نمايشنامه - عاشق ترين روزگار

کد خبر: ۱۱۱۸۹۱
تاریخ انتشار: ۲۰ دی ۱۳۸۵ - ۰۹:۲۳ - 10January 2007

 بسمه تعالي
مقدمه ناشر:

مقدمه :
آدمي بر شانه تجربيات تاريخي خود قد مي افرازد و تمدن را مي سازد. نگاه هر جامعه اي به پيشينه خود و نحوه عبور او از تجربيات تاريخي اش چه تلخ و چه شيرين ـ افق نگاه او را به آينده اش، سازمان مي دهد. جنگ هشت ساله در بحراني ترين مقطع تاريخ کشور در روز سي و يکم شهريور 1359 به شکلي علني و آشکار با تجاوز نابهنگام نيروهاي متخاصم از زمين و هوا، آغازگر دفاع مؤمنانه و مخلصانه ملتي بود که اين بار براي شرکت در آزموني خطير و سرنوشت ساز،‌ مورد هجوم قرار مي گرفت.
مفهوم پليد تجاوز دشمن در کارزار ملت غيور ايران اسطوره هاي ايمان، دفاع، استقامت، بسيج و همبستگي ايران و ايراني را به منصه ظهور رساند. گرچه اهريمنان قرن بيستم با نيت شوم ويراني و تصرف و تباهي، جهاز جنگ را فراهم آوردند؛ ليکن به تبع جهل و تاريکي ذاتي خود نمي توانستند دريابند که در جهان ايزدي و منظومه ديني، تمامت نکبت آنان به هيچ نمي ارزد و معادلات آنان در موازنه قواعد و سنن خدايي، نه تنها خدشه اي به عظمت مؤمنانش نمي رساند، که هر آنچه پليدي و اهريمني است به خود آنان باز برمي تاباند «وَ مَکَروُا وَ مَکَرَالله وَ اللهُ      خَيرُ الماکرين». و اينچنين شد که در برابر قساوت و خشونت و دنائت که همزادان متجاوز بوده اند، ملت ما  طلايه داران عرفان و عشق و ايستادگي شدند. تصويرهاي سراسر استقامت، صبوري، از خودگذشتگي و مهر، پرشورترين دستاوردهاي مردان و زناني بودند که در طول هشت سال دفاع مقدّس، در سنگرهاي جهاد بي پيرايه و در راه خدا،‌ با قطره قطره خون خود، جهان نگره ايمان را براي جهانيان بنا کردند.
تئاتر دفاع مقدس، نمايش مقاومت پرچمداران و پيشاهنگان روشني در مقابله با سياهي و اهريمن است که گامهاي نخستين را گر چه آرام، اما عميق و جستجو گرانه برمي دارد و در پي آنست که در تار و پود لحظات شاد و غمان، خالق و يادآور تمامت خاطرات و خطرات ايام وشورانگيز دفاع مقدّس باشد.
دفتر دوم تئاتر مقاومت که حاصل «نخستين مسابقه بين المللي دفاع مقدّس» و دومين جشنواره تئاتر دفاع مقدّس در سال 74 مي باشد نويد آن دارد که مدخلي هر چند کوتاه و مختصر بر آستانه  پرشکوه قهرمانان و ملت  قهرمان ايران اسلامي باشد. ان شاءالله.

 

 


اشخاص نمايشنامه:

ليلا
سيد
مونس
ياور
و
بانو / زنان / مردان...

 

 

 

صحنه:
[مسجدي در يکي از کوچه هاي همين شهر. مثل همه ي مسجدهاي ما. با محراب، منبر، شمايل و عکس هاي شهدا و ستون ها. در ورايِ صحنه، حالتي هويداست که از باطني مؤمنانه و عميق خبر مي دهد! در جلو، سفره ي عقد کوچکي با آينه و شمعدان ديده مي شود. گويي همه ي عکس ها و تمثال ها نظاره گر مجلس عروسي اند. ليلا ـ عروس جوان ـ سر از سجده برمي دارد و در آينه ي خود مي نگرد.]
        
              [ليلا در آينه مي نگرد. نوري سرخ در آينه طلوع مي کند،‌ زنان بي شماري را مي بينيم که در طلوع خونين به نظاره اند. ليلا آنچه را در آينه مي بيند، خون تمام است.]
ليلا: به من بگوييد در آينه مي نگرم يا در خون؟ يکي به اين عروس بگويد. اين آينه سپيد بود. روشن بود. کسي صدايم را مي شنود؟ منم ليلا، ليلا حقيقت، خواهر سيد مهيار حقيقت،‌ فرزند سيد امين حقيقت. من عروسم، عروس. اولين عروسي که در اين محله، عروسيش به مسجد است. کو ماه؟ کو آينه؟ کو قرص قمر؟ کو شب چهارده؟ کو رخت نو؟ کو صداي دف؟ کو صداي دف؟ کو بارش نقل شيرين شادماني؟ يکي به من بگويد معناي کلماتي که مي گويم! معناي خوني که در آينه ي بختم تابيده چيست؟ به من بگوييد. باز کسي چشمانم را مي بندد.
              [چشمانش را مي بندد، ناگهان در فضا شعله اي چون تندري مي گذرد. حالا زني را مي بينيم که از متنِ دريا، پارو زنان مي آيد. او بانويي سپيد پوش است، منتظرانه ليلا را مي خواند.]  
بانو: هاي صدايم را مي شنوي ليلا؟ با خواهر سيد مهيار کار دارم... ليلا جان خوبي؟ مي شنوي ليلا؟ بگو. 
ليلا: [محجوبانه] منتظرم داداش. 
