گروه فرهنگ و هنر دفاع پرس ـ رسول حسنی؛ «شهید مصطفی خمینی» یکی از ستونهای استوار نهضت امام خمینی (ره) بود که از اولین روز قیام، حضوری پررنگ داشت. چنانکه ساواک وجود او را خطری جدی برای سلطنت «محمدرضا شاه» میدانست و در گزارشهای خود آقا مصطفی را خطرناکتر از شخص امام (ره) عنوان کرده است.
متاسفانه از این شخصیت انقلابی کمتر گفته شده در حالی که اگر شهادت «آقا مصطفی» نبود پیروزی انقلاب بزودی حاصل نمی شد. مصطفی خمینی برای رژیم پهلوی حکم امام خمینی (ره) را داشت و حذف ایشان از صحنه مبارزه در حکم حذف امام خمینی (ره) بود. برای همین، اقدام به ترور این شخصیت قدرنادیده نهضت امام خمینی (ره) کرد تا چرخ انقلاب از حرکت بایستد، اما در عمل اتفاق دیگری افتاد و ترور آقا مصطفی کشتی انقلاب را سریعتر از آنچه انتظار میرفت به ساحل پیروزی رساند.
متن زیر قسمت پایانی زندگینامه «شهید مصطفی خمینی» است که از زبان آقا مصطفی روایت شده است. متن کامل این نوشته تحت عنوان «صبح صادق» تدوین و به زودی منتشر خواهد شد.
آرام قلب امام (ره)
رژیم شاه یک لیست 63 نفره از مبارزین ایرانی تهیه کرده بود و قرار بود که به تدریج آنها را از میان بردارند من نیز جزء این افراد بودم و خودم نیز از این امر اطلاع داشتم. رژیم عراق نیز که نتوانسته بود در طول سیزده سال نظر مثبت من و پدرم در اقدام مشترک علیه حکومت ایران را جلب کند و نیز ارتباط نزدیک ما با «آیتالله حکیم» که از مخالفان جدی حکومت عراق بود دولت این کشور را به خشم آورده و حتی موجب دستگیری موقتم شده بود.
به نظر میرسد حذف فیزیکی من با هدف آسیبرسانی جدی به حرکت انقلاب و فلج کردن تشکیلات مبارزه در دستور کار ساواک قرار گرفته باشد، حذفی که البته میبایست بسیار ظریف و پیچیده صورت بگیرد و حتی در اسناد کتبی ساواک نیز ردپایی از آن باقی نماند.
عملیات کاملا سری ساواک در نخستین ساعات بامداد اول آبان ۱۳۵۶ با موفقیت انجام شد، اما هدفی که در پی تحقق آن بود نه تنها محقق نگردید، بلکه چون تند بادی خاکستر آتش انقلاب را شعلهور ساخت.
قرارداد 1975 الجزایر و عادی شدن روابط ایران و عراق در این زمینه محتمل به نظر می رسید شاید هم من قربانی توطئه مشترک دو رژیم ایران و عراق شده باشم با همه شواهد و دلایل ساواک درگذشت مرا در بولتن ویژه خود و در گزارشهای نمایندگی ساواک در عراق ناشی از سکته قلبی اعلام کرد.
به هر حال مرگ من عادی نبود. بلکه در اثر نوعی مسمومیت و به احتمال قوی توسط مأمورین ساواک و یا مأموران امنیتی عراق به شهادت رسیدم.
پس از این که در بیمارستان مشخص شد که فوت من قطعی است یکی از پزشکان بسیار مجرب ایرانی که در اروپا بود به عراق آمده و خدمت امام (ره) هم رسیده بود. دوستان این پزشک ایرانی را خبر کرده بودند که بیاید و مرا معاینه کند. او هم آمد و بعد از معاینهام گفت:
من معتقدم حاج آقا مصطفی نه به دلیل سکته قلبی و نه سکته مغزی بلکه عامل دیگری غیر از سکته ایشان را به شهادت رسانده که با کالبد شکافی این مسئله روشن میشود.
دلیل این پزشک متخصص این بود که اگر سکته سکته قلبی باشد علائمی مثل فشارها و دردهای شدیدی دارد که باعث میشود بیمار بلند شود، راه برود، خودش را به در و دیوار بزند و سر و صدا کند؛ بیمار در جا نمیمیرد. در مورد سکته مغزی هم ممکن است انسان درجا بمیرد، اما در این حالت که انسان در حال مطالعه است و سرش پایین است باعث خون ریزی از دماغ و دهان میشود از طرفی روی پوست بدن من در ناحیه سینه و پشت لکههای قرمز و بنفش ظاهر شده است.
