در ايران، هر پسري كه دوازده ساله شود، مرد محسوب ميگردد. جنگ با كشور عراق، از نوجوانان سرباز ميسازد. در بازداشتگاه عراقي ويژه اسراي جنگي ايراني، دهها نوجوان ايراني در اسارت به سر ميبرند.
«ماتياس گيد» خبرنگار و «سباستيائو سالگادو» عكاس، اجازه نداشتند در بازداشتگاه «رمادي» با اين اسرا صحبت كنند. آنها نوجواناني را ديدند معلول و در گوشهاي نشسته، درحاليكه اعضاي بدن شان سالم به نظر ميرسيد.
«عليرضا رحيمي»، درحاليكه سكوت كرده، به زمين خيره شده است. هيچكس حق ندارد به چشمان او نگاه كند. هيچكس نبايد بفهمد كه او با چه مقاومتي، از لرزشش جلوگيري ميكند. علي ميخواهد قوي باشد، لذا گريه نميكند؛ فقط گاهي بدنش از كنترل خارج ميشود. با همه اين احوال، او ميگويد:
ـ يك رزمنده بايد شجاع باشد. اونبايد پشيمان شود. او نبايد ترس داشته باشد و او، بايد شهادت را بپذيرد.
علي پس از اين گفتار، خود را جمعوجور كرده و در صندلي، خودش را بزرگتر جلوه ميدهد. از او پرسيدم:
ـ وقتي كشته شدن سه نفر از دوستان خود را در ميدان مين به چشم خود ديدي چه احساسي داشتي؟
اولين پرسش او را تكان داد، ولي آثار غم و اندوه فوراً از چهرهاش محو شد. اين يادآوري، فقط براي يك لحظه حال او را دگرگون ساخت، چون، سدي كه اداي كلمات خبرنگار در مقابل روحيه قوي او بسته بود، ناگهان فروريخت. علي به خود آمد و با آهنگي محكم گفت:
ـ بله... من شهادت چندنفر آنها را ديدم...
سپس دست خود را تكان داد و اضافه نمود:
ـ شهادت آنها، در مقابل هدف عالياي كه داشتند مسئلهاي نبود.
عليرضا رحيمي كه اكنون شانزده سال دارد، اسير جنگي ايران در عراق است. او سيزده ساله بود كه جنگ مرزي ايران و عراق درگرفت. عليرضا وقتي چهاردهساله شد، اين جنگ را جنگ خود دانست و اسلحه «كلاشينكف» را كه مربي نظامي به او سپرده بود، به جان خود چسباند و با آن سلحه خودكار، به جبهه رفت. او پانزده ساله شده بود كه گلوله عراقي، يك پاي او را از بين برد؛ علي جوانترين اسير ايراني در عراق نيست!
در بازداشتگاه رمادي كه در يكصد كيلومتري غرب بغداد ـ پايتخت عراق ـ واقع شده است، حدود 300 نوجوان ايراني اسير و زنداني هستند كه بعضي از آنها چندسال است در آنجا به سر ميبرند. سن آنها اكنون بين 13 تا 20 سال ميباشد. چهره اين نوجوانان در اثر شركت در جنگي كه تاكنون هزاران كشته برجا گذاشته است، مسن به نظر ميرسد.
صدامحسين در سال 1980م [1359هـ ش] موقعيت را مناسب ديد تا به منطقه خوزستان ايران كه اكثر سكنه آن عربزبان هستند، حمله كند و به خيال خودش، با فتح آنجا، حساب گذشته خود را با ايران تصفيه نمايد.
در سال 1969م [1348هـ ش] عراق ضعيف، ناچار بود برقراري مرز مشترك ايران و عراق را در وسط شطالعرب [اروندرود] قبول نمايد و همچنين در سال 1971م [1350هـ ش] ناظر اعزام ارتش ايران به سه جزيره مهم استراتژيك در خليجفارس باشد. جزايري كه ايران از آنجا، آبراه مهم هرمز و حملونقل مواد نفتي به دنياي عرب را زير كنترل دارد.
