شهادت با ساق‌های قرمز

زندگی شهید مهدی رضایی مجد در کتاب «بچه‌ها دیرتون نشه» با قلم سید میثم موسویان از چشم دیگران روایت شده است.
کد خبر: ۱۰۵۸۰۸
تاریخ انتشار: ۰۵ مهر ۱۳۹۵ - ۲۲:۳۹ - 26September 2016
به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، کتاب «بچه‌ها دیرتون نشه» درباره شهیدی است که تمام موقعیت‌های اجتماعی مثل بازی برای تیم ملی و تیم پرسپولیس، شهرت و کف و سوت صدها هزار نفر، موقعیت‌های زندگی مانند ازدواج و زندگی با پدر و مادر را برای پیوستن به خورشید پشت سر گذاشت و با یک کوله کوچک در حالی که ساق‌های قرمز رنگ فوتبالی، همیشه به پایش بود، سوار قطار تهران جنوب شد و به جبهه رفت.
 
شهید مهدی (امیر) رضایی مجد شهیدی است که در کتاب «بچه‌ها دیرتون نشه» با قلم سید میثم موسویان از چشم دیگران و به روایت کسانی که این شهید را از نزدیک می‌شناختند، روایت شده است و آن قدر این شهید زندگی جذابی داشته و زندگی فوتبالی و استعدادهای منحصر به فردش قابل توجه بوده که به قول نویسنده کتاب می‌تواند برای خودش اسطوره‌ای باشد. اسطوره‌ای که بیشتر مردم او را نمی‌شناسند...
 
اولین روایت کتاب، روایت مادر شهید است. روایتی به شدت مادرانه که با تمام علاقه و عاطفه‌اش از رشد کردن و رشید شدن پسر دلبندش می‌گوید. از سر شکستن‌ها و فوتبال بازی کردن‌ها تا تصمیمش برای ترکیه رفتن و پیوستن به تیم‌های خارجی. اما اینکه چه شد این فوتبالیست تیم پرسپولیس و تیم ملی سر از جبهه درآورد و شهید شد، ماجرای جالبی دارد که باید حتما کتاب را بخوانید و از روایت‌های صمیمی‌اش لذت ببرید.
 
از چشم مادر؛ زهرا حاج علی اکبری قمی، از چشم پدر؛ مرحوم حاج حسین رضایی مجد، از چشم خواهر؛ نرگس رضایی مجد، از چشم خواهر؛ معصومه رضایی مجدد، از چشم برادر؛ حسن رضایی مجدد،  از چشم برادر؛ اکبر رضایی مجدد، از چشم برادر؛ رضا رضایی مجد، از چشم دایی؛ حاج حسین علی اکبری قمی، از چشم مربی؛ حسن میرزایی، از چشم دوست؛ مهدی حریری، از چشم دوست؛ حسین رضائیان، از چشم مسئول پایگاه بسیج؛ مهدی نظر و از چشم دوست؛ حمید و حسن محبی عنوان مطالبی است که در این کتاب آمده است.
 
**تو همیشه کنار فوتبال کار می‌کردی
 
در بخشی از کتاب و به روایت مادر شهید یعنی زهرا حاج علی اکبری قمی می‌خوانیم:
 
فوتبال ورزش بی خطری نیست. تو را قبلا هم با سر خونی دیده بودم. آنقدر زیاد که از حساب خارج است. یک بار، بعد از این که با موتور توی گودال افتادی. همان وقتی که ما پشت وانت برادرت اکبر بودیم و تو با موتور پشت سرمان می آمدی و از بهشت زهرا(س) بر می گشتیم. سر خونی تو را، بعد از این که با ماشین کادیلاکی آبی نمره تهران، تصادف کردی و حسابی شکست؛ یادم هست. ولی اولین باری که سرت بدجوری شکست، بیشتر از همه به خاطرم مانده. سرت به تیر دروازه خورده بود. همان بازی ای که برای تیم ملی گل زدی. بقیه پسرهایم همه ورزشکار بودند و به تو هم با همین سن و سال، میدان می‌دادند؛ اما باعت و بانی فوتبالت، این اکبر است نه کسی دیگری. نه مثل ورزشکارهای حالا که می توانند با ورزش پول حسابی در بیاورند و از کارهای دیگری مثل فروشندگی و کارگری یا حتا درس خواندن خلاص شوند. تو‌ همیشه کنار فوتبال باید کار می‌کردی حتی وقتی که تو تیم اکباتان توپ میزدی، حتی وقتی برای تیم ملی بازی میکردی، می‌رفتی مغازه پدرت، می‌رفتی کارگاه کیف سازی...
 
و کمی بعدتر در قسمت دیگری از خاطرات مادر می‌خوانیم:
 
«یک شب که از در آمدی تو، گفتی: مادر برات آزادیمو از خدا گرفتم. فردا می‌رم جبهه. گفتم: مگه نگفتی نمی‌رم. گفتی: نه، بچه ‌ها خیلی دارن اذیت می‌شن، شلمچه خیلی شلوغه. داییم هم که شهید شده پس من جاش می‌رم. گفتم: مادر چه قدر می‌مانی؟
 
تمامش بستگی داشت به عملیات کربلای پنج. پیروزی یا شکست. فکر اینکه می‌روی، من را به هم می‌ریخت. احساساتم پیچیده بود. یک احساس آغشته به شرمساری. انگار که هنوز نوزادی باشی. می‌ترسیدم آنجا چشمت بزنند.
 
باز هم من حرفی نزدم. فردا همه آمدند راه آهن. حاج آقا نیامد. تا ساعت دو بعد از ظهر هی بالا و پایین راه آهن را نگاه می‌کردی، اما حاج آقا نیامد. نمی‌دانم چرا نیامد، اما نیامد. بالاخره سوار آخرین قطار شدی و گفتی: از قول من به آقا سلام برسون، من دیگه نمی‌تونم وایسم. تو آن طرف پشت شیشه بودی. یک نفر از دوستانت پرسید: کاری، سفارشی؟ روی شیشه قطار ها کردی و نوشتی: بچه‌ها دیرتون نشه، ما که رفتیم...»
 
 
منبع:فارس
نظر شما
پربیننده ها