بانو: صداي دلتنگي ات چه خوب به دل مي نشيند. 
ليلا: چي بگم؟
بانو: حرف دلت را بزن.
ليلا: داداش،‌ داماد شما، آقاي ما، پا به راه نشده؟
بانو: صداي دلواپسي ات چه خوب است خواهر. صداي دلواپس ات چه خوب به دل مي نشيند.
ليلا: حرف ها مي زني مهيار. چشم به راهيم داداش. مادر بي طاقت شده. پدر هم به روش نمي آره. خواهرت اين عروس؛ يک خانه بي طاقته داداش.
بانو: يک کاروان بي طاقت است. بخوان خواهرم.
ليلا: کم خوندم؟ چهل شبه که سجده مي کنم. هر شب. بابا يادم داد تا هر عصر برم پيش آقا امام رضا و قفل پنجره ي فولاد رو بزنم. مي فهمي داداش. بازم بگم؟
بانو: بخوان خواهرم.
ليلا: کم فراقي خوندم؟ کم لباس هاي شما و... ياور رو بو کردم؟ کم به اين کبوترهاي شهيد، به قمري هاي اين مسجد آب و دانه دادم؟ بازم بگم داداش؟ کم ناله کردم! ها داداش کم ناله کردم؟
              [سکوت]
ليلا: جواب نمي دي داداش؟
              [سکوت]
ليلا: داداش شما چه مي کني؟ [دلشکسته] از خودتون بگين.
بانو: آب بر آب، موج بر موج، خون کارون را پارو مي زنيم. جاشوها پارو مي زنند. قوس مي کنند. مي بيني ليلا؟
ليلا: [در آينه خوب مي نگرد.] بله داداش... [محجوب] ياور چي؟
بانو: هاي زنانِ منتظر، هاي زنانِ قبيله ي ما، بر اين عروس خطبه بخوانيد.
ليلا: خطبه ي عقد؟ بي برادر؟ بي شوهر؟ مي شنوي داداش؟ ياور چه مي کنه؟
بانو: بلم را مي راند در کارون.
ليلا: خون؟
بانو: آينه در خون مي تاباند؟
ليلا: خون؟
بانو: بر عروس ما لباس عشق پوشانده ايد؟
ليلا: داداش، ياور چي شده؟
بانو: بر عروس ما لباس عشق پوشانده ايد؟
ليلا: داداش، ياور چي شده؟
بانو: بر عروس ما خطبه ي عشق بخوانيد.
ليلا: داداش، ياور چي شده؟
              [پيام هاي کوتاه بگوش مي نشيند.]
صداها: سالم... سالم.
ليلا: هميشه سالم باشيد.
              [پيام هاي کوتاه بگوش مي نشيند.]
صداها: صادق... صادق.
ليلا: هميشه صادقيد.
              [پيام هاي کوتاه بگوش مي نشيند.]
صداها: ياور... ياور...
ليلا: ياور صدام رو بشنو و بيا.
بانو: طالع اگر مدد کند دامنش آوريم به کف ! [آينه بر ليلا مي تاباند.] خواهرکم لباس عشق پوشيده اي؟
              [زنان بر ليلا ظاهر مي شوند و پارچه اي سپيد را بر سر ليلا مي اندازند که شکل روسري است؛ اما چفيه اي سفيد است.]
بانو: [آينه بر ليلا مي تاباند.] خواهرکم خطبه ي عشق خوانده اي؟
              [زنان تشتي جلو ليلا مي گذارند. ليلا چونان که در حنابندان عروسي باشد، دستانش را در تشت خون مي کند و بالا مي آورد. دستانش سرخ سرخ شده است. بال بال کبوتران،‌ ليلا سر در تشت خون فرو کرده و سر بلند مي کند. بانو آينه بر ليلا مي تاباند! ليلا چهره اش سرخگونه است.]
ليلا: ياور... مهيار...
بانو: پاي به سفره بگذار ليلا.
ليلا: چه کنم؟
بانو: وقت ماست. نوبت ماست.
ليلا: [به آينه نگاه مي کند.] همه جا رو سرخ مي بينم. باراني سرخ. کو وصال؟ سرهايي بي شمار بود،‌ تن هايي بي شمار، آينه هاي بي شمار.
بانو: کوهي شو تا طنين بشارت مقدس را بشنوي.
ليلا: تو کي هستي؟
              [بال بالِ‌ کبوتران]
بانو: منتظرانيم. هجراني بخوانيد براي عروسمان.
              [به سوي ليلا برمي گردند.]
ليلا: نه... نه... من هنوز منتظرِ گام هايِ مردهامونم. به خدا بر مي گردن...
              [زنان غمگين و سوگوار به سوي عمق مي روند،‌ بال بال کبوتران، حالا زنان با شنيدن صداي بال آنان به سوي قاب عکس هاي شهيد مسجد برمي گردند و لبخند مي زنند.]
بانو: آنها را هم زماني، غم سنگين تو بود.
ليلا: [هراسان] نگو برنمي گردي داداش! نگو نمي آي ياور. سيد مهيار، فرمانده گردان امام رضا (ع)، کي به شوهر ما اذن آمدن مي دهي؟ کي مي آي که توي گوشم زمزمه کني... [شکسته] خواهر عروسيت مبارک! من عروسم؟ ها؟ من عروس مي شم؟ صحن اين مسجد عروسي ما را خواهد ديد؟ يکي بگه... يکي بگه...
              [کبوتران بال مي زنند،‌ نور شعله اي گيرا بر چهره ي ليلا مي تاباند، گيرا و روشنايي تمام. حالا بال بال کبوتران. ليلا چون عروسي با قامت بلند،‌ محجوب و سراپا تصميم، بسوي منبر مي رود. فرياد ليلا!]