پزشک تشخیص داد که من با مسمومیت خاصی از دنیا رفتهام.
پزشک اظهار میکرد که در غرب مواد سمی وجود دارد که در آب یا چای یا قهوه میریزند و به شکلی به خورد فرد مورد نظر میدهند این سم هیچ اثر خاصی هم ندارد. تنها اثری که دارد بیاشتهایی است و در مدت دو تا سه ماه رفته رفته شخص تحلیل رفته و یک مرتبه از دنیا میرود بدون اینکه بخواهند او را ترور کنند و جو درست شود و انعکاس نامطلوب داشته باشد.
دکتر پیشنهاد کرد که بدنم کالبد شکافی شود که پدرم خبردار شده و به شدت منع کردند. مهمترین مشکلی که با اعضای بیت پدرم و نزدیکان مطرح شد این بود که این خبر را به چه صورتی به پدرم اطلاع دهند همه میترسیدند که شاید پیامد بدی داشته باشد.
عدهای در بیمارستان کنار پیکرم ماندند عدهای هم به سمت بیت پدرم رفتند در راه که میآمدند با خود میگفتند که چطور مساله را به آقا اطلاع دهیم. چند نظر مطرح شد برخی میگفتند: یک روضه خوان به منزل آقا ببریم و ضمن روضه خبر را بدهند. برخی میگفتند خدمت آیتالله خویی برویم و از ایشان بخواهیم تا به دیدن پدرم بیایند. دیگران می گفتند چندنفر از خودمان به حضور آقا برویم و از ایشان احوالپرسی کنیم همین کارها را هم کردند.
چند نفر از پیرمردها و محترمین به عنوان احوالپرسی از من به دیدن پدرم رفتند عدهای هم به دنبال آقای خویی رفتند. آقای خویی گفتند: صحیح نیست من الان و به این صورت به منزل آیت الله بیایم، به هر حال ایشان که متوجه میشود چه حادثهای اتفاق افتاده است؛ پس چه فرقی میکند که من او را از این ماجرا مطلع کنم یا کس دیگری ولی من نمیخواهم این خبر ناگوار را به ایشان بدهم اما در وقت مناسبی خدمت ایشان میرسم.
برادرم حاج احمدآقا هم در بیرونی بیت بسیار متاثر بود و گریه میکرد به او گفتند که آقا مصر هستند که شما را ببینند. برادرم خدمت پدر رفت به احمد گفتند: چرا معطل کردید تکلیف مرا روشن کنید مگر مردن حق نیست اگر مصطفی طوری شده به من بگویید که بدانم چه باید کنم.
حاج احمد آقا به گریه افتاد و پدرم متوجه شده و گفتند : انالله و انا الیه راجعون
قدری انگشتانشان در هم کرده و فشار دادند. انگار میخواستند بر اعصاب خود مسلط شوند دو سه مرتبه آیه استرجاع را تکرار کردند. آقای فرقانی که صدای خوبی داشت روضهای خواند اما پدرم گریه نکردند.
علمای نجف به منظور احترام به من و ابراز همدردی با پدرم تصمیم به تعطیل نمودن دروس روزانه خود گرفتند، اما پدرم آنها را از این تصمیم بر حذر داشت و خودشان نیز همچون ایام عادی در جلسه تدریس حاضر شدند و نماز جماعت روزانه را نیز همچون روزهای دیگر برگزار کردند.
بعد از رفتن کسانی که جهت عرض تسلیت خدمت پدرم آمده بودند رفتند. اذان ظهر شد پدرم وضو گرفته و فرمود من میروم مسجد. وقتی مردم فهمیدند که پدرم به مسجد شیخ انصاری میروند جمعیت از همه طرف به مسجد ریختند. مردم گریه میکردند. کوچهای دادند و پدرم داخل مسجد شدند عربها تعجب میکردند و به هم میگفتند: یعنی چه خمینی ابدا گریه نمیکند.
وقتی پدرم با کالبد شکافی مخالفت کردند، گفتند: مصطفی را ببرید کربلا آنجا غسل دهید و طوافی در آنجا بشود.
حدود ساعت ده صبح بود که یاران پدرم جنازه مرا به قصد کربلا داخل مینی بوس قرار دادند و ماشینهایی هم توسط مرحوم آقا شیخ نصرالله خلخالی اجاره شد و به طرف کربلا حرکت کردند. در کربلا ابتدا جنازهام را در غسال خانهای نزدیک خیمهگاه ابیعبدالله الحسین (ع) در کنار شریعه فرات غسل داده، کفن کردند و قرار گذاشتند که تشییع کنند.
روحانیت کربلا و کسبه از ایرانی و عرب، وقتی از بلندگوهای صحن مطهر امام حسین و حضرت عباس (ع) از ارتحالم خبردار شدند. آمدند برای تشییع جنازهام. تشییع از غسالخانه آغاز شد و جمعیت تابوتم را به طرف حرم امام حسین (ع) بردند داخل حرم طواف دادند و بعد به طرف حرم ابوالفضل علیه السلام بردند و طوافی هم آنجا دادند، این مراسم تا ساعت دو بعد از ظهر ادامه داشت.
وقتی که مراسم تشییع انجام شد مشایعت کنندهگان با جنازهام به نجف برگشتند. ساعت هفت بعد از ظهر رسیدند به نجف و جنازهام را در مسجد مرحوم بغدادی گذاشتند و قرار بر این شد که تشییع دیگری در نجف اشرف صبح روز دوشنبه انجام شود.
نماز مغرب و عشا را پدرم طبق رسم معمول در مدرسه آیتالله بروجردی خواندند و به بیت برگشتند. مردم میآمدند برای دیدن پدرم و تسلی ایشان، مداحان و خطبا صحبت میکردند و روضه میخواندند اما پدرم در تمام این مراحل کوچکترین توجهی نه به سخنان و نه به حرفها و نه به حادثهای که اتفاق افتاده بود نداشتند. وضعیت پدرم طبیعی بود مثل اینکه اصلا حادثه ای اتفاق نیفتاده است.
تشییع جنازهام ساعت نه صبح از مسجد بهبهانی شروع شد. خیابانها و بازار بزرگ نجف تعطیل شده بود روی سر در بازار و صحن مطهر حضرت علی (ع) پلاکارد تسلیت نصب شده بود و از بلندگوهای حرم قرآن پخش میشد و لحظه به لحظه مراسم تشییع جنازه و شرکت علما از بلندگوها اعلام میشد. جمعیت تشییع کننده از بازار گذشت و پس از عبور از فلکه صحن مقدس وارد صحن شدند جنازه را در طرف قبله صحن روی زمین گذاشتند حضرت آیت الله العظمی خویی آمدند و با اجازه پدرم بر جنازهام نماز خواندند.
بعد با توجه به اینکه تولیت مقبره مرحوم کمپانی با آقای شیخ نصرالله خلخالی بود به پیشنهاد ایشان مرا پس از طواف در حرم امام علی (ع) در این مقبره دفن کردند.
اصولا پدرم بسیار کم در مراسم تدفین و یا نماز میت شرکت میکردند مگر در موارد استثنایی که شخص فوت شده از شخصیتهای والای جامعه روحانیت و یا از دوستان و یارانشان بود. شکل شرکتشان نیز این طور بود که از حدود پنج دقیقه قبل از حرکت دادن جنازه حضور پیدا میکردند و بعد از اینکه جنازه حرکت داده میشد مسافتی حدود بیست تا سی متر را به دنبال جنازه رفته سپس خود را به کناری کشیده و سوار تاکسی میشدند و به خانه برمی گشتند.
آن روز هم در تشییع جنازه من هم عینا همین رفتار را انجام داده و هیچ گونه امتیازی قایل نشدند. در تمام مراحل همه به رفتار پدرم خیره مانده بودند که چطور مرگ من، در حالات روحی و فکری و نظم برنامه روزمره ایشان اثری نگذاشته است. پدرم به مردمی که برای عرض تسلیت آمده بودند، میگفتند: من مصطفی را برای آینده اسلام میخواستم.
پدرم در حضور مردمی که اطرافشان بودند نمیتوانستند گریه کنند. ولی شبها گریه میکردند مگر میشود پدر برای مرگ پسرش گریه نکند. ایشان پس از این واقعه به مادرم میگفتند: امانتی خداوند متعال به ما داده بود و اینک از ما گرفت. من صبر میکنم، شما هم صبر کنید و صبرتان هم برای خدا باشد.
