این عشق فرزند جنگ است

شراره ضرغام شیرازی 15 سال قبل زمانی که 19 سالش بوده تصمیم می‌گیرد به زندگی یک قهرمان عشق هدیه دهد.
کد خبر: ۱۰۵۹۰۹
تاریخ انتشار: ۰۶ مهر ۱۳۹۵ - ۲۰:۰۴ - 27September 2016


به گزارش خبرگزاری دفاع پرس از فارس، در ظاهر تفاوت‌های آشکاری دارند، ممکن است با دیدنشان تعجب کنید و ذهنتان پر از سوال شود. شراره 19 سالش بوده و از خانواده‌های امروزی و مدرن که با رجب آشنا می‌شود و در مقابل بهت همگان تصمیم می‌گیرد که با او که دوست داییش بوده، ازدواج کند.

مخالفت‌ها آغاز می‌شود، دختری 19 ساله تصمیم گرفته با مردی 32 ساله ازدواج کند که تفاوتشان از زمین تا آسمان است، اما شراره که نگاهش به آسمان بوده بر موضع خود می‌ماند.

اختلاف سنی بالا تنها فرق آنها نبود، تفاوت اعتقادی تنها فرق آنها نبود، او مردی را انتخاب کرده بود که سال‌های زیادی را در آسایشگاه اعصاب و روان بستری بوده است.

او مردی را انتخاب می‌کند که همسرش او را با یک بچه رها کرده و حتی خانواده‌اش دیگر تاب تحمل او را نداشتند. تمام قانون‌های روانشناسی و جامعه‌شناسی و حتی کوچه بازاری آینده شراره را بازگشت با یک چمدان پیش‌بینی می‌کردند.

شراره 19 ساله بدون حضور اقوامش همسر مردی می شود که قوت قالب روزانه‌اش 37 عدد قرص است و جنگ با بی‌رحمی تمام آستانه تحمل و اعصاب او را با خود برده، مردی که فریاد اولین گزینه انتخابی اوست.

شراره ضرغام شیرازی 15 سال قبل دنیای پر رنگ و سرشار از آرزوهای دخترانه خود را برای بودن با مردی رها می‌کند که در راه دفاع از وطن، دنیا برایش جای وحشتناکی شده است.

رجب رنجبر جانباز اعصاب و روان است، در کربلای 4 و 5 مجروح شده اما دوباره به جبهه‌های نبرد حق علیه باطل می‌رود و در عملیات والفجر 10 در تاریخ 30 اسفند 66 در خرمال عراق تپه سید صادق، مجروح شده و موج او را می‌گیرد.

شهید جهانبخش عباسی دایی شراره، دوست رجب رنجبر بوده که سبب آشنایی آنها با هم می‌شود. عباسی از جانبازان شیمیایی بود که چندین سال قبل به شهادت رسید.

شراره وقتی محمد، کودک 2 ساله رجب را می‌بیند که بیخبر از قوانین دنیا زیر دست و پای بیرحمی‌های روزگار دارد رنج می‌برد تصمیم می‌گیرد که برایش مادری کند و برای مردی که روانش در دفاع جا مانده همسری مهربان باشد.

رجب می‌گوید: 8 سال را در آسایشگاه بودم و هیچ کس سراغی از من نمی‌گرفت که مبادا فکر برگشتن به خانه به سرم بیفتد. یکی از جانبازان بستری و همسرش این 8 سال حامی من بودند.

این جانباز عنوان می‌کند: وقتی بحث ازدواج مجدد پیش آمد، یک جلسه با حضور پزشکم برگزار شد و به همسرم شرایط من را توضیح داد و حتی او را صراحتا از این تصمیم نهی کرد و خواست که در مورد اکسیزوفرنی تحقیق کند.

شراره اما هیچ وقت در مورد این بیماری مطالعه نکرد چون نمی‌خواست چیزی مانع تصمیمش شود، می گوید: رجب به خاطر مردم قشنگی‌های زندگی و آرامشش را از دست داده بود و من نمی‌خواستم قشنگی‌هایم را از دست بدهم بلکه می‌خواستم کنار هم قشنگی‌ها را به دست آوریم.

آنها به این هدف رسیده‌اند و با هم قشنگ زندگی کرده‌اند، هر کدام تفکرات و اعتقادات متفاوتی اما خدای یکسانی داشتند و سعی کردند قوی باشند و در این راه کم نیاورند و به قول معروف جا نزنند.

شراره می‌گوید: 2 روز بعد از ازدواجم بدترین دعوایی که تا به آن روز در زندگیم پیش آمده بود بین ما اتفاق افتاد، اما ماندم، چون من او را انتخاب کرده بودم.