«محمودعلي» فرمانده بازداشتگاه رمادي، ضمن شكايت از رژيم آيتالله خميني، چنين ميگويد:
ـ كمسنترين اين بچههاي اسير، فقط 12 سال داشت كه به اين بازداشتگاه تحويل شد.
محمود كه عكس رئيسجمهور كشورش را بالاي سر دارد، با توجه به اهميتي كه ذكر سن نوجوان 12 ساله براي «اداره تبليغات» كشورش دارد، با بيتفاوتي ميگويد:
ـ اسيران جنگي كه در بند 3 بازداشتگاه به سر ميبرند، همه از يك قماش هستند. سطح تربيتي صفر. همه بيسوادند و به زور به جبهه فرستاده شدهاند. حتي يك داوطلب هم در بين آنها ديده نميشود. همه بدحال به اينجا تحويل شدهاند ولي اكنون در اثر پرستاري خوب ما، همه سلامت و سرحال هستند.
نمودي از احساسات و حال اسرا را نميتوان از زبان رئيس بازداشتگاه به دست آورد. او بيشتر ميل دارد از وضع و تأسيسات بازداشتگاه تعريف كند، لذا ميگويد:
ـ ما در اينجا آشپزخانه، سالن غذاخوري، پزشك، دندانپزشك، كتابخانه و حتي تلويزيون داريم. خلاصه اينكه اينجا مثل يك پرورشگاه است.
پرورشگاه؟ پس وجود برجهاي ديدهباني، سربازان آماده شليككردن و سيمهاي خاردار چندرديفي براي چيست؟
در فضاي كمي كه در اطراف تيرهاي چراغبرق وجود دارد، بلندگوهايي نصب شده كه ترانههاي فارسي پخش ميكند. در محلي از اين محل تسليناپذير نگهداري نوجوانان اسير، پرچم سفيد و قرمز عراق را با گل در ميان باغچهاي به نمايش درآوردهاند. در طرفي ديگر، آب گنديدهاي در حوضها ديده ميشود.
از يكي از هفت اتاق نيمهتاريك بازداشتگاه نوجوانان اسير ايراني، كه داراي پنجره و نرده آهنين ميباشند، پنجاه جفت چشم به ما خيره شدند. سكوت همهجا حكمفرما بود. پسرها بر روي تشكهاي سبز كه در كنار ديوار پهن شده نشستهاند و برخي ديگر به زير پتوي خود ميخزند.
پنجاه پسر، پنجاه پتوي سبز رنگ، و تقريباً همين مقدار «چنگك» به ديوار كوبيده شده كه به هر كدام بقچهاي آويخته است، كه در آنها پيراهن و شلوار براي تعويض گذاشتهاند. صندلي، ميز يا قفسهاي وجود ندارد. روي ديوارها چند عكس خانوادگي ديده ميشود و غير از آن هيچ! نه يادبودي و نه چيزي كه براي شخص خودشان باشد نيست.
در گوشهاي از اين اتاق، عليرضا رحيمي نشسته است. عليرضا كوچكاندام است و موهاي كركمانندي پشت لبش نمودار گشته است. او يكي از نوجواناني است كه بنا به گفته مقامات ارتش عراق، از گروه خطشكن كه در خط اول جبهه ميجنگيدهاند باقي مانده است. همين مقامات عراقي ميگويند:
ـ اينها بچههايي هستند كه در كشور آيتالله خامنهاي به وسيله سپاه پاسداران، از مدارس و ميدان هاي عمومي، جمعآوري و به جبهه اعزام شدهاند تا در يك جنگ مقدس برضد كافران بجنگند.
اكنون در اتاق پزشك بازداشتگاه، عليرضا مقابل من نشسته است. از روي صندلي خودش تقريباً نميتواند روي ميز تحرير دكتر را ببيند. او مي خواهد نگاهش به من نيفتد، لذا بالاتنه خود را به طرف پنجره ميچرخاند. اتاق سرد است. در گوشه اتاق كه چوب زيربغلي او را گذاشتهاند، يك سرباز ايستاده كه دستهايش را پشت خود نگه داشته است و يك سرباز ديگر آنطرفتر ايستاده است. دو مرد باريكاندام در لباس راهراهي كه هر روز خود را با يك عنوان معرفي ميكنند، حضور دارند و وقتي من سؤالات خودم را از عليرضا شروع كردم، آنها هم خودكارهاي خود را براي نوشتن آماده كردند. عليرضا به زحمت جواب ميدهد. او از حرفزدن رنج ميبرد. اما جوابهايش محكم است.