ليلا: مهمونا مي آن؟ نقل مي ريزن،‌ همه ي هم سنگران داداش، هم سنگراي مهيار، دختران کوچه ي اقاقيا، همه جا رو صدا گرفته... کو داماد؟ کو برادر عروس؟ کو سيد مهيار؟ کو ياور؟ کو ياور...؟ شما بگين کو ياور؟
              [سر بر منبر مي گذارد، بعضش مي ترکد، رؤياي ليلا تمام مي شود. صحن مسجد. با فريادهاي او، حضور سيد و مونس بر بالين دخترشان را مي بينيم. نواي آرام کبوتران.]
ليلا: ترا خدا جوابم رو بدين... چشم به راهي و هزار دلشوره و فکر.
سيد: دختر جان بيداري؟
ليلا: بابا...
مونس: چه شده مادر؟
ليلا: يک دنيا آدم... مهيار... ياور... همه بودند... ديدمشان، به خدا ديدمشان، به خدا ديدمشان.
سيد: خيره انشاا... خواب توي مسجد عيون خيره.
ليلا: از همه چيز خبر داشت. از ياور خبر داشت. اصلاً، اصلاً از دنيا خبر داشت.
سيد: خوش خبر باشه.
ليلا: بابا؟
سيد: جان بابا؟
ليلا: شما مي دونيد عروسي به خون، يعني چه؟ سر کدوم يکي شون بلا اومده مامان؟
مونس: نمي دونم. نمي دونم مادر.
سيد: چرا همه ش به بلا فکر مي کني دختر؟ شايد، که حتم دارم شفا به خواب ديدي.
ليلا: کدوم يکي شون؟ 
سيد: بابا... ليلا جان چي شده؟ بگو بابا. خواب تو مسجد خيره. بگو بابا.
مونس: آب. بيا آب بخور.
              [آب مي نوشد، نواي کبوتران، آرام و دلنشين. ليلا با خود گويي يک بار ديگر رؤيايش را مي بيند.]
ليلا: خودم را ديدم،‌ با يه زبون و لحن ديگه. يه عالمه آدم دستم رو گرفته بودند، با داداش حرف مي زدم... با ياور... اونها به من گفتن عروسيم مبارکه. مي خواستن، خطبه بخونن... دستم رو گرفتن... يکي دستم رو گرفت... يکي دستم رو گرفت... گفتم...
              [نور به رؤيا مي نشيند، باريکه ي نور سرخ، بر دست ليلا مي نشيند و حالا بانو دست ليلا را مي گيرد. بال بال کبوتران. زنان را مي بينيم که با شمع هايي به سوي شمايل ها و قاب هاي صحن مسجد و عکس ها مي روند، گويي عکس هاي شهدا جان گرفته اند.]
ليلا: من خواب مي بينم؟ نه؟
بانو: خوابت را باور کن ليلا جان. 
ليلا: اينا کي اند؟ 
بانو: صداشون کن...
              [سکوت] 
بانو: با من بيا!‌
ليلا: کجا؟ 
بانو: به تماشا. 
ليلا: تماشا، خانوم. چشم انتظاري و هزار دلشوره. زني منتظر است. دختري منتظر است، مادري منتظر است،‌ پدري منتظر است، مسجدي منتظر است، محله اي منتظر است، سوار نمي آد، سوار نمي آد... [هراسان] کي مي آد خانوم؟ 
بانو: مي شنوي؟ 
              [بال بال کبوتران که با آواي چاووشي از دورها پيوند مي خورد.]
ليلا: کي مي آد؟ 
بانو: سوار.
ليلا: به خدا از خدا پنهان نيست، دلشوره دارم. ده روزه بي خبريم. دو شب ديگر عروسي من است. 
بانو: ديري است که شبانه ها سر بر مهر مي گذاري توي اين مسجد... 
ليلا: به خدا قبول نمي افته. 
بانو: ديري است که صداي گريه ي تو را مي شنويم. راه طولاني خطبه را طي کن. 
ليلا: خطبه؟ 
بانو: با من بيا... اينها همه ليلايند.
              [زنان را مي بيند که بر پاي قاب هاي مسجد به گفتگويي مؤمنانه مشغولند، نوري از فضا مي گذرد. بال بال کبوتران.] 
ليلا: چه مي کنند؟ 
بانو: ليلاي غم.... ليلاي اشک... ليلاي تندر... ليلاي باديه... ليلاي صحرا... ليلاي دريا... ليلاي تف... ليلاي ني... صحرا به صحرا، دريا به دريا، باديه به باديه،‌ منزل به منزل. تا ليلا شدند. با من بيا، بيا... با من بيا.
              [بانو مي رود.] 
ليلا: نمي فهمم. چشمانم به در خشکيده. [فرياد مي کشد.] سيد مهيار کمکم کن. [بانو را صدا مي زند.] بگو داداش چي شده؟ چه بلايي سر ياور اومده؟ چرا اين جا خون مي باره؟ اين کبوتران چرا اينقدر بال مي زنن؟ مي خوان خطبه بخونن. خطبه بي اذن برادر؟ بي اومدن شوهر؟ [ملتمسانه] تو مي دوني چه بلايي سر من اومده؟ بگو... تو رو خدا بگو.
              [بانو رفته است، زنان با شمع هايي به دست در تشييع، دور مي شوند؛ و بال بال کبوتران. ليلا سر بر منبر گذاشته و مويه مي کند، نورـ از رؤياـ تغيير مي کند.] 
مونس: ليلا جان. 
ليلا: رفتن... مادر مي دوني چي شده؟ 
مونس: همه شديم دل اندر وا. آقا سيد... 