رجب می‌گوید: همسرم خیلی جاها از من قوی‌تر بوده، وقتی دخترم دنیا متولد شد، چند روز بعد دکتر گفت باید به او شیر خشک بدهیم، شرایط مالی بدی داشتیم و به شدت ناراحت بودم اما او گفت که نگران نباش خدا روزی‌رسان هست و دعا کرد، چند روز بعد حقوقم افزایش یافت.

رجب وقتی دچار حمله می‌شود رفتارش قابل کنترل نیست و باعث وحشت دخترش می‌شود اما شراره آنقدر از قهرمانی‌های همسرش و دلیل شرایط کنونی او برای دنیا گفته که این دختر 11 ساله می‌داند در خانه یک زن و مرد قهرمان به دنیا آمده و زندگی می‌کند.

دنیا از دنیای پدر دور است، جنگ را ندیده اما جنگ بغل گوش او زندگی‌ می‌کند، جنگ جایی درون پدرش جا مانده، این دختر نوجوان می‌گوید: بابا از من دوری می‌کند، گاهی صدایش بالا می‌رود و مادر ما را به اتاقمان می‌فرستد. من می‌دانم دختر یک قهرمانم.

دنیا این روزها رمان‌ها و کتاب‌های دفاع مقدس را می‌خواند تا بتواند بیشتر پدرش را بفهمد، می‌خواهد بفهمد آن روزها چه گذشته که پدرش برای آرام گرفتن مجبور است مشت مشت قرص بخورد.

این دختر که رنج و آلام پدرش را هر روز می‌بیند تصمیم گرفته تا در آینده متخصص اعصاب و روان شود و به پدرش کمک کند.

شراره می‌گوید: در بدترین حالت هم اجازه نمی‌دهم که او را بستری کنند و خودم در منزل از او مراقبت می‌کنم و هر گاه تحملم را از دست می‌دهم با خواندن زیارت عاشورا آرام می‌شوم و راهم را ادامه می‌دهم.

این زن قهرمان که 15 سال است یکی از موج‌های بزرگ جنگ را در دست‌هایش به آرامش رسانده می‌گوید: ما ظاهر و عقاید متفاوتی داریم و این گاهی ایجاد بحث می‌کند اما من همیشه پیشقدم در آشتی هستم و دلخوری‌هایمان حتی به یک ساعت هم نمی‌رسد.

رجب با همه عصبانیت‌هایش تابحال هیچ آسیبی به خانواده‌اش نرسانده و به وقت حمله به خود آسیب می‌زند اما شراره راه‌های آرام کردن او را به خوبی می‌داند.

15 سال گذشته اما هنوز مردم کنجکاوری می‌کنند و به دنبال چرای انتخاب شراره هستند و وقتی می‌بینند او عاشق‌تر از آن روزهاست، آن دسته از مردم که درکشان به عشق نمی‌رسد با حرف‌هایی چون " عمرتو حروم کردی اما به جای اینکه سر تا پاتو طلا بگیره سرت داد می‌زنه" با قصد یا بی‌قصد او را دلخور می‌کنند.

شراره برای بستن دهان مردم ناآگاه راه‌هایی بلد است مثل خریدن بدلیجات مشابه طلا، تا آنها نتوانند کام زندگیش را تلخ کند.

زندگی آنها در عصری که مردم به هر بهانه‌ای، مهر جدایی به شناسنامه‌هایشان می‌زنند پایه‌های محکمی دارد که زمزمه‌های مردم بی‌خرد و فریادهای رجب نتوانسته آنها را بلرزد.

هیچ مردی از جنگ زنده برنگشته، جنگ همه مردان را از درون می‌کشد و آنها با ترکش‌هایی در جسم و روحشان به خانه برمی‌گردند. جنگ مردی سیگاریست که آتش سیگار جدیدش را با سیگار قبلی روشن می‌کند، جنگ تمام نمی‌شود و بر مدار زمین می‌چرخد و می‌چرخد. او از هر کجا که بگذرد خاکسترش تا ابد می‌ماند.

این مرد سیگاری 8 سال در سرزمین ما بود، مردانمان، زنانمان و بچه‌هایمان را گرفت و اگر چه توانستیم او را بیرون کنیم اما خاکسترش ماند.

مردان بی دست و پا، رجب‌های آشفته، دنیاهای مبهوت میراث جنگند، اما زنان ما جاروی صبر و شجاعت به دست گرفتند تا این خاکستر را از زندگیشان بزدایند.

شراره‌ها در خانه شراره‌های خاموش نشده جنگ را به مهر پناه دادند تا زمین از مدار انسانیت سقوط نکند، تا خدا از اشرف مخلوقاتش ناامید نشود.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار