس شایستگی این مدال را ندارد. غصه شهدا را هم نخورید بحث آنها جداست و شما بین زنده ها تنها کسی هستی که این شرایط را داری و فکر نکن که اولین نفر شما را پیدا کردند، نخیر، خیلی دنبال گزینه گشتند و کسی را پیدا نکردند و گفتند که این متعلق به فلانی است و مدال هم توسط حضرت آقا داده می شود».
من باز خودم را به در بیخیالی زدم که این مدال را نمی خواهم. تا اینکه در یک روز برفی یعنی 15 بهمن ماه آماده شدم و رفتم تهران برای دریافت مدال. به تهران که رسیدم مستقیم رفتم پیش همشهری و همرزمم برادر جعفری که از فرماندهان جانباز گردانهای گیلان و مازندران بود. نیمه متمرکز در دانشکده علوم سیاسی وزارت امور خارجه درس می خواند. خلاصه شب رفیتم پیش ایشان. از من پرسید که «قضیه چیست و برای چه به تهران آمدی؟» گفتم: «ماجرا از این قرار است و تا صبح پیش ایشان ماندم». تو نگو که من شب باید می رفتم مقر سپاه تهران و لباس فرم می گرفتم و صبح برای دریافت مدال با دیگر رزمندگان برگزیده می رفتم به حسینیه حضرت امام تاحضرت آقا حاضر شوند و مدال را بردارند و بچسبانند به سینه ما.
من نماینده بسیجیان گیلان، مازندران و گلستان بودم اما هیچ از جزییات ماجرا خبر نداشتم و واقعا این لیاقت را در خود نمی دیدم که مدال فتح بگیرم. آقای جعفری هم دید که بی میلم گفت: «چرا اینطور می کنی خیلی ها هستند که برای این لحظات له له می زنند و ...» گفتم: «اخوی، اصلا دلم به این سمت نمی رود. مدال چیه؟ فلان چیه؟!» اکراه داشتم از گرفتنش. صبح در خانه دانشجوییاش صبحانه خوردیم و بعد رفتم قصر فیروزه. جلو حراست رسیدم و گفتم «از گیلان آمدم برای دریافت مدال و مراسم امروز» . گفت: «دیر آمدی و همه رفته اند».
حالا ساعت حدود 9 صبح بود. گفت «آقا همه 7 صبح اینجا بودند، 9 صبح قرار است مدال ها توزیع شود. حالا اگر تو برسی به آن مکان مدال ها را اهدا کردند». گفتم: «مدال چیه آقا! فدای سرت. می روم زیارت مرقد حضرت امام(ره)». من که با اکراه آمدم تا اینجا اما در دلم یک کشش هست که بروم حضرت آقا را ببینم و تا آن لحظه هم درست و حسابی نمی دانستم که خود آقا می خواهند مدال ها را اهدا کنند.
پرسیدم «خود حضرت آقا می خواهند اهدا مدال کنند؟» گفتند : «بله». گفتم «ای داد بیداد! عجب ضرری کردم».
خیلی ناراحت شدم. گفتم «اخوی هیچ راهی ندارد من بروم تا آنجا؟» جواب داد: «نه.اما باز میل و صلاح خودت است اگر می خواهی برو شاید به مراسم برسی». تشکر کردم و بدون اینکه اصراری کنم مستقیم راه افتادم به سمت بهشت زهرا. تو ذوقم خورده بود. سپاه گیلان دقیق به من نگفته بودند چکار کنم. البته از دست شان ناراحت شدم نه به خاطر مدال و...فقط توفیق دیدار حضرت آقا که از من گرفته شده بود.