علي ميگويد كه در شهر «شوشتر» يعني موطن خود با دو برادر و سه خواهر بزرگ شدهاند كه او در مقطع راهنمايي مشغول تحصيل بوده است. پدرش هم كارگر يك كارخانه برق است.
او از جنگ چيزهايي شنيده است. علي ميگويد كه داوطلبانه به جبهه رفته است و براي كسب موافقت، دوبار با خانواده خود صحبت كرده است. تا اين كه آنها و حتي مادرش با اعزام او موافقت كردهاند. او ميگويد كه مادرش اكنون به خاطر عمل او احساس غرور ميكند. درهرحال، چندماه قبل كه او به وسيله صليب سرخ جهاني نامهاي براي پدر و مادرش فرستاده و در آن نوشته كه پاي راست خود را از دست داده است، والدينش بايد به خود باليده باشند. وقتي از علي پرسيدم كه اگر خبر مرگش را دريافت ميكردند چه ميگفتند؟ او ميگويد:
ـ به نظر من چيز خاصي نميبايد ميگفتند.
در جواب اين سؤال كه «آيا والدينش را دوست دارد؟» او محكم ميگويد:
ـ البته!
و بعد اضافه ميكند:
ـ من با ميل و رغبت به جبهه رفتم.
گاهي اينگونه جملات كه از دهان اين نوجوان اسير ادا ميشود، چندان مرا به حيرت و تعجب وانميدارد زيرا اين اخبار به دنبال اخباري شنيده ميشود كه درباره اين جنگ در اروپا منتشر ميكردند مانند اين خبر:
«بچههايي كه در يك دست اسلحه و در دست ديگر قرآن دارند، به زرهپوشهاي دشمن حمله ميكنند... بچههايي كه به ميدان هاي مينگذاري شده اعزام ميشوند تا صحنه را براي عبور دشمن پاك و آماده كنند.»
عليرضا درحاليكه چوب زيربغلي خود را لمس ميكند، به فكر فرو رفته و ميگويد:
ـصدمهاي كه به پايم وارد شد، خيلي درد داشت اما حالا بد نيست، باقيمانده پاي من ديگر حسي ندارد كه دردكند...
«بچههايي كه شهادت را براي آنها بهترين هدف زندگي تشريح كردهاند.»
از عليرضا پرسيدم كه بزرگترين آرزويش كدام است؟ او با تعجب به من نگاه ميكند و ميگويد:
ـ همه چيز از طرف خدا ميآيد و اين كه من جزء 24 نوجوان اسيري كه با 170 اسير از بازداشتگاههاي ديگر، از طريق تركيه با هواپيما برده نشدهام، اين را هم خداوند مقرر داشته به همين جهت خوب است.
سرانجام علي آرزوي خودش را به من گفت:
ـ ميخواهم دوباره به صفوف رزمندگان ملحق شوم و به جبهه بروم.
ساعت 12 وقت ناهار است.
در پشت درهايي كه با سه قفل بزرگ بسته شدهاند، بچههايي در گروههاي كوچك، به دور طشت حلبياي جمع شده با قاشقهاي خود برنج وارداتي از تگزاس آمريكا را ميخورند.
در اينجا هم سكوت محض حكمفرماست.
من به قيافه نوجواناني خيره شدهام كه آثار بچگي جواني از چهره آنها محو شده است.
با خود ميگويم: «در ايران حتماً مردان مذهبي به كلاس درس بچهها وارد ميشوند و بزرگداشت شهادت را براي آنان توضيح ميدهند و ميگويند: «وظيفه هر مسلمان است كه به جنگ برود.» و هر روز صبح قبل از رفتن به كلاس درس مدت 45 دقيقه مراسم تكريم شهداي جنگ اجرا ميگردد. و باز با خود ميگويم: «حتماً اين بچهها از روي اجبار و ترس به جبهه فرستاده نشدهاند.»