ليلا: بابا بگين... چه بلايي سرمون اومده. به خدا خودم باهاشون حرف زدم.  
سيد: صورتت برق مي زنه عروس خانوم... خيلي عزيزي بابا که باهات حرف مي زنن. 
ليلا: يا امام غريب، صدامون رو بشنو. 
سيد: انشاا... عروس خانوم ما و سلامتي ... يا صاحب شفا هر چي خيره. 
ليلا: بابا؟ 
سيد: جان بابا‍؟ 
ليلا: نمي دونم. 
سيد: دلت رو قرص کن بابا. 
مونس: چي مي شه با نيومدن اينا؟ ده روزه؛ کم که نيست! 
سيد: دلتون رو قرص کنين. بچه تو، دامادتو نذر کرده فرستادي. دعا کن نذرت قبول بشه. 
ليلا: کدوم يکي شون؟ اين خواب چي بود؟ مثل بيداري؛ اونم صبح روز چهلم. 
سيد: جواب مي دن بابا،‌ در خونه شون رو که بزني جوابت رو مي دن، سلام بدي جواب مي دن بابا، حالام امام رضا طلبيده تت عروس خانوم، گفته سلام صبح چهلم رو بايد زودتر بگي.
ليلا: راست مي گين؟ 
سيد: مونس خانوم، عروس خانوم ما رو امام رضا طلبيده. يه زيارت دم صبح؛ صفاي دلاي صافتون بکنين. 
مونس: خدايا فرجي کن... تو خونه ي خودت مهمونيم. 
سيد: بابا. 
ليلا: بله؟
سيد: التماس دعا داريم. 
ليلا: چشم... بابا. 
سيد: هيچي نگو بابا، خانه را جاروب کن  تا ميهمان آيدت! 
ليلا: بابا... بابا... [بغض مي ترکد]
              [نور با نواي اذان، آرام آرام کم مي شود؛ سيد اذان را در دل زمزمه مي کند؛ بال بال کبوتران؛ نور مي رود.] 
ليلا: وقتي سر اين سفره مي شيني چقدر حرف براي گفتن داري و چقدر حرف براي شنيدن. عروسِ مسجد. عروسي تو مسجد، همه خنديدن؛ وقتي فهميدن دختر سيد امين حقيقت، مي خواد تو مسجد عروسيش باشه. ته دلم ريخت پايين. مگه مي شه؟ ولي شد. هنوز آقا دامادمون و آقا داداشمون نيومدن. اگه نيان. خواب شب که مثل بيداري بود. [غمگين] آقا سوار کي مي آد؟ عروس بي داماد؟ سيد مهيار تو پا پيش گذاشتي. تو خواستگاري کردي. تو فرمانده ي شوهر مني. دختر اسم برده را معطل نکن. شوهرمون رو راهي کن. يعني سالمه؟ يعني مي آد؟ خدايا! يا امام رضا به حق اون قفلي که امروز تو دستم باز شد؛ خودت فرجي کن. به خدا، تو خونه ي خودتيم. در خونه ت رو هزار بار زديم. [قرآن را برمي دارد.] حاجت داريم. نذار بابامون کوچيک بشه. مي شنوين؟ يا امام هشتم؟ يا غريب القربا، صدامون رو بشنوين. مي دونم مي شنوين آقا.
              [صداي ياور؛ ذهنيت ليلا را مي شکند. شادي توأم با عواطف محجوب در صورت ليلا ديده مي شود.] 
ليلا: [فرياد مي کشد.] ياور. 
صداي ياور: بله عروس خانوم، سلام عليکم. 
ليلا: ياور... ياور... مهيار... خدايا اينقدر زود؟ اينقدر خوب؟ 
صداي ياور: عروس خانوم رخصت مي دن؟ 
ليلا: سلام، خوش اومدين.
              [ياور که جواني است با ساک دستي و چفيه، در آستانه ورود ايستاده است. غم گنگي در چهره اش موج مي زند.] 
ياور: خلوت کردين؟ 
ليلا: خوش اومدين... 
ياور: صفاي اين سفره، ليلا خانوم که حاجت ما هم هست. 
ليلا: دم اومدن ودروغ گفتن آقا ياور؟ 
ياور: دروغ؟ 
ليلا: دروغ مصلحتي. 
ياور: چه دروغي؟ 
ليلا: شماها خونه و زندگي؛‌ يه زنگ تفريحه واسه تون. دلاتون رو جا مي ذارين تو سنگراتون. و خودتون مي آين... داداش مي گه... 
ياور: [شکسته] داداش شما سالاره که راست مي گه. کو تا ما به گرد دل اين سيد... داداش شما برسيم ليلا خانوم. ما دلمون خوشه به همين سفره ي... 
ليلا: داداشم کو؟ 
ياور: ...
ليلا: حتماً‌ رفت حرم. امروز صبح امام رضا(ع)، ما رو طلبيد و خبر خوش داد وعصر داداشم رو... حالا فهميدم که چرا تنهايين. داداشم شما رو نبرد حرم. حتماً گفته اول ملاقات بعد زيارت، درسته؟ 
ياور: [شکسته] بله. 
ليلا: حالا چرا ناراحتين.
              [ليلا عزم رفتن مي کند.]  
ياور: کجا؟ 
ليلا: دنبال مامان و بابا. 
ياور: کجان؟ 
ليلا: رفتن خونه شما دعاي توسل. مادرتون دعاي توسل گرفتن. نذر اومدنتون. بگم قبول افتاد. 
ياور: التماس دعا. 
ليلا: معلومه هنوز خونه تون سرنزدين. 
ياور: ليلا خانوم. 
ليلا: بله.
