روزی که آیت‌الله مدنی را در کیوسک حبس کردند

خبر رسید اعضای حزب خلق‌ مسلمان شهرتبریز را به هم ریخته‌اند! مردم هم برای اعلام مخالفت، راهپیمایی کردند. آیت‌الله مدنی هم در این تجمع حضور داشت. در یک لحظه حزب خلقی‌ها جوّی به راه انداختند و آقا را بردند و داخل یک کیوسک راهنمایی و رانندگی محبوس کردند!
کد خبر: ۱۱۰۱۷۷
تاریخ انتشار: ۰۵ آبان ۱۳۹۵ - ۱۱:۰۴ - 26October 2016
روزی که آیت‌الله مدنی را درکیوسک حبس کردندبه گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، 37 سال پیش در چنین روزهایی، آتش فرقه‌گرایی و جدایی‌طلبی از استان آذربایجان زبانه کشید و تمامیت ارضی ایران را تهدید نمود. در این میان اما، یاران انقلاب و امام در تبریز صبر پیشه ساختند تا این حرکت نفاق‌آلود، خود به خود جوهره خویش را بنمایاند و مردم را متوجه مطامع و مقاصد خویش سازد. در این میان شهید سعید، آیت‌الله سید‌اسدالله مدنی نماینده فقید امام خمینی در استان آذربایجان و شهر تبریز، روزهایی سخت را پشت سرنهاد و دشواری‌های فراوانی را از سرگذراند. خاطراتی که درپی می‌آیند، از سوی پاره‌ای از اطرافیان آن بزرگ بیان گشته و آیینه‌ای از آن روزهای دشوارند. امید می‌بریم که مروری بر این روایت‌ها، ما را با فراز و نشیب‌های گوناگون تثبیت نظام اسلامی آشنا سازد.
 
قابل پیش‌بینی بود

یک روز آقا مرا خواست و فرمود: طاهرزاده! به من خبر رسیده است در مرکز حزب خلق مسلمان به اسلام و مقدسات توهین می‌شود. طی نامه‌ای مراتب را به اطلاع آیت‌الله شریعتمداری رسانده‌ام، اما ایشان قبول نکردند. از تو می‌خواهم هر طور شده است مدارک مستندی در این باره جمع کنی که گویای این امر باشد. اطاعت امر نمودم و از محضر ایشان خداحافظی کردم. آن زمان مدیرعامل شرکت واحد بودم. ساختمان حزب خلق مسلمان (ساختمان سابق حزب رستاخیز)، روبه‌روی شرکت واحد بود. بعضی از روحانیان از این ساختمان و از ایوان مشرف به میدان منجم، از طرف خلق مسلمان سخنرانی می‌کردند و متأسفانه با اینکه روحانی بودند، اما الفاظ ناپسند و فحش‌های رکیکی می‌دادند! عده‌ای هم جمع می‌شدند و به این حرف‌ها گوش می‌دادند. برای اجرای امر آقا دست به کار شدم. از قبل از انقلاب در تبریز، با آدم‌های زیادی دوست بودم. تعدادی از آن‌ها که هنوز دوستی‌ام با آن‌ها برقرار بود، عضو حزب خلق مسلمان شده بودند. می‌خواستم به‌طور صوری و از طریق همین دوستان، من هم به حزب بپیوندم تا بتوانم مدارک لازم را جمع‌آوری و نظر آقا را تأمین کنم.
 
بعد از اینکه عضو حزب شدم، دیدم به تنهایی نمی‌توانم از پس کار برآیم. لذا با چند نفر از نیروهای خودی صحبت کردم تا وارد حزب شوند. خودم هم از مسئول نام‌نویسی حزب خواستم تا این بچه‌های بااستعداد را پذیرش کنند. بعد از انجام مقدمات، کار اصلی را آغاز کردیم. از پیگیری رد سخنرانی‌های بعد از ظهر تا گرفتن عکس و جمع‌آوری مدارک دیگر. پس از سه ماه، حاصل فعالیت گروه، سه حلقه نوار و تعدادی عکس شد. آن‌ها را جمع و جور کردم و خدمت آقای مدنی بردم و به ایشان گفتم: حسب الامر شما مدارک آماده است، بفرمایید.
 