حسن يكي از اين بچههاست كه اكنون 13 سال دارد و در يازده سالگي از نزد والدين خود كه در شهر آبادان جنگزده و ويران زندگي ميكردند، گريخته و به جبهه رفته است. جبههاي كه تا امروز هم نميداند به كجا ختم ميشده است.
او يك نارنجك دستي همراه داشته و به طرف محلي پرتاب كرده، اما آنچيز چه بوده، به خوبي نميداند. او از بين سيصد بچه ديگر كه به ميدان مينگذاري شده اعزام گرديدهاند، شانس آورده، چون در همان روز اول اسير شده است؛ اما حسن مانند ساير اسيران بازداشتگاه نيست، او ميتواند بخندد. او يك پيراهن راهراه آبي و سفيد زير لباس خشن زنداني به تن دارد.
حسن با لبخندي كه بر لب دارد، از چند كلمه انگليسي كه حرف ميزند، خوشحال است و نظر حاضرين را درباره معلومات انگليسي خود ميپرسد. اين اسير 13 ساله، در يك اتاق مجزا از زندانيان بند 3، نزد مراقبين زندان زندگي ميكند. او بعضي حرفهاي ضددولتي هم ميزند. يك مرتبه از من سؤال كرد كه آيا ممكن است يك خودكار به او هديه كنم؟ حسن با سايرين خيلي تفاوت دارد.
مهرداد مانند سايرين است. او در بيمارستان خوابيده و به طوري كه پزشكيار ميگويد، از سردرد يا از عوارض رواني كه در آنجا زياد است، رنج ميبرد. حسن با چشماني كه قدري كج قرار دارند، طوري به من نگاه ميكند كه گويا خطري از طرف من متوجه اوست. حسن پانزدهساله بود كه اسير شد و به اين بازداشتگاه منتقل گرديد. او هم مانند سايرين ميگويد: همهچيز از طرف خدا ميآيد...
حسن قبل از اعزام به جبهه، به ششماه آموزش كار با توپ ضدهوايي ديده و اطلاعاتي از آيات قرآن كسب كرده است. شايد به مهرداد هم مانند ساير بچههايي كه سرباز شدند، يك كليد آهني دادند و به او قول دادند كه در صورت شهادت، با آن كليد در بهشت را باز خواهندكرد. مهرداد مكرراً ميگويد:
ـ همهچيز از طرف خدا ميآيد.
به نظر ميرسد كه او اين جمله كوتاه را نفهميده از بركرده است.
رضا، يكي از معدود كساني كه با اين گروه همفكر نيست و برخلاف آنها خوب ميفهمد، و آنها را بيفكر ميداند ميگويد:
ـ تلويزيون موجود در بازداشتگاه را هيچ يك از نوجوانان زنداني به كار نمياندازند، آنها معتقدند كه برنامههاي عراقي همهاش گمراهكننده است. همچنين آنها تدريس زبان انگليسي را هم قبول ندارند، زيرا به عقيده آنها انگليسي دانش نيست و علاوه بر اين ممنوعه هم هست. پزشكان از بچههاي زنداني اطلاعاتي درباره حال آنها كسب نميكنند و متصدي كتابخانه آرزو دارد اگر شده حتي يك كتاب براي خواندن به بچهها بدهد.
در مقابل اين رفتار بچهها، در هر اتاقي بيست جلد قرآن وجود دارد كه هر قرآن 114 سوره و 6206 آيه دارد. در ساعات بين غروب و طلوع آفتاب كه بچهها در اتاقهاي در بسته زنداني هستند، به خواندن قرآن مشغول ميشوند، ولي از آنچه ميخوانند چه چيزي در مغزشان نقش ميبندد، رضا هم نميتواند بگويد. اما او بچههاي 15 سالهاي را ميشناسد كه به جاي 5 مرتبه نماز واجب در شبانهروز، دائماً مشغول نماز و عبادت هستند. او همچنين نوجواناني را ميبيند كه در زمستان سرد از پوشيدن جوراب پشمي كه عراقيها به آنها دادهاند، امتناع ميورزند. چون كسي به آنان تلقين كرده كه يك مسلمان واقعي بايد هميشه پاهايش را بشويد.