ياور: ... هيچي. 
ليلا: اما شنيدم چي گفتين. 
ياور: چي گفتم؟ 
ليلا: به قول داداشم خيل مخلصيم! نه؟ 
ياور: بله. 
ليلا: ما هم صد بار بله. به سفره ي عقد خودتون يه نيگا از سر مهر بندازين. مسجديه. خواستيم صداي داداشمون در نياد. سفارش فرمانده تونه. به بزرگي تون ببخشين. 
ياور: از سرمون هم زياده.
ليلا: خداحافظ.
              [ليلا مي رود. سکوت. بق بقوي کبوتران. ياور بغضش از درون مي شکند.] 
ياور: چرا ما؟ چرا ما آقا سيد؟ اين همه آدم بزرگ تو محله مون هست. اونوقت ما رو طلب کردي. ما که حالا بايد پيش شما باشيم. چرا ما؟ ما که هنوز تو چشماي شما کوچيک بوديم. ما که همين که رنگمون پريد شما فهميدين عاشق شديم؛ پا پيش گذاشتي و ما رو داماد کردي. حالا ما رو گذاشتي تنها تو مسجد خدا؛ سر سفره ي عشقمون... رييس جان، ما چطوري، حالي آقا سيد، بزرگ محله مون کنيم؟ چطور بگيم شما نمي آي عروسي؟ آخه چطوري بگم رفيق نيمه راه نبودم؟ رييس خط، اينا تورو مي خوان. ما رو با هم مي خوان. خيلي مردي آقا سيد، که هميشه امتحان مي کني. اين دفعه تنها... [بق بقوي کبوتران] صدا کنين... صدا کنين... 
              [سيد امين آرام وارد مي شود. ـ ياور در خود غرق است.ـ سيد آرام دستش را بر شانه ي ياور مي گذارد. گويا نمي خواهد خلوتش را بشکند.] 


سيد: شاه دوماد با اينا خلوت کردين. راستي هم اينا مثل آدما زبون دارن. هميشه سيد مرتضي مي گفت، کبوتر رو بايد مثل دلت پر بدي. خود دل بايد جلد و عياق باشه مثل کبوتر؛ که اگه جلد باشه همين که ولش کردي تو سينه آسمون، عيون نشون مي ده جلده يا خونگي! حالا آقا داماد، با اينا چي مي گي خدا عالمه!‌ حالا جون تو، که بهتر از ما زبون اينا و صاحباي اينا رو مي دوني بگو از صبح، چرا اينقدر بال بال مي زنن؟ ها؟ خدايي دنيا واستون خيلي کوچيک شده. وقتي نيستين هزار دل رو با خودتون مي برين، وقتي هم مي آين دلتون قرار نمي گيره. قدر خودتون رو و زمونه تون رو بدونين. خدا رحمتت کنه سيد مرتضي،‌که اينا رو توي مسجد پناه دادي. 
ياور: [گريان] گفتم من دل تنها اومدن رو ندارم.
              [خودش را در آغوش سيد مي اندازد.] 
سيد: چطوري پهلوون. 
ياور: مخلصيم آقا سيد. 
سيد: سلام گذشت، آقا ياور؟ 
ياور: ببخشيد. 
سيد: بخشيديم به گداي اولي که زنت باشه و ليلا خانوم ما و دوميش هم خودمونيم. 
ياور: خيلي سالاري آقا سيد. 
سيد: سالار شمايين که ياور لشکر آقا امام حسين شدين. بازم بگم؟ 
ياور: همه تو رکابش پا مي زنيم... کو توفيق ديدار؟ 
سيد: مهيار ما کجاست؟ هنوز تو خونه ي آقا به طوافه؟ حالش چطوره؟ 
ياور: [مغموم] حالش خوبه. 
سيد: خوش خبر باشي دلاور. خودش که از ما دل کنده. نه پيغومي، زنگي، نامه اي، خبري. اما يکي نيست به اين آقا پسر بگه، اين باباي پير هيچي... مادر و خواهر،‌ هر چي نباشه زنن و هزار دلشکستگي. 
ياور: عمليات بود. شما هم بايد حق بدي. 
سيد: ما که چيزي نگفتيم.بازنشستگي و هزار گلايه ي پيري. رو نداريم به خودش بگيم، به شما گفتيم که فقط سبک شده باشيم. همين!‌
ياور: چي بگم. 
سيد: ديشب ليلا خواب شماها رو ديده بود. صبح رفت حرم. هي آدميزاد،‌ چقدر دل کوچيکه و اونا قربونشون برم چقدر بزرگ. هنوز در خونه شون رو نزدي، خودشون جواب مي دن. قفل تو دستات وا مي کنن. بيا اينم آقا ياور... گر گدا کاهل بود تقصير صاحب خونه چيه جوون؟ 
ياور: آقا سيد؟ 
سيد: بله. 
ياور: جا داريم رو بزنيم؟ 
سيد: امر بَريم،‌ آقا ياور. 
ياور: پس همونطور که دلتون صافه، روتون رو به ما نکنين و صدامون رو... درد دلمون رو گوش کنين. 
سيد: اي به چشم. بگوشم.
ياور: مي دونيم ما هنوز تو چشماي شما کوچيکيم. بچه بوديم و حالام بچه ايم. پس بذارين رومون تو روتون نباشه و فقط صدامون بياد... ما قاصديم آقا سيد. 
سيد: گفتيم به چشم. 
ياور: آقا سيد... اين کبوترا چطوري تو اين مسجد جمع شدند؟ مي دونم... اما مي خوام از زبون شما بشنوم!‌ 
سيد: آقا ياور، داري يواش يواش، سرمون کلاه مي ذاري! نگي نفهميد.