آقا گفت: این‌ها را به همراه نامه‌ای که می‌نویسم به قم خدمت آیت‌الله شریعتمداری می‌بری و خودت هم باید این کار را بکنی و شخصاً بروی. گفتم: به روی چشم! اما به نظر شما تأثیری هم دارد؟ آقا گفت: حداقلش این است که آیت‌الله شریعتمداری می‌فهمد از‌‌ همان اول، در اظهاراتش صداقت نداشته است! شبانه با شهید جواد حسین‌خواه و دو نفر دیگر، به طرف قم حرکت کردیم و صبح رسیدیم. بعد از زیارت حضرت معصومه (س)، حسین‌خواه به من گفت: به دلایلی که خودت می‌دانی همراهت نمی‌آیم، چون او را می‌شناختند و ممکن بود برخورد پیش بیاید و حرفش هم درست بود. آن دو نفر دیگر هم نیامدند و به تنهایی مأمور رساندن نامه و مدارک شدم.
 
می‌دانستم بعد از ظهر‌ها در منزل آیت‌الله شریعتمداری مجلسی برگزار می‌شود و مداحان اهل بیت (ع) ذکر منقبت و مرثیه می‌خوانند. لذا در آن زمان خودم را به منزل ایشان رساندم. آنجا یکی از دوستان دوران دانشگاه را دیدم. از دیدنش خوشحال شدم و با او روبوسی کردم و بعد از کمی صحبت، با اشاره به من گفت: بیا تو را خدمت آیت‌الله ببرم، اینجا شاید حساس شوند و تو را بزنند! با این عنوان که از خودشان هستم و آمده‌ام مصاحبه کنم، سریع مرا پیش آقای شریعتمداری برد. نشستم و منتظر دستور آیت‌الله شدم. مداح هم در حال ذکر مصیبت بود. بعد از چند لحظه اشاره‌ای به من کرد که حرفم را بگویم. به ایشان گفتم: حضرت آیت‌الله! چند وقت قبل آیت‌الله مدنی برایتان نامه‌ای ارسال و از وضعیت حزب خلق مسلمان در تبریز مطالبی را مطرح کردند. اینکه در آنجا به مقدسات توهین می‌شود و مسائلی اتفاق می‌افتد که باعث ایجاد تفرقه می‌شود و ممکن است به نظام اسلامی که نظامی نوپاست و احتیاج به تقویت دارد، لطمه بزنند. از آنجایی که شما اظهار بی‌اطلاعی کرده و این مطالب را رد فرموده بودید با مدارکی خدمت شما رسیدم که مؤید صحبت‌های آیت‌الله مدنی است. ایشان به روحانی کنار دستش اشاره کرد و گفت: با ایشان صحبت کنید.
 
از محضرشان مرخص شدم و به همراه آن روحانی، به اتاق دیگری رفتیم. بعد از تحویل نوار‌ها و عکس‌ها و نامه، به آن روحانی گفتم: من آمده‌ام نظر مراجع را در قبال این کار‌ها بگیرم. تمامی مدارک لازم را هم آورده‌ام. او مدارک را از من گرفت و پیش آیت‌الله شریعتمداری رفت. نزدیک ظهر اعلامیه آماده شد، اما چه اعلامیه‌ای! همه کارهای مربوط به تهیه اعلامیه از طرف اطرافیان ایشان انجام شد و دست آخر با چشم خودم دیدم از گردن شخصیتی همچون آیت‌الله شریعتمداری - که به عنوان مرجع تقلید شیعیان به حساب می‌آمد- مُهرش را بیرون آوردند و ایشان بدون اینکه مانع شود، پای اعلامیه کوبیدند!‌‌
 
همان روحانی که مدارک را از من گرفت این کار را کرد و به من گفت: اعلامیه را می‌دهیم ایشان تصحیح کنند. دیدنِ این صحنه برایم خیلی عجیب بود و عجیب‌تر اینکه در نامه نوشته شده بود: کسانی که این حرف‌ها را می‌زنند، ربطی به ما ندارند! در حالی که این‌طور نبود و مسئولان حزب خلق مسلمان، از منتسبین بیت آیت‌الله شریعتمداری بودند. به هر حال نامه را گرفتم و از آنجا خارج شدم. بعد از اینکه به تبریز برگشتم، خدمت آقای مدنی رسیدم و ماوقع را شرح دادم. آقا سرش را به علامت تأسف تکان داد و گفت: می‌دانستم! قابل پیش‌بینی بود! آن روز به خودم جرئت دادم و به ایشان گفتم: آقا جسارت است، اما به نظر من، خود حضرت امام باید به دیدار آیت‌الله شریعتمداری برود، و الا این غائله به این زودی‌ها نمی‌خوابد. آقا کمی تأمل کرد و گفت: پیشنهاد بدی هم نیست، مطمئن نیستم ایشان قبول کنند، اما حتماً دفعه بعد که خدمتشان رسیدم مطلب را محضرشان می‌گویم. این کار انجام شد و حضرت امام شخصاً به دیدار آیت‌الله شریعتمداری رفتند و بعد از این دیدار، غائله خلق مسلمان کم‌کم فروکش کرد. (۱)
 