رحيمي به من ميگويد:
ـ وقتي شما از اين اتاق خارج شويد، اين بچهها تمام نقاطي را كه شما پا گذاشتهايد تميز ميكنند.
رضا هم مانند حسن، در قرارگاه مراقبين زندگي ميكند.
«هركس كه به جبهه ميرود ديگر به پدر و مادر فكر نميكند.»
ترس تمام فضاي زندان نوجوانان را پر كرده است. اين ترس، از شايعات و داستان هايي به وجود ميآيد كه از خارج بازداشتگاه به داخل نفوذ ميكند و يا اسيران مسنتر كه در بندهاي ديگر هستند، تعريف ميكنند و اين شايعات كه توليدكننده ترس ميباشد، در فضاي خفهكننده زندان بچهها پراكنده است. مثلاً اين شايعه كه «والدين شهيدي كه برادرش در بازداشتگاه رمادي اسير است، در ايران اجازه ندارند براي مرگ فرزند خود عزاداري كنند.» و اين شايعه كه «آينده كساني كه شانس شهيد شدن نداشتهاند و به وطن خود بازميگردند، چنين و چنان خواهد بود و آنان در چشم افراد جامعه افرادي ترسو و ننگ خانواده به شمار خواهندرفت.» و چنين است كه اين نوجوانان اسير در حالتي بين ناباوري و درد دوري از وطن، به سر ميبرند.
اين نوجوانان مانند مردان مسن هستند، چون مسلمانند و طبق دستورات آيتالله خميني، با پانزده سال سن بايد خود را يك مرد كامل بدانند، مثلاً «محمدرضا صالح» پانزده ساله اهل اصفهان، در اولين نگاه مانند «رابينسون كروزو» به نظر ميرسد كه قابل تعريف و تمجيد بوده است. محمدرضا بهطور جدي خود را مسنتر از آنچه هست نشان ميدهد. او آن چنان به عقايد مذهبي خود پاي بند است كه چون يك دختر مترجم، بدون حجاب براي ترجمه گفتوگو با من حضور دارد، ناراحت شده است. محمدرضا درحالي كه يك قطعه پلاستيك كنده شده از دسته صندلي را به دندان گرفته، با بياعتنايي سرش را تكان ميدهد و از اسلحه خودكار سنگين كه هنگام آموزش نظامي، براي اولين بار به دستش دادهاند حرف ميزند. در آن موقع او 14 ساله بوده است. او ميگويد كه آن اسلحه خيلي هم سبك بوده. او سپس از موضوع دفاع از ميهن صحبت ميكند و هم از اينكه چگونه دوره آموزشي «زرگري» را در اصفهان رها كرده، در اتوبوسي نشسته و به پادگان رفته است. او ميگويد:
ـ از منزل پدري هيچ چيز برنداشته بودم ... هيچگونه عكس يا يادبودي همراه نبردم، زيرا هركس به جبهه ميرود، ديگر به ياد پدر و مادر نخواهدبود و من هم وقتي به جبهه رسيدم خوشحال بودم.
از قيافه محمد نميشد فهميد كه آيا او براي اداي اينگونه جملات، به خود فشار ميآورد يا نه.
به نظر ميرسد كه او در اطراف درون خود، ديواري كشيده و خودش مانند سربازي، در حفاظت از قلعه باطن خود ميكوشد. او تعريف ميكند كه از صف زرهپوشان دشمن عبور كرده و از زير آتش توپخانه نيز سالم به در رفته است. كاري كه براي اكثر همقطاران جوانش مقدور نبوده است؛ زيرا هر موجودي كه زير رگبار گلوله قرار گيرد، جز قطعههاي از همگسيخته گوشت و استخوان چيزي از او باقي نميماند.
