روایت عاشورا/1

دنیا طلبی پرده‌ای بر چشم و گوش کوفیان

دنیاطلبی از صفات رذیله‌ای است که چشم و گوش را کور می‌کند تا انسان حقیقت را با وجود روشن بودنش نبیند. کوفیان به دلیل همین ویژگی مذموم بود که برای رسیدن مطاع دنیا دست به خون آل پیامبر(ص) زدند.
کد خبر: ۱۰۶۸۲۸
تاریخ انتشار: ۱۲ مهر ۱۳۹۵ - ۱۷:۱۵ - 03October 2016
پرده‌ای که بر چشم و گوش کوفیان کشیده شده بود دنیاطلبی است

به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع پرس، شب دوم محرم معروف به شب «طفلان مسلم» است و متعلق به محمد و ابراهیم فرزندان «مسلم بن عقیل» و «رقیه» دختر گرامی امیرالمومنین(ع) است.

طفلان مسلم پس از شهادت امام حسین(ع) اسیر و در کوفه به مدت یک سال زندانی شدند. سپس با کمک مشکور، پیرمرد زندان‌بان که هوادار اهل‌‎بیت (ع) بود شبانه از زندان گریختند. آنها پس از گریختن از زندان به خانه زنی پناه بردند که دامادش «عبدالله بن قطبه طایی»، در سپاه ابن زیاد بود. عبدالله وقتی متوجه ماجرا شد، آن دو را کنار رود فرات برد و سر از تن‌شان جدا کرد و پیکرشان را در فرات افکند و سرهای آنها را برای دریافت جایزه، نزد ابن زیاد برد. اما عبیدالله دستور داد گردن خود او را بزنند و خانه اش را ویران کنند.

مقتل طفلان مسلم به روایت شیخ صدوق

وقتی امام حسین(ع) به شهادت رسید محمد و ابراهیم فرزندان مسلم بن عقیل که پیش از حضرت به شهادت رسیده بود؛ همراه سایر بازماندگان کربلا به اسارت گرفته شدند. عبیدالله زندان‌بان را خواست و گفت؛ این دو پسر را به زندان ببر و بر آنها سخت بگیر و آب و غذای کافی به آنها نده.

طفلان مسلم روزها، روزه می‌گرفتند و شب با دو قرص نان جو و کوزه آب افطار می‌کردند. یک سالی از زندانی شدن آنها گذشت. روزی محمد به برادر خود ابراهیم گفت: یک سال است در زندان ماندیم وقتی این پیرمرد آمد به او بگو ما کیستیم، از قرابت ما با محمد (ص) را یادآوری کن شاید کمتر به سخت بگیرد.

وقتی شب شد، پیرمرد، دو گرده نان جو و کوزه آب آورد. ابراهیم گفت: ای شیخ، محمد(ص) را می‌شناسی؟
 
گفت؛ چگونه نشناسم که او پیغمبر من است.
 
گفت: جعفر بن ابی طالب را می‌شناسی؟
 
گفت: چگونه او را نشناسم که خداوند او را دو بال داد تا با فرشتگان پرواز کند.
 
گفت: علی بن ابی طالب(ع) را می‌شناسی؟
 
گفت: چگونه نشناسم علی را که پسر عمو و برادر پیغمبر من است.
 
گفت: ای شیخ ما از خانواده پیغمبر تو محمد (ص) و فرزندان مسلم بن عقیل بن ابی طالب هستیم و در دست تو اسیر مانده‌ایم که به ما آب سرد نمی‌نوشانی و بر ما در زندان سخت گرفته‌‌ای.

زندانبان بر پای آنها افتاد و گفت: جان من فدای شما این در زندان به روی شما باز است، هر کجا که می‌خواهید بروید.

پیرمرد راه را به آنها نشان داد و گفت: شب راه بروید و روز آرام بگیرید تا خداوند شما را فرج دهد.

آن دو طفل بیرون رفتند. شبانه بر در خانه پیرزنی رسیدند. به او گفتند؛ ای پیرزن ما دو طفل خرد و غریب هستیم، راه را نمی‌شناسیم. تاریکی شب ما را خسته کرده امشب ما را به میهمانی قبول کن وقتی صبح شد می‌رویم.

زن گفت: شما کیستید؟

گفتند: ای پیرزن ما از عترت پیغمبر تو محمدیم (ص)، از زندان عبیدالله گریخته‌ایم.

پیرزن گفت: ای دوستان، من دامادی فاسق دارم که در واقعه کربلا حاضر بوده است. می‌ترسم شما را در اینجا ببیند و به قتل برساند.

گفتند: همین امشب تا هوا تاریک است، می‌مانیم.

پیرزن طفلان مسلم را به خانه برد و برای‌شان نان و آب آورد. آنها خوردند و آب آشامیدند و به رختخواب رفتند و خوابیدند.

ساعتی بعد «عبدالله بن قطبه طایی» داماد آن پیرزن آمد. پیرزن گفت: چرا در این ساعت شب آمدی؟

عبدالله گفت: دو طفل خردسال از زندان عبیدالله گریخته‌اند، گفته‌اند هر کس سر یک تن آنها را ببرد، هزار درهم جایزه بگیرد و هر کس سر هر دو تن را ببرد دو هزار درهم. من در پی آنها گشتم و کوفته شدم و چیزی به چنگم نیامد.

پیرزن گفت: ای داماد بترس از اینکه محمد(ص) روز قیامت دشمن تو باشد.

عبدالله گفت: از طفلان مسلم حمایت می‌کنی نکند آنها پیش تو هستند؟

عبدالله شب را در خانه پیرزن خوابید نیمه شب صدای آن دو طفل را شنید، بلند شد و طرف آنها رفت و پرسید: شما کیستید؟ گفتند: ای مرد اگر راست بگوییم ما را از طرف خدا و رسول(ص) امان می‌دهی؟

گفت: آری.

گفتند: از زندان عبیدالله گریخته‌ایم.

عبدالله وقتی آنها را شناخت دست‌های‌شان را بست و تا صبح به همان حال رها کرد.

صبح روز بعد غلامش فلیح را صدا زد و گفت: این دو پسر را بردار و کنار فرات ببر و گردن زن و سر آنها را بیاور تا نزد عبیدالله برم و دو هزار درهم جایزه بستانم.

آنها را به کنار به فرات برد و شمشیر را از نیام بیرون کشید، چون دیده آن دو طفل به شمشیر افتاد گفتند: ما را به بازار ببر و بفروش و بهای ما را برگیر و نخواه که دشمن آل محمد(ص) باشی.

گفت: شما را می‌کشم و سرتان را برای عبیدالله می‌برم و دو هزار درهم جایزه می‌گیرم.

گفتند: اکنون که ناچار ما را می‌کشی، بگذار چند رکعت نماز گذاریم.

هر کدام چهار رکعت نماز خواندند و دعا کردند که یا حی یا حکیم یا احکم الحاکمین احکم بیننا و بینه بالحق.

عبدالله برخاست و سر طفلان مسلم را برید و در توبره گذاشت. بدن آنها را در آب انداخت و نزد عبیدالله آمد. او بر تخت نشسته بود و چوب خیزران در دست داشت. وقتی سر طفلان مسلم را در جلوی او گذاشت. عبیدالله پرسید: آن هنگام که می‌کشتی‌شان، چه گفتند؟

گفت: گفتند ما را به بازار ببر و بفروش و از بهای ما انتفاع بر و نخواه محمد(ص) روز قیامت دشمن تو باشد. من گفتم شما را می‌کشم و سرتان را نزد عبیدالله بن زیاد می‌برم و دو هزار درهم جایزه می‌گیرم.

عبیدالله گفت: چرا زنده آنها را نیاوردی تا جایزه تو را دو برابر دهم؟

گفت؛ راهی به این کار نیافتم و خواستم به ریختن خون آنها نزد تو مقرب شوم.

عبیدالله گفت: این فاسق را به همان جایی ببرید که طفلان مسلم را کشت. گردنش را بزنید.

سر قاتل محمد و ابراهیم نوه‎‌های امام علی(ع) را بریدند و بر نیزه نصب کردند. کودکان بر آن سنگ زدن و تیر انداختن و می‌گفتند؛ این کشنده ذریت پیغمبر(ص) است.

انتهای پیام/ 161

نظر شما
پربیننده ها