جلسه‌ای با حضور دو طرف

بعد از آنکه آتش فتنه حزب خلق مسلمان به اوج خود رسید و آن‌ها رادیو و تلویزیون را به تصرف خود درآوردند، هر چه دلشان می‌خواست و هر بیانیه‌ای را از رادیو و تلویزیون پخش می‌کردند و اصلاً نظارتی بر این بیانیه‌ها نبود. بنا شد جلسه‌ای در منزل بنده تشکیل شود و دو طرف در مجلس حاضر شوند. از یک سو طرفداران انقلاب و امام و از سوی دیگر طرفداران آیت‌الله شریعتمداری و سران حزب خلق مسلمان حضور یابند.
 
در آن جلسه که با حضور ۱۵ تن و شخص آیت‌الله مدنی تشکیل شد، بحث به اینجا رسید که اعمال برخی در لوای خلق مسلمان که اموال عمومی را به آتش می‌کشند، درست نیست. آقای مدنی آن روز بدون اشاره به توهین‌هایی که از سوی اعضای خلق مسلمان به ایشان شده بود، با آرامش خاصی از انقلاب و هدف آن و اینکه چه شد ما پیروز شدیم، صحبت کردند. یادم هست وقتی از میرزا محمود وحدت که از روحانیان پیشرو حزب خلق مسلمان بود، سؤال شد: آیا این اعلامیه‌هایی را که هم‌حزبان شما از صدا و سیمای تبریز می‌خوانند، قبلاً کنترل می‌کنید؟ سرش را پایین انداخت و پاسخ منفی داد! پرسیده شد: آیا اعلامیه‌هایی را که با شعارهای مارکسیستی پخش می‌شود، نمی‌بینید؟ باز هم جواب داد: نه، متأسفانه!
 
بعد از اینکه سران حزب خلق مسلمان متوجه شدند اعمالی که انجام می‌شود، از جاهای دیگر نشئت می‌گیرد و مطابق خواسته‌های آن‌ها نیست، قرار شد به قم زنگ بزنند و کسب تکلیف کنند. البته این تماس دستاوردی نداشت، اما به هر حال کمترین نتیجه جلسه این بود که برخی از سرانشان، حمایت خود را از حزب کاهش دادند و یکی از عواملی که حزب‌اللهی‌ها توانستند صدا و سیما را پس بگیرند، همین عدم حمایت قاطع بعضی از سرانشان بود. (۲)
 
نیامده‌ام پلو بخورم!

خبر رسید اعضای حزب خلق‌ مسلمان شهرتبریز را به هم ریخته‌اند! آن‌ها رادیو و تلویزیون را گرفته بودند و هر کاری دلشان می‌خواست، می‌کردند. اوضاع کمی درهم و برهم شده بود! مردم هم برای اعلام مخالفت، راهپیمایی کردند. آیت‌الله مدنی هم در این تجمع حضور داشت. در یک لحظه حزب خلقی‌ها جوّی به راه انداختند و آقا را بردند و داخل یک کیوسک راهنمایی و رانندگی محبوس کردند! همه دور دکه جمع شدند، هم ما و هم معارضان. آن نامرد‌ها هر کدامشان از هر طرف کیوسک به آقا توهین می‌کردند و شعار «مرگ بر مدنی» رایج بود. چند نفر بالای کیوسک رفتند و با چوب به سقف می‌کوبیدند! پنجره کیوسک باز بود. به آقا گفتیم: از اینجا بیرون بیایید.
 
آقا قبول نکرد و گفت: از هر جا وارد شدم، باید از‌‌ همان جا هم خارج شوم! کار به جایی رسید که ملعونی سرش را داخل کیوسک کرد و آب دهان به صورت آقا انداخت! دیگر خونمان به جوش آمده بود و می‌خواستیم وارد عمل شویم، اما آقا اشاره کرد هیچ‌کس کاری انجام ندهد. هم ما مسلح بودیم و هم آن‌ها مسلح بودند و اگر حرکتی انجام می‌شد، ممکن بود خون‌های زیادی ریخته شود. در همین حین «ناصرزاده» که از روحانیون وابسته به حزب خلق مسلمان بود، از راه رسید و وقتی آقا را داخل کیوسک دید، کمی سر آن‌ها داد زد و با لحنی کج‌دار و مریز پرسید: «چرا این پیرمرد را اینجا انداختید؟» بعد هم آقا را بیرون آورد و ما ایشان را تحویل گرفتیم و به منزل آمدیم.
 