مرگ غیرمنتظره من در حالی که هیچگونه بیماری قبلی نداشتم با شروع فعالیتهای سیاسی جدید پدرم در نجف نمیتوانست بدون ارتباط باشد من از شروع نهضت در سال 1341 در کنار پدرم قرار داشتم، دست راست ایشان محسوب میشدم و یک چهره انقلابی بودم که با روحانیون، روشنفکران، دانشجویان مسلمان و مبارز داخل و خارج کشور ارتباط داشتم. از این رو ساواک با به قتل رساندنم کوشید یک مخالف جدی را از سر راه رژیم برداشته و پدرم را تنها بگذارد.
فردای شهادتم حوزههای علمیه نجف در عراق، و قم و تهران تعطیل شد و علمای طراز اول ایران مجالس ختمی برگزار کردند، روشن بود که مسؤلین ساواک به هیچ وجه پیشبینی برپایی مجالس ختم و بزرگداشت مرا آن هم با چنین حجمی را نمیکردند. به همین جهت مدیریت اداره کل سوم (پرویز ثابتی) با صدور دستورالعملی به مراکز ساواک در شهرهای مختلف از آنان خواست که مراقب برپایی مجالس ختم من باشند و اگر تمجیدی از پدرم شد از برگزاری مجالس جلوگیری کنند.
گستره این مجالس در سراسر کشور به نحوی بود که میتوان گفت فضای سیاسی کشور در این برهه از زمان تحت تأثیر مستقیم این حادثه و بیشترین دلمشغولی نیروهای امنیتی و انتظامی رژیم شاه متوجه این امر بوده شد.
مصاحبهگر جریده لوموند که گفت و گویش با پدرم انعکاس وسیعی در سال 1356 در جهان داشت، قبل از آغاز مصاحبهاش در مقدمهای مینویسد: «وی [امام خمینی] از سال 1965 به بعد یعنی پس از طی یک دوران تبعید در ترکیه، در نجف بسر میبرد و مرگ (یا قتل) پسرش دلیلی برای شورشهای متوالی شده است که هر چهل روز یک بار ایران را به لرزه در میآورد.»
برخلاف تصور رژیم، با شنیدن خبر شهادتم بازار نجف تعطیل شد. در کشورهای دیگر نیز از جمله پاکستان، افغانستان، عربستان، کویت، بحرین، قطر، انگلیس، آمریکا، کانادا، هند، سوئد و... مجالس عزاداری و در بعضی جاها تظاهرات صورت گرفت و سیل تسلیت از نقاط مختلف جهان به طرف نجف سرازیر شد.
در ایران نیز اولین مجلس بزرگداشت از طرف جامعه روحانیت مبارز و علمای تهران در مسجد جامع برگزار شد. مجلس بزرگداشتی نیز در مسجد ارک از طرف حجج اسلام بهشتی، مطهری و مفتح منعقد شد و حجت الاسلام حسن روحانی از پدرم و نقش موثر ایشان در بیداری جوامع اسلامی و مبارزه با ایادی استعمار و شخصیت علمیم سخن گفت.
از طرف آیات عظام گلپایگانی، مرعشی و سایر مراجع، مجالسی ترتیب داده شد. و بدین ترتیب دشمن که برای خاموش کردن صدایم مرا به شهادت رسانده بود، با سیل بنیان کنی روبرو شد؛ سیلی که از مجالس فاتحهام آغاز و با قیام 19 دی 1356 شمسی در قم و مجالس چهلم آنان در تبریز، اصفهان، یزد و مشهد خروشان تر شد.
رژیم پنج تن از روحانیونی که در اربعین من در تهران و قم سخنرانی کرده بودند تبعید کرد، امّا تلاش او به جایی نرسید.
حضور مردم در مراسم ختم من چنان رژیم را به خشم آورد که شاه دست به حرکتی احمقانه زد و دستور داد مقالهای توهین آمیز نسبت به پدرم تهیه و در 17 دی ماه 1356 در روزنامه اطلاعات با امضای رشیدی مطلق منتشر نمایند.
مردم بار دیگر با خشمی افزون تر بپا خاستند. ابتدا حوزه علمیه قم در نوزده دی ماه دست به تظاهراتی با شکوه زد که منجر به خاک و خون کشیدن مردم گردید و قیامی باشکوه را بوجود آورد، اربعینهای پی در پی از همین حرکت منشأ گرفت و در سراسر ایران استمرار یافت و سرانجام رژیم شاهنشاهی را به ستوه و نظام جمهوری اسلامی را به بار آورد.