              [سکوت. ناله ي کبوتران. سيد امين به فکر فرو مي رود. صداي شب و آواي شب و آواي چاووشي با ناله ي کبوتران مي آميزد. نور سيد را در خود مي گيرد.] 
سيد: تو همين مسجد که الان وايستاديم، خادمي بود به اسم آقا سيد مرتضي؛ که اهل دلي بود تمام. يه شب در   خونه مون رو زد و گفت سيد امين مي خوام مسجد کوچيکمون، بوي حرم آقا امام رضا رو بده. گفتم حتم مي ده. تا شما هستي چرا نده؟ گفت هر کدوم از بچه هاي اين کوچه که مي رن خط؛ مي خوام يه کبوتر نذرشون کنم. شب شام غريبان بود... مسجد اولاد زهرا، آروم آروم بوي حرم مي گرفت. مي رفت کبوتر رو تو حرم طواف مي داد و مي آورد مسجد. هر بچه اي که مي پريد يه کبوتر مي پريد به مسجد. هر کي نمي دونست فکر مي کرد سيد مرتضي، خادم مسجد اولاد زهرا، کفتر باز شده! سيد مرتضي سرش رو گذاشت. دو سال قبل... بيشتر از همه، کبوترا ناله مي کردن! اما حديثش براي همه موند... حالا قاصد، خبرت رو بده، حاضرم.  
ياور: اين شام غريبان که بياد؛ اين مسجد به يادگار چند تا شهيد آب و دونه داده؟ [مي گريد] شب شام غريبان. شب صادق، شب حميد، شب مفقودالاَثَريِ مسعود، شب شکستن جمجمه ي اکبر، شب ترکش رسول، شب کوچ سيد مرتضي... 
سيد: هر وقت ناله مي کنن، مثل پچ پچه مي مونه صداشون. مثل اين که يه عالمه شهيد دارن حرف مي زنن... توي اين چند شب که مهيّايِ عروسيِ تو مسجديم، ديگه صداشون رو مي فهمم. صادق، اکبر، رسول، مسعود، حسن، حامد... دق مرگم نکن ياور. چيزي شده؟
              [بال بال کبوتران اوج مي گيرد.] 
ياور: به خدا کم آورديم. آقا سيد شما کم نيار. 
سيد: بزار ببينمت ياور، حرفات سنگينه. 
ياور: تو رو خدا برنگردين، من هنوز خونه مون نرفتم. يه راست اومدم... به امام رضا که در خونه اش رو زدم... ما خجالت زده ايم... اما ته دلمون رو تکونديم و اومديم سر سفره تون... تو خط به هر کي گفتم...گفت قسمتي خودته! 
سيد: بگو ياور. 
ياور: سيد يه کبوتر ديگه به اين مسجد اومد... بگين هواش رو داشته باشن. دور حرم چرخوندمش... هفت بار تو صحن گوهر شاد... تو سقاخونه... آقا سيد، مهيار اومده.
              [بق بقوي کبوتران، سيد با خود مويه مي کند و آرام به سوي منبر مي رود.] 
سيد: ديشب فهميديم. ليلا خواب ديد، قفل تو دستاش واشد، گفت عروسي به عاشورا يعني چه؟ پس پيغوم تو بود بابا. باز شدن قفل پيغوم تو بود بابا. مي دونستم مي آي. صفاي قدمت بابا. بپر بابا. بزرگ شدنت رو ما نديديم. بذار پريدنت رو ببينيم. ما که پريدنت رو هم نديديم. چطور پريدي بابا؟ بپر، صدا کن، مادرت رو صدا کن، محله رو صدا کن. مادرت نمي دونه تو اومدي. خواهر عروست رو اذن بده، بابا. بذار. محله مون بشنوه که سيد مهيار اومده. مونس،‌ مهيار اومده، ليلا، مهيار اومده، خوش اومدي! 
ياور: آقا سيد... 
سيد: تو بوي مهيارم رو مي دي. بذار بوت کنم بابا!
              [سر در شانه ي هم مي گذارند. صداي چاووشي عزاگونه از دورها به گوش مي رسد. مونس و ليلا شادمان وارد مي شوند! ياور و سيد در آغوش همديگر، هر دو آرام مي گريند.] 
مونس: چشمت روشن آقا سيد.
ياور: سلام مادر. 
مونس: سلام پسر گلم. مشتاق ديدار... [مي شکند] مي دوني چي کشيديم مادر جان؟ 
ياور: شرمنده ايم مادر جان. 
ليلا: خوب خلوت کردين. 
مونس: به خدا چشم روشني مي خواد آقا سيد. 
سيد: چشمات هميشه روشن باشه مونس خانوم. 
مونس: مهيارم هنوز نيامده؟ 
ليلا: مگر اون به اين زودي ها از حرم دل کن مي شه؟ 
ياور: ليلا خانوم.
مونس: کجا مادر؟ 
ياور: زير سايه تونيم. 
مونس: آفتاب شمايين.
              [ليلا و ياور خارج مي شوند، صداي بق بقوي کبوتران.] 
مونس: مي شنوي مرد؟ اينام فهميدن هم محله اي هاشون، اومدن. چقدر به صدا افتادن. 
سيد: بپر بابا... مادرت هم فهميده که اومدي. 
مونس: بوش رو مي فهمم. 
سيد: خدايا کمک کن... 
مونس: چيزي شده آقا سيد؟ 
سيد: امشب از اون شباي دِلِه. 
مونس: يه جوري حرف مي زني. 
سيد: امشب مونس، خيلي قرصم. قرصِ قرص! 
مونس: صدات مي لرزه. 
سيد: دل اولاد آدم وقتي قرص مي شه؛ آدم و سنگ با هم فرقي ندارن! فرقش دِلِه. دل آدم. دل که قرص شد، چشم بايد بباره. 
مونس: هنوز از خواب ليلا،‌ وجودم متبرکه. هميشه وقتي شما با مهيار اين جوري حرف مي زدي من کم مي آوردم. اما حالا مي تونم به برکت خواب ليلا و اومدن بچه ها جوابتون رو بدم. دلم يه جوريه. حتم شما هم مثل مني! ته دلم بين اون خواب و اين بيداري... عروسي دخترمون توي اين شب... يه شبي که آدم فکر مي کنه همين دور و برا يکي داره به حرفات گوش ميده! شمام حس مي کني؟ 
سيد: اِمشوُ درِ بهشت خدا وايِه پِندَري! [مي گريد] 
مونس: ماه رِه عروس مِنَن شو آرايه پِندَري! [مي گريد]  
سيد: چطور مي تونم پنهون کنم؟ چطور مي تونم حقي که مال توئه، از تو دريغش کنم؟ چطور مي تونم شکستن دلي که حق توئه از تو بگيرم. چطور مي تونم بعد جوابت رو بدم. بابا، مهيار بخون تا مادرت بشنوه... بگو اومدي بابا... بگو تو شفيع ما مي شي! بگو عزيز... مونس جان، مهيار اومده! 
مونس: چي شده سيد؟ دق مرگم نکن. مهيار چي شده؟ 
سيد: مسجد بوي مهيار مي ده! محله بوي مهيار مي ده! آواز کبوترا مي گه مهيار اومده! نمي شنوي؟ 
مونس: يا فاطمه زهرا. 
سيد: [کبوتر سفيد را به مونس مي دهد.] بوش کن مونس جان. مهمون اومده خونه ي خدا. 
مونس: مهيار. مهيار من. 
سيد: غمي نيست مونس جان! غمي نيست مهيار جان! غمي نيست ليلا جان! عروسي داريم. دخترمون فردا مي ره خونه ي بخت. خطبه مي خونن. داماد اومده! ليلا خوابت رو مي بينه. غمي نيست مهيار جان! مي شنوي بابا؟ بايد امشب مي اومدي تا عشقمون کامل مي شد. داماد رو فرستادي. برادريت کاملِ سيد جان. [مي گريد] سيد مهيارِ‌ شهيد،‌ برادري کردي. روزگارِ دل بستن گذشته، زن. درد هم به جانت بيفته، بسوزو حرف نزن. اما چه کنم که مادري. تو مادري... تو مونسي... مونس ما... بايد مي دونستي، بايد مي دونستي...
              [ليلا بغض آلود و شکسته وارد مي شود؛ مونس کبوتر را مي بويد؛ غمي سنگين بر چهره و درون دارد؛ آرام آرام فرو مي ريزد. ياور وارد مي شود.] 
مونس: ديدي مادر داداش هم رفت؟ ديدي خوابت بي راه نبود. ديدي مادر سياهپوش شديم. ديدي بازشدن قفل تو دستت بي حکمت نبود؟ آخ مادر... آخ مادر... آخ مهيار من. 
ياور: براي موندنم خجالت مي کشم، مونس خانوم. 
مونس: همين آقا ياور؟ 
ياور: ... 
سيد: بي تابي نکن مونس... ستون خانه باش ياور جان؛ ياورِ مادر باش. تو رو مهيار چرا فرستاد؟ 
ياور: شما بزرگين آقا سيد. 
مونس: [به کبوتر] مادر جان، نمي خواي حرف بزني؟ 
ياور: مادر به خدا شرمنده ام. به امام رضا به پاشون افتادم. توفير نکرد و گفت: نه و رفت. 
سيد: فداي تو مهيار جان، که امانت داري. 
مونس: عزيز مادر، چهل شبِ تمومِ بعد از نماز؛ تو خلوت؛ اين دختر نماز مي خوند. من زير آسمان نماز مي خوندم. توي مسجد استکان شستم؛ نذر اومدنت. گردگيري کردم؛ نذر اومدنت. شُله زرد تقسيم کردم؛ نذر اومدنت. خوش اومدي. مهيارِ من، صدام رو مي شنوي مادر؟ مي گي نذرت قبول مادر؟ 
ياور: به خدا شرمنده ام مادر. 
مونس: مهيار جان، مگه نگفتي عروسيِ خواهرت، عروسيِ بهشتيه؟ عروسيِ بهشتي و بي تو؟ 
سيد: شنيدي ليلا خانوم، مثل شب شام غريبان شده، نذار غريب تر بمونيم. کمک کن مادرت رو.
              [ليلا مصمم و محکم بلند مي شود. گويي در ميان جمع نيست و حجم عظيم يک باور در درونش به تقلاست!] 
ليلا: خواب ديدم از آينه خون مي باريد. خواب ديدم صِدام مي کنن... صِدام مي کنن... صِدام مي کنن...
              [بال بال کبوتران. حالا شعله اي در فضا، گُر مي گيرد و چون تندري مي گذرد؛ تنها ليلا مي بيند. بانو و زنان بر ليلا رخ مي گشايند. حضور آنان بازتاب رؤياي ليلاست.] 
بانو: برخيز ليلا. 
ليلا: برمي خيزم. 
بانو: حالا زمان برخواستن توست خواهر. برخيز. 
ليلا: بر کدام سفره و آينه. من عروس عزام، نه؟
              [سکوت] 
ليلا: صِدام مي کنن. کجا به خون نشست داداشم؟ 
ياور: توي دريا. توي دريا. 
بانو: برخيز ليلا. 
ياور: تو رو خدا بلند شو ليلا.
بانو: خواهرکم برخيز. 
ليلا: مي شنوي ياور؟ مي شنوي؟ ياور مرا مي خوانن. 
ياور: [از درون مي شکند] ليلا... ليلا... اين صِدا، دنيا رو مي خونه.
              [نور چون شعله اي پيکر ياور را در خود مي گيرد. بال بال کبوتران. آنچه ياور مي گويد؛ مثل اين که ليلا مي بيند.] 
ياور: ماهتاب بود. عطش داشتيم. رمز عمليات اومد. شناسايي بايد مي کرديم.گردان سيد مهيار بلد راه بود. خط رو بايد شناسايي مي کرديم و بعد... گفتم سيد مهيار ما هم هستيم. خنديد. گفتم رئيس جان، سيد جان. هم محله اي، نذار بچه محله ت رو، رفيق نيمه راه حساب کنن... گفت تو يه عالمه راه رو بايد با خواهرم بري. گفتم سيد ما رو پيش ليلامون، شرمنده نکن. ما رو پيش آقا سيد، مونس خانوم، شرمنده نکن. ما امانت، دست توييم . امانت رو حفظ کن. به حق همين گريه هاي امشب همه مون، به حق همين شب عزا و عروسي، ما رفيق نيمه راه نبوديم. داد زديم... [فرياد مي کشد.] نذار ريا بشه. به امام رضا ما هم بوي بهشت رو فهميديم. ما هم گريه ي غريبي رو ريختيم. توفير نکرد. تو قايق نشستن. داد زدم... سيد مهيار ناله مون رو نمي خوني؟ نمي شنوي؟ نشنيد... شماها بشنوين... به پاش افتادم... بوسيدمش... فقط گفت: آقا ياور... ياور باش و زياد معطل نکن... خط خالي مي مونه! بچه ي ديار امام رضا، زياد اهل شيريني خوردن نيست. بيشتر آب مي خواد، اين آب کارون هيچ فرقي با آب سقاخونه نداره. يه کفتر نذرمون کن و بده بابامون. بعد خنديد و گفت يه کفتر هم نذر خودت کن... سيد به خدا مي دونست که ديگه  برنمي گرده، مي دونست غصه اش تمومه و داره قصه مي شه. همه شون مي دونستن. ما چي؟ ما چي ليلا خانوم؟ ما هم قصه مون تمومه!؟ قايق صد متر جلوتر نرفته بود که يه خمپاره نشست رو قايق...
              [تندري فضا را مي شکند و شعله اي گر مي گيرد.]    
گفتم: واويلا... يا امام حسين... يا امام هشتم... امام رضا، نوکرِ دمِ خونه ت بوديم... چرا ما رو صدا نکردي؟ به چه جرمي؟ صاف نبوديم. جرم مون جز عشقت چي بود؟ جرم مون جز عروسي تو مسجد چي بود؟ [فرياد مي کشد.] يا امام رضا... جرم مون نبردن مون بود... چرا ضامن نشدي؟ چرا ضامن نشدي؟
              [نور از ذهنيت و رؤيا به آدم ها برمي گردد، ليلا هنوز رؤيا را مي بيند!]
هنوز يه ذره جا، تو سنگرمون باقيه، شايد اين دفعه ضامن داشتيم. وظيفه ام خبر دادن بود.
سيد: ياور. 
ياور: مهيارمون، جنازه نداره. [مي گريد.] 
مونس: يا غريب زهرا. 
ياور: مونس خانوم، حلالمون کنين. 
سيد: شام غريبان داريم.
ياور: [سر بر شانه ي سيد مي گذارد.] آقا سيد، رئيس ما جاش خالي مونده!
              [شعله اي در فضا چون تندري مي گذرد.] ‌
مونس: [فرياد مي کشد] خدا... يا امام رضا،‌ صدام رو مي شنوي... امشب چه جوري سرم رو زير آسمون بلند کنم؟ بگم شکرت. مي گم... مي گم... صدام رو بشنو... صدام رو بشنو. [مي رود] 
سيد: مونس... مونس... 
ياور: مونس خانوم... 
سيد: يا امام هشتم خودت صبر بده.
              [در پي مونس مي روند، سکوت. بال بال کبوتران؛ يکبار ديگر شعله اي فراگير چون تندر مي گذرد. تصوير پاک و مؤمنانه ي ذوالجناح،‌ براي لحظه اي در افق ديده مي شود.] 
ليلا: مهيار... کجا مي روند؟ آن تصوير... 
بانو: مي خوانند، يکي آنها را مي خواند.
[تصوير ذوالجناح سپيد سپيد بر فضاي افق نور مي گشايد، مرداني را مي بينيم که به سوي تصوير ذوالجناح عاشقانه پارو مي زنند.] 
ليلا: مي بينم، با هزار سينه ي پر راز کجا مي روند؟ 
بانو: رقص و چوگان بر سر ميدان کنند
       رقص اندر خون خود مردان کنند
       مطربـانشان از درون دف مي زنند
       بـحرها در شورشان کف مي زنند    
مردان: ما غلام قمريم، غير قمر هيچ مگو، هيچ مگو
          پيش ما جز سخن شمع و شکر هيچ مگو،‌ هيچ مگو
          سخن رنج مگو، سخن رنج مگو،‌ جز سخن گنج مگو 
              [تصوير پاک ذوالجناح در افق نزديکتر مي شود.]
ليلا: چشام،‌ چشام چي مي بينن!! 
بانو: سواري سبز،‌ سواري سپيد که طلوع مي کند و صدا مي دهد و ياري مي طلبد، مي شنوي؟&n
nikbakht

نظر شما
پربیننده ها