«عبدل» كه «بكن باور» فوتباليست معروف آلماني را خوب ميشناسد، ميخندد و درحاليكه به من چشمك ميزند، كاپشن راهراه سفيدش را روي پيشاني ميكشد. عبدل در كشور خود فوتباليست خوبي بوده و به طوري كه ميگويد، تنيس روي ميز را هم خوب بازي ميكرده است. او درخانه پدري يك اتاق مخصوص به خود داشته و ميخواسته كه در رشته پزشكي تحصيل كند. رفتار عبدل براي لحظهاي بچهگانه جلوه ميدهد، او كف كفش ورزشياش را روي موزاييك ميمالد، و به صداي «غژغژ» آن گوش ميدهد و منتظر تعجب من است. در پرونده اسارتش ذكر شده كه او دوازده سال دارد، اما در حقيقت او 20 ساله است. عبدل ضمن صحبت به اينطرف و آنطرف حركت ميكند و از بهشت و شهادت تعريف ميكند و در همين حال، با يك حركت تمرين شده، سيگاري از جيب بغل اونيفورمش درميآورد و آنوقت ناگهان قيافه شاد او تغيير ميكند و شخصيت ديگرش نمودار ميشود. صدايش را تغيير ميدهد و يك مرد ميشود. مردي بدون زندگي قبل از جنگ. از خانواده خود در شهر طوري صحبت ميكند كه گويا از آن او نيستند. پدرش در يك كارخانه كاغذسازي كار ميكرده و سن مادرش را نميداند و از دو برادرش هم خبري ندارد.
عبدل تعريف ميكند كه با چهلنفر همكلاسي به اتفاق معلم آن كلاس، همه با هم به جبهه جنوب رفتهاند. «در يك نيمهشب، هواپيماهاي بمبافكن عراقي در هوا پديدار شده، بعد از آن زرهپوشها و تانكها رسيدند و ما، در يك ميدان كاملاً باز قرارداشتيم. هيچ جانپناهي در نزديكي ما نبود كه در آن پنهان شويم. دوازده ساعت متوالي، انفجار پس از انفجار بود. همهجا را آتش فراگرفته بود.»
اما براي او، اين واقعه خيلي ساده بوده است. معلم خود را در همان ساعت اول گم مي کند، تعدادي از همکلاسي هايش کشته مي شوند. با همه اين حوادث، به نظر او همه چيز به سادگي مي گذرد.
سربازان عراقي در بعد از ظهر يك روز آفتابي، ميزي در محوطه بازداشتگاه قرار دادند و نگهباني يك كارتن پر از بستههاي سفيد و قرمز و زرد كاغذي به آنجا آورد و جلوي يك نفر اونيفورم پوشيده كه روي صندلي پشت ميز نشسته بود، گذاشت. در اين موقع اسراي زنداني از اتاقهاي خود خارج شده، به محوطه آمده و دور آن ميز، دايرهوار روي زمين نشستند. آن روز، روز پرداخت پول ماهيانه به اسراي ايراني بود.
نوجوانان اسير ايراني هر كدام يكونيم «دينار» يا هزاروپانصد «فلس» كه معادل 13 «مارك» است در ماه دريافت ميكنند! به طوري كه يك نگهبان ميگفت، اين مبلغ پول كم ترين وجهي است كه به اسراي زنداني ميدهند، چون هيچيك از اين نوجوانان درجهاي ندارند، لذا آنها را به عنوان سرباز عادي به حساب ميآورند.
بيشتر سربازان اسيري كه در بازداشتگاه رمادي به سر ميبرند، شهادت دوستان خود و زخمي شدن آنها را ديدهاند؛ اما هيچكدام ابراز نميدارند كه از ديدن اين صحنهها جا خورده باشند. نوجوان اسيري كه در بيمارستان است، به مردانگي خود محكم تكيه ميكند. مانند عباس كه با آن قيافه ميگويد:
ـ هروقت از زندان اسرا آزاد شوم، فوراً به جبهه ميروم و همراه با ارتش و سپاه ايران به جنگ ادامه ميدهم.