خانم خراسانی از زنان فعال در پشت جبهه بود. وی مسئول اعزام نیروهای بانوان از استان گلستان به مناطق جنوب و غرب استان بود و خود نیز همراه بانوان اعزامی در خط مقدم حضور داشتند.
برگی از خاطرات:
پخت برنج
یکی از برادرها به نام حاج احمد سلطانی اهل قم بود و جزو افراد فعالی بود که برادرش، شوهر خواهرش و پسر عمویش شهید شده بودند. از جبهه به من زنگ زد گفت: «خواهر خراسانی»، گفتم:«بله»، گفت: «ما می خواهیم غذای ظهر عاشورای رزمنده ها را برنج شمال بدهیم. شما برای ما برنج بفرست»، گفتم:«پولش چی؟» گفت: «خواهر خودت یک جوری جورش کن».
رفتم جهاد سازندگی، مسئول پشتیبانی آنجا آقای شهید عباس عرب بود. گفتم: «آقای عرب از منطقه زنگ زدند و گفتند برای روز عاشورای رزمنده ها برنج می خواهند». گفت: «برو انبار ، هرچی هست بگیر». با همان ماشین که داشتیم با راننده رفتیم انبار جهاد یک مقدار برنج بود گرفتیم سوار وانت کردیم و به یکی از برادرها که آشنا بود و در اتحادیه چلوکبابی ها عضو بود گفتم: «همیشه کمک نقدی می کنید حالا این دفعه شما کمک تدارکاتی بکنید. چند تا سالن جوجه کبابی داریم تو گرگان؟» گفت: «20 یا 30 تا». گفتم: «هر کدوم یک برنج 10 کیلویی 20 کیلویی بدید برای جبهه تا کار ما حل بشه». گفت: «امشب با هیات مدیره جلسه داریم در جلسه مطرح می کنم خبرش را بهتون می دم».
ایشان به من زنگ زدند و موافقت خودشان را اعلام کردند که هر کدام از چلوکبابی ها یک کیسه برنج می دهند برای رزمنده ها. دیگه این برنج ها جمع شد در یک وانت جاسازی شدند و زنگ زدم به حاج احمد سلطانی گفتم: «آقا یک ماشین بفرست که برنج ها آماده است». بعدا رفتم خودم 4 تا کارتن زرشک گرفتم و بردم منزل خواهر ویزواری از خواهران پشتیبانی، آنجا خواهرها بسیار فعال بودند.
زرشک ها را سریع پاک کردند، آماده کردند. ما زرشک ها و برنج ها را کارتن زدیم. صبح ماشین از جبهه رسید. برنج ها را از جلوی اتحادیه بار زدیم. مبلغی را به برادر راننده دادم تا برای غذای تو راهش خرج کند. از دستم نمی گرفت. گفتم: «برو واسه راهته. التماس دعا». برنج برای شب تاسوعا رسیده بود دست خواهرها و برای روز عاشورای رزمندگان برنج شمال پختند.
پخت مربا
خدا رحمت کنه حاج عبدالله نجاتی را. رفتم بهش گفتم: «حاج آقا ماشین می خواد بره به جبهه». گفت: «دو تا جعبه آلوگوجه (گوجه سبز) بذار عقب ماشین الان فصل گوجه سبزه. شاید کسی دلش بخواد یکدونه بذاره تو دهنش».
گفتم:«حاج آقا می خواهیم برای رزمنده ها مربای سیب بپزیم. 7 تن سیب می خواهیم و الان هم پول نداریم». گفت: «خواهر قابل نداره. ببر». گفتم: «هر وقت پول جمع آوری شد واستون پول میارم».
7 تن سیب را آوردم تقسیم کردم دو تن بردم بیت زهرای گرگان جدید. سه تن بردم ایرانمهر. دو تن فرستادم کوی طهماسبی. خواهرهای رابطی که داشتیم همه را توزیع کردند و بعد رفتم انبار جهاد و گفتم: «شکر می خواهم». گفت: «هر چقدر می خوای بردار». شکر را گرفتم. رفتم مغازه نجفی دبه گرفتم. خلاصه مربا آماده شد و به آقای عباس عرب زنگ زدم و گفتم: «بیایید مربا را بار بزنید و ببرید».
یک خاور فرستاد و مربا را بار زد و فرستادیم برای رزمنده ها. آن روزها آدم شوق خدمت داشت، کسی نبود که عکس و فیلم بگیرد. کار انجام می دادیم و می گفتیم خدا قبول کنه و خواهرها به خاطر رضای خدا کار انجام می دادند.
انتهای پیام/