در‌‌ همان زمانی که آقا داخل کیوسک زندانی بود، حزب‌اللهی‌ها توانسته بودند صدا و سیما را از حزب خلقی‌ها پس بگیرند. قضیه زندانی کردن آقا در کیوسک، خیلی زود در همه جا پیچید و هر کس عکس‌العملی نشان داد. شب بود که آذرشهری‌ها به منزل آقا آمدند. آن‌ها ناراحت بودند و اعتراض می‌کردند. یک نفر که انگار نماینده آن‌ها بود، با صدای بلند گفت: «شما چطور محافظینی هستید؟ چرا اجازه دادید به آقا توهین کنند؟ مگر شما کجا بودید؟ اگر نمی‌توانید از آقا حفاظت کنید، ما خودمان ایشان را می‌بریم و چهار چشمی از ایشان مراقبت می‌کنیم» در این لحظه آقا از اتاق بیرون آمدند. ایشان که حال خوبی هم نداشتند، سر آذرشهری‌ها فریاد کشیدند و گفتند: «شما فکر کردید من آمده‌ام آذربایجان پلو بخورم؟ نخیر! من آمده‌ام اینجا مبارزه کنم و این چیز‌ها هم طبیعی است. بیخود داد و بیداد نکنید. به هیچ‌یک از شما احتیاجی ندارم. خودم می‌توانم از خودم مراقبت کنم. از همین جا هم به همه می‌گویم مِن بعد اگر دیدید خلقی‌ها عمامه مرا باز کردند و آن را دور گردنم پیچیدند و مرا روی زمین می‌کشند حق ندارید کاری کنید و تیری بیندازید. این‌ها همه هدفشان این است که کشته‌ای بدهند و آن را روی دست بگیرند و تبریز را زیر و رو کنند. لذا هیچ کس حق درگیری با آن‌ها را ندارد.» (۳)
 
اینجا خانه من است

بعد از تصرف رادیو و تلویزیون توسط حزب خلق مسلمان، آن‌ها دائماً از رادیو اعلام می‌کردند: آیت‌الله مدنی باید تبریز را ترک کند! ماجرا به همین جا ختم نشد. آن‌ها تهدید کردند اگر آیت‌الله مدنی تا امشب از تبریز نرود، به منزل ایشان هجوم می‌بریم!
 
با این تهدید، خدمت آقا رسیدم و می‌دانستم آقا بیدی نیست که با این باد‌ها بلرزد، اما به ایشان گفتم: «آقا! این‌ها می‌خواهند بریزند اینجا و هدفشان صرفاً این نیست. این‌ها چون می‌دانند اطرافیان و طرفداران شما اجازه بی‌حرمتی به شما را نمی‌دهند، نتیجتاً خون و خونریزی به راه می‌افتد و هدف این‌ها همین است. بیایید از اینجا برویم تا خدای ناکرده اتفاقی نیفتد.» آقا با طمأنینه منحصر به فرد خود گفت: «هدف این‌ها را می‌دانم. شما هم بدانید هرگز اینجا را ترک نمی‌کنم. اینجا خانه من است. اگر این‌ها ریختند اینجا و بی‌حرمتی کردند، حتی اگر عبا و عمامه‌ام را هم از سرم باز کردند، شما حق دخالت ندارید. نباید کاری کنید که باعث جری‌تر شدنشان شود.»
 
می‌دانستم حرف آقا عوض نمی‌شود و دیگر چیزی نگفتم. از طرفی نمی‌توانستم بی‌تفاوت باشم. ناگهان فکری به سرم زد و به ایشان گفتم: آقا! چطور است استخاره کنید. آقا پرسید: استخاره برای چه امری؟ جواب دادم: حالا شما یک استخاره بکنید. ایشان راضی شد و استخاره کرد. کنجکاوانه پرسیدم: چه شد آقا؟ آقا نگاهش را به چشمانم دوخت و لحظه‌ای مکث کرد و گفت: چرا گفتی استخاره کنم؟ پرسیدم: مگر چه شده است؟ با حالتی ناراضی گفت: باید اینجا را ترک کنم! خوشحال شدم، اما ظاهر را حفظ کردم و به آقا گفتم: پس بیایید برویم. همراه ایشان سوار ماشین شدیم و به طرف منزل ما راه افتادیم. جلوی در منزلم، یکی از اعضای خلق مسلمان را دیدم که دارد کشیک می‌دهد! دیگر خانه‌ام هم برای آقا امن نبود، لذا ایشان را به منزل حاج قلی رهبری بردیم. روزی که آقا را به منزل حاج قلی بردیم، پنج‌شنبه بود و طبعاً فردا باید نماز جمعه برگزار می‌شد. حزب خلقی‌ها مرتباً از رادیو و تلویزیون اعلام می‌کردند: فردا نماز جمعه تعطیل است! آن‌ها به این اعلان بسنده نکردند و در اوج خباثت جایگاه نماز جمعه را به آتش کشیدند! آقا صبح فردا به منزلشان رفتند. (۴)

ما اهل کوفه نیستیم، امام تنها بماند!

صبح جمعه‌ آقای خواجوی رئیس دفتر آقا تلفن زد و گفت: زود بیا اینجا، آقا کارت دارد. بدون معطلی خودم را به منزل آقای مدنی رساندم. تا رسیدم، پرسیدم: آقا کجاست؟ گفتند: بالاست. در پله‌ها خواجوی را دیدم. گفتم: چه شده است خواجوی؟ گفت: آقا می‌خواهد از تبریز برود، شاید از شما حرف‌شنوی داشته باشد و منصرف شود. خدمت ایشان رفتم و بعد از سلام پرسیدم: حضرت آیت‌الله! امری داشتید؟ گفت: وسیله آماده کنیم می‌خواهم به تهران و قم بروم. پرسیدم: پس نماز جمعه چه می‌شود؟ گفت: «برگزار نمی‌شود دیگر! صبح و شب دارند مرتب می‌گویند نماز جمعه تعطیل است! مگر نمی‌بینید؟ هیچ‌کسی هم نیست بپرسد چرا؟ برای چه؟» گفتم: آقا! این اراذل یک مقدار ملاحظه‌ای هم که می‌کنند، به خاطر شماست و اگر بروید همه ما را می‌کشند و زندانی می‌کنند! دستشان را بوسیدم و گریه‌ام گرفت. با دیدن حالم، آقا دستی به سرم کشید و صورت و پیشانی‌ام را بوسید و بعد شروع کرد به گریه کردن! هر دو اشک می‌ریختیم. در این لحظه آقا گفت: هستم! تا پای جانم با شما هستم! گفتم: اجازه می‌دهید مرخص شوم؟ پرسید کجا پس؟ جواب دادم: می‌روم نماز، آن هم با شعار ما اهل کوفه نیستیم، امام تنها بماند!
 
آن روز به دلیل جلوگیری از احتمال بروز درگیری با حزب خلقی‌ها، مسیر حرکتمان را از جلوی محل استقرار آن‌ها - که در محل حزب رستاخیز سابق بود- تغییر دادیم و از خیابان دارایی به خیابان جمهوری و از آنجا به خیابان امام - که خیابان باغ گلستان است- حرکت کردیم. چهار نفر بودیم که در کوچه با سر دادن شعار ما اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند، راه افتادیم. مردم با شنیدن صدای ما، پشت سرمان راه افتادند. هنوز به خیابان دارایی نرسیده بودیم که دیدیم حدود ۵۰، ۶۰ نفر دنبالمان می‌آیند. وقتی به سر بازار رسیدیم، دیگر جمعیت قابل شمارش نبود. آیت‌الله مدنی هم با پوشیدن کفن به جمعیت پیوست و مردم هم با دیدن ایشان، در جامه کفن کفن‌پوش شدند. آن روز ایشان با‌‌ همان کفن و در‌‌ همان جایگاه سوخته، خطبه‌ها را کوبنده و آتشین خواندند. (۵)
 
حق ندارید درگیر شوید!