تویوتای سپاه دستم بود، به تنهایی رفتم بهشت زهرا. برای اولین بار به سمت مرقد امام می رفتم. همینطورکه راه افتادم گریه ام گرفت، انگار که با تمام شهدا راه افتادم به سمت مرقد. آرام آرام قدم بر می داشتم و به یاد همرزمان شهیدم اشک می ریختم. حال خوشی به من دست داده بود. با آنکه خیلی ناراحت بودم اما در کنار حضرت امام احساس سبکی می کردم. تا نماز ظهر وعصرآنجا بودم. بیشتر از دوسه ساعت. بعد با خودم گفتم حالا که نتوانستم بروم پیش حضرت آقا لااقل یک نامه برای ایشان بنویسم بعد گفتم: «در نامه چه بنویسم و چه بگویم؟ اول که نمی خواستم بیایم تهران. دوم که آمدم مرقد امام سوم نامه بنویسم و چه بگویم؟ حالا که اینجا را به دست آوردم همین جا نامه را پاره کنم و نگذارم یک ذره هم ذهن آقا مشغول شودکه حالا یک نفر مثل من قرار بود بیاید و مدال بگیرد و جا مانده و در خواست کند که می خواهم شما را ببینم. با خودم گفتم: «نه ! چرا وقت آقا را با این نامه بگیرم. نامه را پاره کردم و راه افتادم به سمت گیلان».
بعد از چند روز سردار عبداللهی که در سال 68 فرمانده سپاه قدس گیلان بودند و هم اکنون معاون هماهنگ کننده ستادکل نیروهای مسلح هستند مرا دیدند و پرسیدند «چه شد جلایی؟» گفتم: «چرا از اول جزئیات را به من نگفتید؟ من باید شب می رفتم به سپاه تهران و خودم را معرفی می کردم و لباس فرم می گرفتم. من که اصلا ازجزئیات ماجرا خبر نداشتم». بعد با لبخندی ملیح گفتم «آقا من از اول که گفتم این مدال را نمی خواهم، عطایش را به لقایش بخشیدم. مدال چیه؟! ما که برای مدال به جنگ نرفتیم.اما، اما تنها چیزی که دل من را کباب کرد، ندیدن روی ماه حضرت آقا بود».
شاید یک هفته از قضیه 15 بهمن 68 گذشت که سردار عبداللهی رفتند تهران. یک روز دیدم که حاج حسین عیسایی پیرمردی که در دفتر ایشان بود مرا دید و گفت: «جلایی جان کجایی که مدالت را من دارم». با تعجب گفتم: «مدالم را شما دارید؟ کدام مدال؟» گفت: «بله آقای عبداللهی رفتند تهران و آن مدال را که به نامت صادر کرده بودند راگرفتند و آوردند».گفتم «آقا من که در آن مراسم نبودم دیگر چه مدالی؟!» گفت «نه جلایی! این مدال شما بود، من هم چند روزی مدال را به سینه ام چسباندم و در محل کارم از آن استفاده کردم. به سردار عبداللهی گفتم ، این را نده به جلایی، من می خواهم این را برای خودم نگه دارم. او مدال را می خواهد چکار؟!» رفتم پیش سردار عبداللهی که با ایشان کار داشتم، گفت: «آماده شو که باز بروی غرب». گفتم:«کجا؟» گفتند: «تته ». گفتم «ما که امسال بهار آنجا بودیم». گفتند: «امسال وضع آنجا خیلی اسفناک شده است و تو باید آنجا باشی و گردانت را بردار و برو». گفتم «آقا من استعفا دادم اینجا چه بگویم؟».
آن زمان از طرف تیپ اطلاع می دادند؛ ولی چون ارتباط من با سردار عبداللهی خوب بود به من گفت که باید بروی (البته تا آنجا که یادم هست به سردار هامون محمدی گفته بودم که استعفا دادم) سردار مقداری برایم توضیح داد که چه کارهایی انجام دهم و گفت «راستی مدالت را گرفتیم نمی خواهی؟!» گفتم «مدال چه می خواهم بکنم همینطور ببرید بدهید به خانواده شهید املاکی یا کس دیگر ...» گفتند «این مدال به نام خودت زده شده». گفتند «یک مراسم باشکوهی اینجا می گیریم و این مدال را به شما می دهیم». گفتم: «نه مراسم را کنار بگذارید اگر می خواهید بدون تشریفات مدال را به من بدهید، من برگزاری مراسم را دوست ندارم».آقای عبداللهی گفت: «اصلا بخشنامه است که باید برایت صبح گاه بگذاریم و تو را معرفی کنیم». گفتم: «آقای عبداللهی شما را سر جدت، پدرت خوب مادرت خوب من نمی آییم، رک و راست بگویم نه مدال می خواهم و نه می آیم در مراسم شرکت کنم».
یک هفته بعد مدال را در پاکتی و با حکم به من دادند،خیلی معمولی! بعد از اینکه هرکس این مدال را بر سینه خود زد و برای خودش خسته شد به من دادند که من هم گرفتم.
خبردریافت مدال من همه جا پخش شده بود. یادم است که آن سال شب 21 بهمن و مصادف با ماه مبارک رمضان بود. من آمدم داخل شهر فومن، دیدم پرده های فراوانی در گوشه و کنار شهر جهت تبریک به بنده نصب شده که آقای جلایی مدال فتح و...هنوز حرکت نکرده بودم به سمت تته. خیلی تعجب کردم که خدایا این همه پرده برای من! نمی خواستم اسمم بر روی پردهایی نوشته شود، آن شب با یکی از بچههای فومن که پدرش قصاب بود و چنگک داشت به سطح شهر رفتیم و به او گفتم: «تمام پرده های سطح شهر را باز می کنی». بنده خدا آقای قصاب نژاد تعجب کرده بود و به گونه ایی نگران این ماجرا بود که کسی از گرد راه برسد و به او چیزی بگوید. گفت: «حاج بهروز، لااقل همراهیم کن که اگر یک نفر خواست جلوی من را بگیرد یک جوابی داشته باشم. گفتم تو کارت را بکن، من از دور هوایت را دارم».
در حین اتمام کار یکی از مأموران نیروی انتظامی سر رسید. در میدان اصلی شهر کنار جایگاه و نزدیک زمین که خیلی بلند نبود، دوستم یک گوشه از پرده را که در آورد خیلی طبیعی رفت آن طرف را بکند که مأمور آمد و گفت «آقا ! چرا پرده ها را باز می کنی؟» قصاب نژاد گفت که پرده ها اشتباه خورده است.سرکار برگشت و گفت به شما ربطی ندارد آقا، خلاصه آن سرباز که اهل شهر فومن هم نبود با دوستم بحث کرد و رفیق ما هم عصبانی شده بود گفت: «آقای جلایی به این سرکار بگو این پرده ها مال من است و خودم گفتم که پرده ها را باز کن». من هم افتادم وسط و گفتم «اخوی، باید هرطور شده این پرده ها را در بیاوریم، فردا راهپیمایی 22 بهمن است نمی خواهم یک اثر از اینها باقی بماند»، که دوستم پرده های اطراف جایگاه سخنرانی را باز کرد، الا یک پرده که بر روی میدان اصلی شهر ماند.
بعد از اتمام بیست و دوم بهمن ماه به تته رفتم. اوضاع و احوال منطقه اصلا خوب نبود. هوا هم بسیار سرد و برفی بود. ما بالای ارتفاعات بودیم که آقای عبداللهی برای سرکشی تشریف آورده بودند. من به خاطر یکسری کار گردان و درخواست مبلغی خودم را از بالا ارتفاعات به پایین رساندم. البته برف آنقدر زیاد بود که به حالت سر خوردن هم می آمدیم پایین. بهر حال آمدم رسیدیم پیش آقای عبداللهی. با ایشان رابطه نزدیک و خودمانی داشتم. گفتم آقا یک مبلغ پولی به من حواله بدهید، من با سپاه کاری ندارم، سپاه کار خودش را می کند من اضافه تر از این مبالغ احتیاج دارم. ایشان هم یک کاغذ برای من نوشت و گفت: خیلی خب این را بگیر، اینهم پول.
نگاه کردم دیدم 25 هزار تومان است. خوشحال شدم که توانستم یک پولی از آقای عبداللهی بگیرم. کاغذ درخواست را انداختم در جیبم. بنده خدا آقای عبداللهی به من نگفت که آقا مبلغی که به تو دادم را خوب خواندی یا نه! گفت برو از آقای احمدی این مبلغ را بگیر. من صبح فردا کاغذ را از جیبم بیرون آوردم که ببینم چیست ؟! نگاه کردم دیدم نوشته احمدی.از بچه ها پرسیدم «احمدی می شناسید؟» گفتند ما در مجموعه احمدی نامی نداریم. با تعجب پرسیدم یعنی در امور مالی احمدی نداریم؟ گفتند: نه. گفتم نکند احمدی در رشت باشد و من باید بروم رشت این مبلغ را بگیرم. با دقت به برگه نگاه کردم دیدم نوشته 250 هزار تومان. دوباره رو به بچه ها کردم و گفتم : بچه ها من خیال کردم این مبلغ 250 هزار ریال است تو نگو این به تومان است. با آقای عبداللهی تماس گرفتم و گفتم «آقای عبداللهی این چه بود که به من دادی؟» گفت: «آقا این هدیه رهبریست مربوط به مدال فتحت». گفتم «بابا من به تو می گویم اینجا گرفتارم، پول می خواهم تو رفته ای این را نوشته ای؟» گفت: «جلایی جان متوجه نشدی که به تو چه گفتم». گفتم: «نه آقای عبداللهی! من فکر کردم شما برای سپاه نامه نوشته اید و درخواستم را اجابت کردید». گفت: «نه جلایی! این چک پول مال شماست، هر وقت رفتی تهران برو ستاد کل و از آقای احمدی بگیر». خلاصه در یک فضایی رفتم تهران پیش آقای احمدی و مبلغ چک را نشان دادم. که به اشتباه اسمم را روی برگه چک نوشته بودند «مدد جلالی» گفتند: برو فلان جا در ستاد کل و درستش کن. من هم حال این کار را نداشتم، آوردم و دادم به یکی از بچه ها که خطاط بود و مدد را « محمد » درست کرد و این هدیه رهبری بانی خیر شد برای سه جا . بدهی ام را به همشیرهمان دادیم و مشکل اخوی کوچکمان را حل کردیم و مشکل کانون قرآن کوثر فومن را بر طرف کردیم.
الحمدالله مدالی که به نام من صادر شده بود به همراه حکم مدال و هدیه رهبری هر سه بدون اینکه من پیگیر باشم به دستم رسید و خیلی خوشحال بودم و به نوعی این هدایا را از توفیقات آن شب عملیات کربلای 5 می دانم که یادم است آن شب تمایل به شرکت در آن عملیات را نداشتم اما در لحظه بحران جنگ که سردار قربانی گفتند هر کس در هر گردانی هست برای انجام این ماموریت آماده شود و بیاید. من دو دل بودم که آیا بروم یا نروم که بعد لحظه ای با خود خلوت کردم و گفتم: فلانی چرا معطلی، فرض کن آقا امام زمان (عج) از تو می خواهد که با این گردان بروی و آقای قربانی به نوعی نماینده آقا امام زمان است که از شما درخواست کرده، آیا نمی خواهی جواب امامت را بدهی که بعد حاضر شدم برای هدایت گردان و آن شب با سخنرانی و تشویق توانستم دیگر رزمندگان را تهیج و آماده برای آن ماموریت کنم که الحمدالله رفتیم و به آنچه که می خواستیم رسیدیم، و من این مدال را نوعی هدیه آقا امام زمان می دانم که با وجود سختی ها و مرارت ها سرانجام به دستم رسید و هم اکنون آن را پیش خود نگه داشته و به خاطر همه الطاف خداوند مهربان و آقا امام زمان شاکر این موضوع هستم.
انتهای پیام/