شب عاشورا دستجات عزاداری به نوبت وارد حیاط بیت می‌شدند و آقا کمی برایشان صحبت می‌کرد و می‌رفتند. در این اثنا خبر آوردند که خلق مسلمانی‌ها می‌خواهند در قالب دسته عزاداری، به منزل آقا بریزند و اغتشاش راه بیندازند! بلافاصله با چند نفر از دوستان جلسه گذاشتیم و از شهید حسن شفیع‌زاده هم خواستم چند نفر پاسدار بردارد و به منزل آقا بیاورد. همگی مسلح و در حیاط مخفی شدیم. قرار شد تا علامت داده نشود، کسی اقدامی نکند. کمی بعد سر و کله جماعت کذا پیدا شد و وارد بیت شدند. آن هم با چوب و قداره و قمه! معلوم بود کاملاً تهییج شده بودند، چون حال عادی نداشتند و خشمگینانه قمه‌ها را بالا و پایین می‌کردند و علیه آقا شعار می‌دادند! نانجیب‌ها جسارت را به جایی رساندند که وارد اتاق آقا شدند و عکس امام را پاره کردند! حالشان طوری بود که با کوچک‌ترین جرقه و عکس‌العملی منفجر می‌شدند و دیگر نمی‌شد بلوا را جمع کرد، اما آقا بسیار هوشیارانه عمل کردند و ایشان علاوه بر سکوتشان، اجازه ورود هیچ‌یک از ما را هم به ماجرا ندادند. قبلاً هم به ما گفتند: «دنبال هتک حرمت شخصیت من نباشید، مواظب هتک حرمت اسلام باشید. اگر دیدید اسلام ضربه می‌خورد برخورد کنید. وگرنه به خاطر فحش دادن به من حق ندارید درگیر شوید.» وضع بسیار بحرانی بود. رو به قبله ایستادم و گفتم: یا زهرا! خودت به داد فرزندت برس! آن‌ها دست‌بردار نبودند. داخل حیاط قیامت بود. تن و بدنمان می‌لرزید و هر لحظه، منتظر رسیدن آسیبی به آقا بودیم. در این هنگام فکری به سرم زد و سریع جلوی دسته رفتم و بلند بلند وردهای مذهبی مخصوص محرم را آوا کردم و با این کار، به لطف خدا موفق شدم دسته را به بیرون بیت هدایت کنم. (۶)

خودم پای حکم اعدام را امضا می‌کنم!

بعد از منحل شدن حزب خلق مسلمان، ۱۹ نفر از مزدوران حزب را- که نقش اصلی در اغتشاشات داشتند- اعدام کردند. در بین محکومین روحانی‌ای وجود داشت که حکمش اعدام بود، اما با زرنگی یا هر ترفند دیگری، تمارض کرد و از زندان به بیمارستان منتقل شد. شخصی آمد و این قضیه را به اطلاع آقا رساند. آقا به من گفت: «خدا ذلیلشان کند! این چه وضعی است این‌ها راه انداختند! برو ببین اگر این خبر درست باشد، همین شبانه می‌دانم با آن‌ها چه کنم. به این مردم چه جوابی دارم بدهم؟» بعد از اینکه کمی عصبانیت آقا فروکش کرد، چون خیلی به آقا نزدیک بودم، به خودم جرئت دادم و به ایشان گفتم: آقا چرا ما برویم؟ گفت: خب زنگ بزن به سید بگو بیاید اینجا. حالا ساعت ۲ نصف شب بود. به آقای موسوی تبریزی زنگ زدم و گفتم: آقا با شما کار دارد. وقتی آمد، آقا از ایشان پرسید: این چه فسادی است که کردید؟ با چه توجیهی مجرم را به بیمارستان بردید؟ برای چه؟ برای اینکه آخوند بوده است؟ آقای موسوی گفت: کی به شما خبر داد؟ آقا گفت: هر کسی که خبر داده، خوب کاری کرده است. شما بگو چرا این کار را کردید؟ گفت: واقعیتش من قدرتش را ندارم این را اعدام کنم! آقا پرسید: مفسد هست یا نه؟ گفت: بله، هست. آقا سؤال کرد: پس چرا نمی‌توانی اعدامش کنی؟ چون آخوند و روحانی است؟ مفسد آخوند و غیر آخوند ندارد! مگر او چه فرقی با بقیه دارد؟ این چه قانون و شرعی است؟ این چه وضعی است؟ برو حکمش را بیاور. خودم امضا می‌کنم. حکم را آوردند و آقا پای برگه اعدام را امضا کرد و قضیه ختم شد. (۷)
 
 پی‌نوشت‌ها:

۱- راوی حسین‌علی طاهرزاده
۲- راوی مهدی گلابی
۳- راوی احد منبع‌جود
۴- همان
۵- راوی محمدحسین عبدیزدانی
۶- راوی حسین حسین‌نژاد
۷- راوی حمید منبع‌جود
 
منبع: روزنامه جوان
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار